یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب

طامات (6)

پنجشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۳، ۱۰:۳۶ ق.ظ
یادداشت‌های یک پسر شوریده - طامات (6)
و خدا، شیرین‌ترین لبخند را در چهره‌ی خورشیدی نهاد که هر بامداد، با گرمترین نگاهش، به مردمان بنگرد و روزشان را با شادی و آرامش همراه کند ...
...
هر روز صبح‌ دستمال نان و پنیرش را می‌بست و به امید درآوردن لقمه‌ی نان و پنیر فردای زن و بچه‌اش، بیل دسته کوتاه و کلنگ چاه‌کنی‌اش را برمی‌داشت و به سر ِ گذر ِ حاشیه‌ی خیابان کمربندی می‌رفت و منتظر می‌نشست تا صاحب‌کاری دل‌رحم پیدا شود و بدون توجّه به پای ناقصش، او را سرکار ببرد... صاحب‌کارها امّا وقتی با وانت می‌آمدند برای بردن کارگر، بی‌توجّه به پا به سن گذاشته‌ها و شلّ و پل‌ّ هایی مثل او، جوانان قوی و قبراقی را انتخاب و سوار می‌کردند که بتوانند با همان مزد شندرغاز، اندازه‌ی دو تا مرد کار کنند...
امروز امّا از آن روزهایی بود که بخت یارش بود! صاحب‌کاری که پی ِ کارگر آمده بود، داد زد که کارگر مقنّی می‌خواهد و توی جمع کارگرها، کسی این کاره نبود... پس پر از شوق، لنگ لنگان به سمت نیسان دوید و بی‌توجّه به خطّ و نشان صاحب‌کار که «چاهش ده متر بیشتر نیست، پس پمپ هوا نداریم و...» لَشش را به بالای بار نیسان کشید.
بخت یارش بود! چون معلوم نبود اگر در آن بیغوله‌ی ته ِ شهرک صنعتی، ته ِ چاه خفه می‌شد، صاحب‌کارش آنقدر مرد باشد که برود پی کمک و معلوم نبود کسی حاضر بشود برای بیرون کشیدن یک افغانی ِ بی‌کس و کار توی آن چاه برود و لابد بی غسل و کفن، همان چاه را به روی جنازه‌اش پُر می‌کردند و «یونس» و «زهرا» و زنش «ماه گُل» هیچوقت نمی‌دانستند کجا باید برایش فاتحه بخوانند.... .
بخت یارش بود؛ پس همانطور که پشت نیسان، روی کیسه‌های سرد سیمان نشسته بود و لابد با خودش ترانه‌ی «سر کوه بلند...» را زمزمه می‌کرد، توی یکی از دست‌اندازها از روی بار پرت شد و با فرق سر به کف آسفالت فرود آمد و هم درد مزمن پایش خوب شد و هم این که دلش از آن نگرانی کشنده‌ی تهدیدهای صاحبخانه‌ی بداخلاق برای تأخیر چند ماهه‌ی اجاره‌خانه آرام شد...
راحت راحت شد...
فقط ای کاش آن طرف، آنقدر سرش به آنطرفی‌ها گرم باشد که پاهای برهنه‌ی دخترک گریانش را روی خاک‌های قبرستان نبیند و نبیند که زنش یک شبه، قدر ده سال پیر شده و آنقدر موی از سرش کنده و مشت به سینه‌اش کوفته، که دیگر مثل یک تکه گوشت که نه، مثل چهار مشت استخوان، روی خاک‌های سرد و خیس گور افتاده و مویه می‌کند...
  • یارو گفتنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی