یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب

طامات (5)

چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۳، ۰۵:۱۸ ب.ظ
یادداشت‌های یک پسر شوریده - طامات (5)
سلام بچه‌ها! خوب هستید؟ الهی همیشه حالتان خوب و قلب‌هایتان آرام و لب‌هایتان خندان باشد! الهی آفتاب زندگی‌تان خوش و گرم بتابد و هیچ روزی را با ناخوشی شب نکنید و هیچ شبی را بی ماهی یا ماه‌رویی صبح نکنید!

امشب گوشم مترنّم به شادترین زمزمه‌ها و دهانم آماده‌ی شنیدن همه جور حرف قشنگ است! امشب سینه‌ام خالی شده از تکّه گوشت نجس تپنده‌ای که مُدام خون به جگرم می‌کرد و همه‌اش گردویی سفت و درشت را به حلقومم می‌فرستاد تا نتوانم برایتان خوب حرف بزنم و حرف خوب بزنم!

خبر خوب این که امشب خیابان‌های شهر خیس بود ... یعنی اگر بی‌خیال همه‌ی زرق و برق نورهای رقصان و رنگارنگ می‌شدی و فقط چشم به زمین می‌دوختی هم یک عالم چیز برای تماشا داشتی! جای همه‌تان خیلی خالی بود... آغوش یخ‌زده‌‌ام را تا جای ممکن باز کردم و یک عالمه دانه‌های برف را بغل کردم ... ولی انگار آغوشم، به اندازه‌ی کافی برای نوزادهای برف سرد نبود و طفلکی‌ها دسته دسته آب می‌شدند... تازه امشب زیر بارش قاطی پاتی برف و باران فهمیدم که چرا «اشک» و «عشق» این‌قدر هم آواست! آخر تا عاشق برف و باران نشوی، نمی‌توانی معنی واژه‌ی «اعـ‌شـ‌کـ‌‌‌ ـق» را بفهمی! این قدر قاطی‌اند این دو مخلوق صاف و زلال خدا... نمی‌شود هم دستچین کنی! درهم می‌فروشندشان!

راستی شما از عاقبت «پیپینگ تام» خبر دارید؟! حقیقتش من یکی باورم نمی‌شود که کور شدن او به صِرفِ یک تماشای ساده بوده است! به نظرم حیوانکی کور ِ اسیدپاشی مستانه‌ی عشق بی‌رحم «گادیوا بانو» شد!

آی عمو اسماعیل آهنگر! قربان چشم آب‌مرواریدی‌ات بروم! ای کاش پنجه‌های نحیفت هنوز قدرت داشته باشند که زنجیر دیگری ببافی برایم... زنجیری که بتوان با آن دیوانه‌ای رمیده را بست و آنقدر سرش را به سنگ تنبّه کوفت تا عاقل شود!

چیزایی که سر کلاس در موردphantom limbsyndromeگفتم یادته؟! بله! همون سندروم کوفتی احساس درد توی عضوی که نیست! یعنی مثلاً دستت از آرنج قطع شده، ولی نصف شب از زور درد انگشتات از خواب می‌پری... بیدار که میشی، می‌بینی درررررد هست ولی خود انگشتا نیستن... حال منم اینجوری میشه گاهی! آره دیگه! همون جای خالی کذایی توی اون سینه‌ی کوفتی...

پس موسی علیه السّلام با تمام قوّتش مردان بیگانه را از سر راه کنار زد و گوسپندان دختران شعیب را سیراب نمود و آنگاه خسته و گرسنه، به سایه‌اش بازگشت و فرمود: پروردگارا! من بدانچه که از نیکی به سویم بفرستی نیازمندم...

  • یارو گفتنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی