یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب

دومین هدیه

دوشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۲۹ ب.ظ
یادداشت‌های یک پسر شوریده - دومین هدیه

 

سوپ داغ خیـــــلـــــی دوست دارم! مخصوصاً پر ادویه! و مخصوصاً پر فلفل قرمز! تند تند!

********

سر شبی جای همه‌تون خالی، یه کاسه‌ی گنده‌ سوپ داغ گذاشتم جلوم؛ تا اومدم فلفل بریزم توش و بریزم توی شکم گشنه، زنگ در خونه رو زدن... حاج خانوم همسایه بود با دختر جوون و بچه‌بغلش!

حاج خانوم به پهلوی دخترش سقلمه میزد و غر و لند می‌کرد که: «زود باش بگو دیگه! خودت بگو چه غلطی میخوای بکنی! بگو که چه دل سنگ و بی‌ایمونی داری!» دختر، با بغض سکوت کرده بود و دم نمیزد... فقط نگاه پرالتماسش بود که منو به حمایت و دفاع دعوت میکرد... من هم که بی‌خبر از همه جا، نمی‌دونستم که از چی و چرا باید دفاع کنم!

سکوت دختر، آخرش خود حاج خانوم رو به حرف آورد: «دختره دو ماهه حامله است؛ چند روزه پاشو توی یه کفش کرده که میخوام بندازمش! هرچی هم میگیم خدا رو خوش نمیاد، گناه داره، قتله، عاقبت به شرّ میشی، میری جهنّم، توی گوشش نمیره که نمیره... حالا شما یه چیزی بهش بگو که دست از این لجبازی برداره...»

یخ دختر با همین چند جمله‌ی مادرش باز شد: «آقا شما بگین! من با این بچه که تازه از شیر گرفتمش، چه جوری یه بچه دیگه دنیا بیارم؟ باور کنین هرگز نمی‌خواستم، کاملاً ناخواسته بود... خوب فقط به دنیا آوردنش نیست که! اصلاً مگه ممکنه اینجوری به هر دو تا بچه رسید و هر دو رو تربیت کرد؟ زیر بار همین یکی موندم، اونوقت یکی دیگه... شما بگین! واقعا سخت نیست؟»

- «آره، راست میگین، خیلی سخته.»

- «خوب دیگه! شما فهمیده‌این! می‌دونین! درک می‌کنین! ولی اینا اصلاً درکم نمی‌کنن! بخدا نه بنیه دارم و نه حوصله، میرم بچه رو میندازم، آخرش هم دیه‌شو میدم و استغفار می‌کنم و تموم! خدا أرحم‌الراحمینه، می‌بخشه دیگه! نمی‌بخشه؟»

- «اووووم... نمیدونم... شاید ببخشه... خیلی بزرگ و مهربونه...»

- «خدا خیرتون بده که منطقی هستین! همینو به اینا بگین! از من که قبول نمی‌کنن!»

- «چی بگم والا... حق با شماست!» و دختر نیشخند پیروزمندانه‌ای به نگاه مضطرب مادر تحویل داد...

حاج خانوم که تا حالا ساکت و با چشمای گرد شده و دهن ِ باز، شاهد آب شدن نقشه‌هاش بود، یه نگاه زهردار پرسرزنشی بهم کرد که تا ته دلم یخ کرد! دعوتشون کردم که تشریف بیارین خونه و... که حاج خانوم با ناراحتی دست دخترش رو کشید و با لحن تلخ و گزنده‌ای گفت: «خیلی ممنون!»

داشتن میرفتن که چشم تو چشم آخرین نگاه خصمانه‌ی مادر گفتم: «یه چند لحظه صبرمیکنین یه داستان کوچولو بگم، بشنوین و برین؟» سکوت مادر پر از نارضایی بود که دختر خوشحال از این که میخوام یه چیز دیگه‌ای برای دفاع ازش بگم، شاد و پرشتاب گفت: «بفرمایین! حتماً...»

- «یکی دو سال پیش خدای مهربون اراده کرد که به یکی از بنده‌های خوبش دو تا نی‌نی قشنگ و سالم بده؛ اون فرشته‌ای که مسئول تحویل بچه‌ها بود، بی‌حوصله از رفت‌ و آمد مکرّر، دو تا بچه رو توی سبد گذاشت تا باهم ببره تحویل مامانشون بده! یک دوقلوی خوشگل و ناز و تپل مپل! تا سبد رو برداشت که ببره، خدا با تشر بهش گفت: کجا؟! با اجازه‌ی کی داری دو تا رو با هم می‌بری؟! مگه نمیدونی اون بنده‌ی من بنیه‌ی کمی داره و بزرگ کردن همزمان دو تا نی‌نی چقدر سخته؟! دیگه نبینم تنبلی کنی ها! فعلاً یکیشون رو ببر، یکی دو سال که گذشت و یه خورده از آب و گل دراومد، اونوقت اون یکی دیگه رو ببر تقدیم مامانش کن!»

قطره‌ی اشک شوق دختر آروم روی لب‌خندش سـُرید و صورت چروکیده‌ی مادربزرگ با یه گل‌خنده‌ی مهربون و گنده شکفت!

********

برگشتم سر سفره! سوپه یخ کرده بود! حوصله اجاق گاز نداشتم؛ با یه عـــــــالمه فلفل قرمز، داغ و لب‌سوزش کردم! هنوز اوّلین قاشق رو نخورده بودم که اشکم در اومد! دیگه نمی‌شد... قاشق رو کنار گذاشتم و کاسه رو سرکشیدم... .

 

 


 درخواست:تهرانِ دوشنبه، باد شدیدی وزید... تهرونیای وبلاگ، اعلام حضور و سلامتی کنن لطفاً!!

اعتذار:قسمت مدیریت بلاگفای من یه مرضی گرفته که توی قسمت مدیریت مطالب قبلی که روی نظرات کلیک می‌کنم برای جواب دادن به کامنتهای دوستان (اونایی که دیگه از صفحه‌ی اول آخرین نظرات رفتن عقبتر) نظرات قبلی باز نمیشه و برای همین وقتی یه چند ساعتی از وبلاگ غافلم، کامنتهای قبلی بی‌جواب از دستم میره... عذرخواهم از نورچشمام:نگار و شکوفه و بهار و نگین و بانو و علیرضاخان و میم‌گلی و مرضیه و مفرد مؤنث و یولدوز* و سمیرانامجوو بقیه‌ی عزیزانی که کامنتهاشون توی پستای قبلی بی‌جواب موند ... شرمنده‌ی همه‌ی شمام ... همیشه ...

  • یارو گفتنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی