یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب

طامات (4)

چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۳، ۰۵:۴۵ ق.ظ
یادداشت‌های یک پسر شوریده - طامات (4)

«خلیل» صفة مشبّهة، مأخوذ از «خ ل ل» که آن خود اصل واحدی است که به «دقّة» یا «فُرجة» بازمی‌گردد و عرب به دوستی‌ای «خلّ» گوید که بی غلّ و غشّ باشد، آنچنان که گویا همه‌ی «خلل و فرج» را می‌گیرد؛ دانسته بودید که صفة مشبّهه به لحاظ هیأت دالّ بر ثبوت است و با چنین ماده‌ای (که لازم بودنش بدیهی است) بر دوستی بی‌نهایت صمیمانه و پایدار دلالت می‌کند ...

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند ... چه کاری؟! مگه سوز و درد و زخم هم کاری می‌کنه؟! بله! معلومه دیگه! مگه ندیدی اون نویسنده‌ی نامعروف ِ نامیزون ِ ناهمه‌چیز نوشته بود: در زندگی زخم‌هایی هست که مثل ... اوم، مثل چی بود؟! آهان! مثل سوهان، روح آدم را آهسته آهسته در انزوا می‌خراشد و می‌تراشد و برق می‌اندازد و پس ِ هریک از این سوختن‌ها، «مَرد»تر و «قوی»تر سر بر می‌دارد ... و البتّه یادگارهایی هم برایش می‌ماند! زخم‌هایی بر دل و موی سپید بیشتری بر سر ...

گاهی سپیدی دستاش از زیر چادر مشکی بیرون می‌زد و عین سرک کشیدن ماه توی شب تاریک، چشم زمینی‌ها رو به خودش می‌کشید ... و مَرد چقدر هی خودشو خورد و خورد تا چیزی نگفت و به خونه رسیدن ... همین که بابت انگشتر هم قول رعایت داد، یه عـــــالمه بود ...

ای وای و ای وای از روضه‌ی انگشتر ... و ای وای و ای وای از عزاداری حمید دیوونه با اون دست علیلش (و برچسب اسم و تلفن دوخته شده روی سینه‌ش)...توی خیمه‌ی هیأت همراهان ... اونقدر سرتو به لوله‌ی داربست کوبیدی که آخرش خون سرت با عرق پیشونیت قاطی شد و بعد که مداح خوند: «برادر جان سلیمان جهانی... چرا انگشت و انگشتر نداری..» با کف دست محکم زدی به پیشونیت، خون شتّه زد روی صورت من و من نمی‌دونستم به حال تو گریه کنم یا به روضه... خوش به حالت که میگن دیوونه‌ای و عذرت پذیرفته است...

راستی یه عذرخواهی بدهکارم بهت! راستش تا وقتی هوا سرد نشد و نیومدم پایین، از دوش پایین استفاده نکرده بودم و متوجه خرابی دوش آب و عوضی بودن رنگ قرمز و آبی شیر سرد و گرمش نشده بودم! با خودم گفتم: با خودش می‌گه این واسه شیرای آب خونه‌ی ما طبابت می‌کرد، ولی شیر دوش خودشون هنوز کچله! و با خودم گفتم: چقدر دلتنگشم ... و با خودم خندیدم! و با خودم گریه کردم! و باز هم با خودم دلتنگ شدم ...

سینه‌ی موسی تنگ بود و کارش سخت شده بود و زبان‌آور هم نبود و پشتی هم نداشت و این همه، نبرد با فرعون ِ سخت‌ْدل و سخت‌ْسر را دشوارتر می‌نمود... پس به نماز برخاست و  دست به دعا برداشت و نخست از همه، گشادگی سینه را از خدا طلبید که: رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی...


حکایت همچنان باقی ...

  • یارو گفتنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی