یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب

۱۸ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است


صبح از طرف محلّ کار رفتیم چکاپ دوره‌ای سالانه‌؛

اولش نمونه‌گیری خون بود؛ یه پرستار مهربون و ناز، با سیبیلای قمر در عقربی (هه! خیال کردین یارو میره پیش پرستار زن؟؟!! عمرا!!راستش گیرمون نیومد!!) آستین مبارکمو بالا زد و در حالی که ندید پدیدانه به دوبنده‌م خیره شده بود، سوزن سرنگ رو اشتباهی به استخون آرنجم فرو کرد و باعث شد مشتم در یک واکنش غریزی به زیر پوزش اصابت کنه و جیغش به هوا بره! این از این!

بعد از اون نوبت به آزمایش -گلاب به روتون- ادرار رسید؛ وقتی به دبلیوسی مربوطه برای نمونه‌گیری مربوطه مراجعه کردم، یه آقاپسر جوون رعنا یواشکی در گوشم گفت: نمونه‌ی سالم فقط پنج‌هزارتومن! نمیدونم کجای این قیافه‌ی نکره‌ی من به معتادایی می‌خورد که برای تست اعتیاد میرن اونجا و این باعث شد که با شغلی جدید و آبرومند و با درآمد صددرصد حلال (جیش‌فروشی!)‌ آشنا بشم! جداً آدم خلّاق باشه هیچوقت بیکار نمیمونه!! اینم از این!

بعد از ارائه‌ی نمونه‌ی فوق به پنجره‌ی مربوطه، راهنماییم کردن به اتاق دکتر قوزبیلاخیان که نمیدونم با کدوم باجناقش دعواش شده بود که مدام غرغر میکرد و تلافیشو سر من بیمار (البته بیمار الکی! چیزیم نبود خوب!) خالی میکرد! این آقادکتر مهربون با همون چوب‌بستنی‌های معروف افتاد به جون سولاخ سمبه‌های بدنم (البته همه‌ش نه ها! فقط گوش و دهن و بینی! بر فکر بد لعنت!) و بعدشم دندونامو شمرد و یه کم با لق‌لق و تق‌تق‌شون بازی کرد!! بعدشم فشار خونم رو اندازه گرفت و گفت 12 روی 8 هستی و خیلی خوبی! منم گفتم اختیار دارین و خوبی از خودتونه که نمیدونم چرا با لگد زد به ساق پام و گفت گم شو بیرون! اینم از این!

بعدش یادم اومد که ای داد بیداد! دکتر قوزبیلاخیان یادش رفت قد و وزنمو با ترازوی مجانی توی اتاقش اندازه بگیره! لذا زدم به در ننه‌ من غریبم و دوباره برگشتم اتاقش و خودمو وزن کردم و چون دیدم دوباره داره چپ نگاه می‌کنه، از ترس جونم متراژ رو هم گذاشتم واسه محل کار و کارمند تاسیسات که یه متر فنری خوب داره و کارمو راه میندازه و از اتاقش متواری شدم! اینم از این!

حالا هم خدمت شما رسیدم که بگم به لطف خدا و علی‌رغم همه‌ی پیش‌بینی‌های انجام شده، سالم سالم بودم و حتّی یک اپسیلون ترشی یا شوری اضافی هم توی خون و جونم نبود و همچنان همه‌ی شمارو دوست دارم! همین!


خوش‌خبری:مشتریای وبلوگ قبلی یادشونه که یه خواننده‌ی باصفا و ترشیده و باکمالات و نفله‌ای داشتیم که از قضا توی یه مسابقه‌ی تفسیرالتصاویر برنده شد و مع‌الاسف یه دفگی گم و گور شد و جایزه‌ش (بیست هزار ریال شارژ! یعنی به عبارتی 20000 ریال شارژ موبایل)به گردن ما موند! حالا به عرضتون می‌رسونم که بالاخره پیداش کردیم و اون جایزه‌ای که واسه‌ی سرش گذاشته بودیم ملغی شد! و البتّه جایزه‌ی خودش محفوظه و عن‌قریب بهش اهدا خواهد شد!

معرّفی می‌کنم:

ترشیده‌ی ورپریده: سرکار خانم مهندسه بنت الپاپای گرامی! با اسم مستعار جدید پشه!

بازگشت شکوهمندش رو به خودمون و شما تبریک عرض می‌کنیم و همه با هم شعار می‌دیم:

همیشه، با پشه!        بی پشه، نمیشه!

  • یارو گفتنی


بعد از عرضه‌ی اون لنگه‌ مصرع زاقارت، ترشّحات فکری اساتید نازنین، چکیدن گرفت و این گوهرهای درخشان، از لابلای چین و چروک مغز مبارکشان هویدا شد!


شب‌نویسعزیز، زیر نور شمع قلم به دست گرفت و چنین فرمود:

عمرم گذشت از سی، ترشیدگان خدا را!

خواهی ملامتی کن یاروی بینوا را


البتّه، این بانوی فرهیخته پس از لختی تأمّل و اندیشه در احوالات خود، چنین سرودند:

عمرم گذشت از سی،ترشیدگان خدارا
دردا که زلف برفی خواهد شدآشکارا
ترشیده ی کهن سال!ای بی منال و اموال!
چشمت ز اشک سرخید،بارفته کن مدارا
آن یار باکرامت دیگر نشد سلامت
تو خود سلامت هستی پس شکرکن خدارا


ادیب عارف، سرکار خانمپینه‌دوزبا دیدن این مصرع و با به یاد آوردن قراضگی این شوریده، چنین سرودند:

عمرم گذشت از سی ترشیدگان خدا را
یارب هدایتش کن شوریده‌ی بلا را!


نوبت به عرض هنرشهرزادبانو که رسید، ایشان با این ادّعا که ترشیدگی و چروکیدگی‌شان مربوط به این وبلوگ و بچه‌باحال و سیستم32 می‌باشد، چنین فرمودند:

عمرم گذشت از سی ،ترشیدگان خدا را
دردا که چین و چروک خواهد شد اشکارا
اسایش این وبلوگ تفسیر این دو حرف است
با بچه باحال مروت با 32 مدارا

در ادامه و با تشویق مکرّر حضّار، اعتماد به نفس ایشان به سقف چسبیده و ادامه دادند:

عمرم گذشت از بیست ،بیچارگان خدا را
دردا که این اقامت ،اخر نشد اشکارا
ای صاحب وزارت ،شکرانه ی صدارت
روزی قبول فرما این پرونده ی ما را
شهری به جیب ندارد چند صد هزار یورو
ای منشی وزارت امضا بکن اینا را

پس از این که سرکار شهرزاد از میکروفن و تریبون دل‌کنده شدند، نوبت به اشعاراراجیفیعزیز (اراجیفی اسم ایشان است! وگرنه اشعار ایشان عمراً اگر اراجیف باشد!) رسید:

عمرم گذشت از سی، ترشیدگان خدا را
راضی کنید که یک دم با من کند مدارا

عمری گذشته از من ، شوریدگی نصیبم
تقدیر من همین است "بو بیر ویداع" * یارا

هی پک زدن به سیگار دردی دوا نمی کرد
رفتم سراغ وبلاگ ؛ یاروی بی نوا را .... !!!

نان و پنیر و حرص است هرشب طعام بنده
از زندگی چه سیرم؛ بردار این غذا را

(* "بو بیر ویداع " به زبان ترکی یعنی این یک خداحافظی است)


در این قسمت از محفل، پدیده‌ی نوظهور آسمان ادبیات وبلوگ شوریده،فرشادخان پای بر سن نهاده و بعد از تعظیمی غرّاء به حضّار، اوهوم اوهومی کرده و فرمودند:

عمرم گذشت از سی ترشیدگان خدا را

ما که بغل کرده ایم دبّه ی ماجرا را

دبّه شکستگانیم سرکه ی سیب برخیز

باشد که باز ببینیم ترشی و دبه ها را

ده داف دور میدون بی آرایش داغون

سیگار به جای جی اف بهتر دانم شما را

سرکش مشو که چون من از ترشیدگی بروید

سبزه و قارچ و ریحون در مغز و دست و پا را


در این لحظه، و در لابلای تشویق شدید تماشاچیان ترشیده و شوریده،دختر خاصبلاگفا با آن لبخند برفی‌شان جیغی زده و فرمودند:

عمرم گذشت از سی، ترشیدگان خدا را
وبلوگ این شوریده ، خرسند کرد ما را


بعد از هنرنمایی ایشان، به ناگاهکلاغ دم‌سیاهبسی قشنگیپرزناناز بالای سن گذشتند و بسته‌ای را بر کلّه‌ی مجری برنامه کوبیدند! ابتدا تصوّر شد ایشان همان کلاغ اغفال شده‌ معروف هستند و آن بسته هم، همان بسته‌ی کذایی پنیر شیرآوران است! ولی مشخّص شد که نخیر! ایشان هم از شرکت‌کنندگان بوده‌اند:

گفتی زدهان ما شعر خواهی جانا
چقدر تو پسر ملوس و ماهی جانا

دمسیاه رو چه به شعر و شاعری
اندکی قار قار نماییم گاهی جانا

در این لحظه،سیمرغتخم‌طلا که با کمال فروتنی و تواضع در جمع تماشاچیان نشسته بود، به غیرت مرغی‌اش برخورد و برای ابراز وجود در مقابل چشمان عیالاتش (سکسکه و همهمه) بالای سن پرید و چنین سرود:

عمرم گذشت از سی، ترشیدگان خدا را
سیمرغ را بیارید، آن نازنین نگارا

کز معجز محبت، خاکم شود گلستان
شوریده گشته کله ام، او میدهد شفا را

ترشی نهاده ام من، دبه به دبه، صد تا
در مجلس عروسی، بگشای دبه ها را

یارو بگفته هر شب، آه ای خدای عالم
گر او بلا باشد، تقدیم کن بلا را

حسن ختام محفل هم، حضور و شعرخوانی سرکار خانمی گرانقدر از خوانندگان قدیمی وبلوگمان با اسم مستعارپشهبود (بعداً معرّفی‌شون می‌کنم که همه‌تون ذوق‌زده بشین!!) که فرمودند:

عمرم گذشت از سی،ترشیدگان خدارا!
تا کِی مجـــردی با، دنیــا کنم مدارا؟
خوبان همه پریدند، دیگر به خواب بینم
قاطی شدن به مرغان ، آوای قُد قُدا را !

تماشاچیان مشغول صرف کیک و ساندیس پذیرایی‌شان بودند و برای ترک محفل آماده می‌شدند که ناگهان،بیدلعزیز نفس‌نفس‌زنان از راه رسید و در آخرین لحظات و  همزمان با نوشتن این سطور چنین سرود:

عمرم گذشت از سی ترشیدگان خدا را
باشد که باز بینم دیدار آشنا را

در خاتمه، شوریده‌ی ورپریده‌ی نفله، از همه‌ی شما نازنینان صمیمانه تشکّر کرده و قلم گهربار یک‌یکتان را می‌بوسد!

  • یارو گفتنی


زمستون، مزرعه‌ی آخرت سازمان‌هاست!! چندماه آخر هر سال، سازمان‌ها و دستگاه‌های دولتی و غیردولتی و نیمه‌دولتی و ... میمونن که با پولای بادکرده چیکار کنن، مدام از چپ و راست همایش و سمینار و نمایشگاه دستاوردها و از این قبیل خندق‌های بلا واسه ریخت و پاش بودجه‌ی باقیمونده راه می‌ندازن که بعد توی گزارشاشون بگن ما اِل کردیم و بِل فرمودیم تا واسه‌ی سال آینده بتونن بودجه‌ی بیشتری بگیرن! چهارشنبه و پنجشنبه‌ی هفته‌ی پیش، جاتون خالی از صبح تا غروب همایش بودیم! این هفته هم یه همایش برای فردا و یه همایش هم چهارشنبه و پنجشنبه دعوتیم! جمعه هم یه ورک‌شاپ تخصصی داریم که البته به علت همزمانی با یه نشست دیگه احتمالا هیچکدومو نمی‌تونیم شرکت کنیم! دعوت‌نامه‌ها هم که پره از مضامین عالیه توأم با پاچه‌خواری!!

لذا با توجه به اهمیت ویژه‌ی این همایش‌ها و اهتمام و دغدغه‌ی ما (به عنوان یک همایش‌بروی حرفه‌ای!) برای آگاه‌سازی مخاطبین عزیز وبلاگ، بخشی از آداب شرکت در همایش‌ها، سمینارها، و نشست‌های علمی، تخصصی و ... رو به اطلاعتون می‌رسونیم!

1. طبیعتاً اولین گام اجرایی هر همایش، ارسال دعوتنامه هاست و شما به عنوان مدعو باید استراتژی کشف و گزینش (!) همایش‌هایی که به رفتنش بیرزه رو داشته باشین! قاعدتاً همایش‌هایی که از سر صبح شروع میشه و آخرین برنامه معمولا حوالی اذون ظهر هست، معلومه که توشون خبری از ناهار نیست! بهترین گزینه، همایش‌هایی هست که توی سین‌ برنامه، حوالی نیم ساعت قبل از اذان ظهر تا حدود یک ساعت بعدش گزینه‌ی "نماز و پذیرایی" تکرار می‌کنم، دقت بفرمایید:"نماز و پذیرایی"داشته باشه! و البته بعد از اون هم برنامه‌ای چیزی باشه!

2. زمان حضور در محل سمینار و همایش: یه فرمول ساده داره! هر ساعتی که اعلام کردن، یک ساعت و چهل دقیقه بذارین روش! یعنی اگه مثلا گفته بودن ساعت 7:30 صبح، مطمئن باشین آغاز همایش ساعت 9:10 خواهد بود و اگه گفته بودن ساعت 9، طبیعتاً ساعت 10:40 بهترین وقت ورود به سالنه و مطمئن باشین به قرآن و سرود اول ماجرا هم می‌رسین!

3. نکته‌ی بعدی، روش ورود به سالن سمیناره! دقت بفرمایید اگه همایش توی آمفی‌تئاتر بود، موکت‌فرش کفپوش تزئینیه! کفشاتونو در نیارین لطفا!

4. انتخاب نقطه‌ی مناسب برای نشستن خیلی مهمه! اگه از محل کار، مامور به شرکت نشدین و لزومی به دیده شدن توی اخبار یا عکسای گزارش همایش نیست، طبیعتاً چند ردیف عقبتر که راحت‌تر بتونین بخوابین بهترین گزینه است! در انتخاب صندلی در هر ردیف هم دقت کنین که صندلی اولی و آخری اصلا‌ً توصیه نمیشه! چون احتمالا در طول همایش مجبور میشین چند مرتبه از خواب بپرین و از جاتون بلند بشین یا لنگاتون رو بالا بیارین تا راه رو واسه عبور و مرور باز کنین!

5. در هنگام نشستن روی صندلی، دقت کنین که سلام و احوالپرسی فقط و فقط با نفر کناری انجام بشه! با نفر یه صندلی اونورتر هم با کله‌ی مبارک یه اشاره محبت‌آمیز میکنین! دیگه نمیخواد 180 درجه برگردین و مثلا با برادرزاده‌ی باجناق همکارتون که اتفاقاً توی صف دستشویی اداره باهاش آشنا شدین و الان توی سه ردیف پشت سر شما نشسته خوش و بش کنین! بی‌کلاسیه!

6. اگه بسته‌ی پذیرایی (کیک و آبمیوه و موز و خلال دندون و کفی بوگیر کفش و مکعب روبیک و مایو....!) و بسته‌ی فرهنگی و آموزشی (معمولا کیف و خودکار و لاک غلط‌گیر و کتاب مجموعه مقالات سمینار و کاغذ یادداشت و  جاسوییچی و گلابپاش و سررسید سال آینده!)رو موقع ورود بهتون ندادن، یه نیمساعتی دندون رو جیگر بذارین و نچُرتین! میتونین بعد از تحویل گرفتن اقلام فوق الذکر، چرت شیرین رو شروع کنین!

7. مورد داشتیم طرف وقتی بسته‌ی فرهنگی یا پذیرایی رو گرفته و دیده که مثلا توی بسته‌ی نفر کناری کش تنبون هست و توی بسته‌ی این نیست، لنگ کفش درآورده و قال کرده و سمینار رو به هم ریخته! شما هم میتونین از این کارا بکنین! ولی ساده‌ترش اینه که به محض اطلاع از این ظلم فاحش، برین چند ردیف عقبتر بشینین و یه بسته‌ی دیگه بگیرین!!!

8. خوب! حالا میتونین از شیرین‌ترین قسمت همایش بهره‌مند بشین! چُرتایش! پژوهش‌ها نشون داده که سخنرانی اساتید محترم و ارائه‌ی مقالات فوق تخصصی در همایش، قوی‌تر از لالایی نَن‌جون خدابیامرز فلانی تاثیر خواب‌آوری داره و حتی دیده شده در مواردی که ارائه مطالب همراه با پاور با فونت خیلی ریز بوده، اثرات هیپنوتراپی هم داشته!

9. اگه لابلای سخن‌رانی‌ها، مسئولین محترم کِرم ریختن (مثلا کلیپ اپرای خر با زمینه‌ی صدای رعد و برق پخش شد! یا مجری یه شعر قاسم‌آبادی دکلمه کرد!) و شما رو از خواب ناز بیدار کردن، خیلی نگران نشین! به محض شروع سخنرانی بعدی، بدخواب‌ترین مدعوین هم روح پرفتوحشون رو به آغوش خواب میسپرن!

10. فعالیتهای جنبی در هنگام سخنرانی: ناخن گرفتن، حفاری اکتشافی نقاطی از بدن که معمولا وقت نمی‌کنین رسیدگی کنین، مثلا سوراخ‌های دماغ و گوش و ...! چت با مخاطب خاص(!) از طریق گوشی و با نرم‌افزارهای کفرآمیز، درس خواندن(!)، ملاعبه با انگری بردز و سایر آلات لهو و لعب!، شمردن تعداد چراغهای سقف یا صندلی‌ها (برای تسهیل در امر به خواب رفتن!) تمرین خطاطی و نقاشی (که آبرومندترین شیوه‌ی سرگرمی در همایش‌ها می‌باشد!) و برای خانمها: آینه و موچین رو بردارین و یواشکی به خدمت موهای تک و توکی که توی صورتتون یا از توی دماغتون به بیرون زده، برسین!

11. نگران از دست دادن مطالب گهربار ارائه شده نباشین! کتاب مجموعه‌ی مقالات همایش به همراه سی‌دی فایل‌های پاورپوینتش همین الان زیر دستتون هست و یا این که موقع خروج می‌گیرینش! میتونین بعدا بخونین! اگه حالشو داشتین!

12. اگه با کفش خوابتون نمیبره و موقع خواب پاهای مبارکو از توی کفش درآوردین، از حدود ساعت یازده کم کم آماده بشین و کفشاتونو پاتون کنین که به مجرد رسیدن فرمان حمله، ممکنه از حول هلیم کفشاتون بره زیر صندلی‌ها و وقتی سر میز برسین که همه در حالی که دارن دندوناشون رو خلال می‌کنن برمی‌گردن و فقط آروغ غذا بهتون می‌رسه!

13. یکی از ناجوانمردانه‌ترین حرکات شرکت‌کننده‌ها، جیم کردن بعد از ناهاره! دیده شده که سخنران بعد از ناهار، از فرط تنهایی توی سالن آمقی‌تئاتر، شکست عاطفی خورده و بجای سخنرانی آواز هندی خونده! البته شما خوانندگان عزیز در مواقع ضروری میتونین از این تکنیک استفاده کنین!

