یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب

هرشب‌نویسی

يكشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۳، ۰۳:۱۸ ب.ظ
یادداشت‌های یک پسر شوریده - هرشب‌نویسی

دوران راهنمایی بود که برای اولین بار از توی دفترمشق‌های نیمه‌کاره، برگه‌های سفیدشون رو جدا کردم و به هم دوختمشون و اولین دفتر خاطراتم رو درست کردم! مربّی فاضل و خوش‌ذوق پرورشی -که هنوز هم گاهی بهش سری می‌زنم و خدا حافظش باشه- اولین مشوّق ما بود برای قلم دست گرفتن و روزمره‌نویسی و یادمه که اون اوایل خودم رو مقیّد کرده بودم هرشب، حتّی اگه شده چند خطی، بنویسم؛ اوایل روی همون تکه کاغذها (که متأسّفانه توی اثاث‌کشی‌های متعدّد گمشون کردم) و بعدها توی سررسید‌های هرسال.

گذشت ِ زمان از اون شور و شوق اولیه کم کرد و فاصله‌ی نوشتن‌ها بیشتر شد... گاهی بی‌اتّفاقی ِ روزها، برای نوشتن بی‌انگیزه‌م می‌کرد و گاهی پراتّفاقی، فرصتی برای نوشتن نمی‌گذاشت! ولی بهرحال این عادت -عادت ِ به نظرم خوب!- توی وجودم باقی موند و مخصوصاً توی موقعیت‌های حسّاس و نقاط عطف زندگیم، اتّفاقات رو ثبت می‌کردم...

********

امشب دنبال مطلبی توی سررسید‌های قدیمی می‌گشتم که این به چشمم خورد:

http://s5.picofile.com/file/8155856900/yaad.jpg

جالب این که دقیقاً مربوط به همچین امروزی بود، اما 12 سال پیش! یعنی 16 آذر 1381 که روز بعد از عید فطر اون سال بوده!

 دو سه صفحه بعدش رو هم ورّاجی کرده بودم از مشکلات و خاطرات و خطرات اون روزها و با دیدن این نوشته‌ها، موج موج خاطره برام زنده شد و من گاهی با لبخند و گاهی با بغض، سوار این موج‌های رنگ‌رنگ شدم...

********

خدا رو شکر می‌کنم امروز... بابت همه‌ی نگرانی‌هایی که روزگاری خور و خواب رو ازم گرفته بود و حضرتش با مهر و رحمت از دلم زدود و شکر بابت همه‌ی آرزوهایی که من با داد و هوار ازش خواستم و اون نجیبانه، بی‌سر و صدا، به موقع و در مکان مصلحت، برآورده به خیر کرد و من ِ بی‌چشم و رو گاهی فراموش کردم که حتّی یک تشکّر خشک و خالی بکنم و حتّی وقاحتم به جایی می‌رسید که بعدها، اون چیزی رو که زمانی آرزوی دست‌نیافتنیم بود (و برای رسیدن بهش کلّی قول و قرار با خدا گذاشته بودم!) حقّ مسلّمم می‌دونستم و انگار طلبکار ِ خدا بودم...

فایده‌ی این نوشتن‌ها شاید همین بود که ماه‌ها و سال‌ها بعد برگردم و بخونمشون و ببینم که خیلی از نگرانی‌ها و آرزوهای اون روزگار، اونقدرا هم که فکر می‌کردم گُنده و مهم نبوده و قاعدتاً مشکلات و دغدغه‌های امروزم هم، در عین دلشوره‌ای که امروز برام درست کردن، شاید مایه‌ی لبخند فرداهام بشن...

این رو هم باید توی سررسیدم بنویسم که همین پنجشنبه‌ی گذشته، یک غم از دلم برداشته شد! یه وام خیلی گُنده که برای خونه برداشته بودم و چندین ماه واقعاً لهم کرده بود، آخرین قسطش رو دادم و راااااحـــــت شدم!! پنجشنبه، سیزدهم آذرماه یکهزار و سیصد و نود و سه!

و له الحمد...

پس‌نوشت:با خوندن اون سررسید، کلّی حسرت و افسوس خوردم، بابت صفا و خلوص اون روزگارم... ای کاش...

5

  • یارو گفتنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی