فقط algia مانده از نوستالژی ...
بوی عیدی، بوی توپ ...؟!
پنج شیش سالمون بیشتر نبود که توی صف نفت، دستامون از سرما کبود میشد ... .
بوی کاغذ رنگی ...؟!
سینهمون میسوخت از نفسنفس زدنهامون، از بس تند میدویدیم که به تلفن برسیم ... وقتی تنها خط و خبر از عزیز به سفر رفته، تلفن ِ ماهی یک بارش بود و تنها تلفن ِ توی کوچه، مال همسایهی چندصد متر اونورتر ...
بوی تند ماهی دودی ...؟! بوی اسکناس تا نخورده ...؟!
درد داشت، خیلی زیاد ... ردّ تَرکههایی که فقط و فقط به خاطر یک نمره بلندتر بودن موی سرمون صبح شنبه میخوردیم ... و بیرحمی آب سرد سرد، وقتی واسه شستن صورت و بینی به اشک و خون وامالیده شده، به آبخوری توی حیاط مدرسه پناه میبردیم، که پوست دستای نازک و کوچیک ترکهخورده رو میتّرکوند و میسوزوند ... .
برق کفش جفتشده تو گنجهها ..؟!
شِلِف شِلِف آب ِ یخ و برف توی کفشای پارهمون ... وقتی برق میرفت و بدو بدو میرفتیم سر کوچه تا شمع بخریم تا کار مادر پای چرخ خیاطی دستی لنگ نَمونه ...
با اینا زمستونو سر میکنم...؟
شوخی نبود! درد داشت ... زخم داشت ... ترس داشت ... و درد داشت ... .
اون روزا دلمون واسه این روزامون تنگ میشد! و این روزا واسه اون روزا!
و اینه که دلتنگ بودیم و هستیم ... همیشه ...
با اینا خستگیمو در میکنم...؟!
********
15 نفرعزیز باقیمونده از بازدیدکنندههای نازنین این وبلاگ درپیت!ببخشیدکهیاروگفتنی نفله تلخ نوشت! و حلال کنین مزاحمتها و اذیتهای 92 رو ...
شاید 93 بازم اومدم و چشمای مهربونتون رو با چرندیاتم آزردم ... شاید هم نه ... تختهش کردم!
********
دیروز یک نور چشم، یک عزیز، یک پیر و مرشد باصفا، یک «جان» از دستم رفت ... یکی که سنگ صبور و آرام روح بود ... یکی که غم عالم رو میبردیم توی مغازهی کوچیک عطاریش وسبک و آروم و دلشاد برمیگشتیم ... .
اون که رفت و کنار پسر شهیدش آروم گرفت، واسه آدم شدن و آمرزش من دعا کنین ... همین!
- ۹۲/۱۲/۲۵