14. و در آخر، نوشتن اسم و یادگاری در دفتر همایش، اقدامی موثر در راستای دعوت شدن به همایشهای بعدیه! از دستش ندین!

امیدوارم این توصیه‌های ارزشمند که برگرفته از تجارب فراوان حقیر در امر مهم همایش‌گردی هست به دردتون بخوره!

  • یارو گفتنی

گفته‌اند که لِلجنون فنونٌ! یعنی دیوانگان هم، در عین لایعقل بودنشان، تکنیک‌ها و تاکتیک‌های متفاوتی دارند و با شیوه‌های متنوّعی دیوانه‌بازی در می‌آورند! پس به طریق اولی، وبلاگ‌نویسان که بهره‌ی بالاتری از هوش (چه هیجانی و چه شناختی!) دارند، قطعاً و تحقیقاً شیوه‌های متنوّع‌تری را برای ابراز دیوانگی -ببخشید!- وبلاگ‌نویسی‌شان دارند! این شوریده‌ی نفله بر آن است که با استمداد از شما خوانندگان عزیزتر از جان، گامی لنگ لنگان در شناسایی و دسته‌بندی گونه‌ها یا ژانر‌های مختلف وبلاگ‌نویسی برداشته و اسباب آرامش روح آن عزیزان و شادی دل بازماندگان را فراهم آورد!

پسران دل‌شکسته:

این گروه از بلاگرها، به تازگی در غم از غرق شدن تایتانیک مربوطه در اعماق اقیانوس اطلس سر کوچه‌شان، داغدار و سینه‌سوخته‌ بوده ، تنها مونس‌شان در طول روز، لپتاپ و  pes و IGI  و قلیون و ... و در طول شب، بالش خیس از اشک و ترشّحات بینی‌شان می‌باشد! در و دیوار غار تنهایی این داغدیدگان (که همان اتاق خواب لمشت و پلشت و درهم‌ریخته‌شان می‌باشد!) پر از پوسترهای عشقولانه مشکی‌آمیز و بعضاً حاوی تصاویر خاک‌برسری می‌باشد و تنها خروجشان از آن مکان، فقط در هنگام نیاز به تغذیه و صد البتّه دفع ضایعات تغذیه می‌باشد!

نشانه‌شناسی:

1. قالب وبلاگ:

از آنجا که ضربه‌ی عاطفی‌ وارد شده به این موجودات رقیق‌القلب و فوق‌احساسی بسیار تکان‌دهنده و مخرّب بوده و قهر کردن معشوق دنیای واقعی یا مجازی‌شان، حادثه‌ای جان‌گداز در حدّ و حدود جان‌باختن تمام فکّ و فامیلشان در زلزله‌ی هشت ریشتری تلقّی می‌شود، این جماعت همیشه‌ سوگوار بوده و قالب وبلاگشان غالباً (به جناس ناقص دقّت بفرمایید!) مشکی‌پوش می‌باشد!


تک‌درختم سوخت، بگذار جنگل بسوزد؛ و یا: دیگی که واسه من نجوشه، بذار کلّه‌ی سگ توش بجوشه ... حالا که معشوق بلاگر مربوطه پریده،  پس اساساً دودمان عشق پررررر!


به انحنای گردن عاشق دل‌شکسته دقّت کافی مبذول بفرمایید!!



حالا که عشق نباشد، آماده‌ی اهدای دل و جیگر و روده و آلات و ادوات مربوطه (اعم از آک و کارکرده!) در صورت وقوع مرگ مغزی، به بالاترین قیمت پیشنهادی هستیم!

2. تصاویر وبلاگ: کاملاً قابل پیش‌بینی است که با توجّه به ضربه‌ی کاری وارد شده به عواطف و احساسات این موجودات جیگیلی جزقله‌ی حسّاس و نازنازی، این هنرمندان نازنین برای تهیه‌ی تصاویر مورد نیاز وبلاگشان، از مدلها و مانکن‌هایی استفاده می‌کنند که اساساً از ناراحتی مزمن ستون فقرات رنج برده و به طور مادرزادی دچار فیگور منحنی و مورّب (خمیده به عقب یا جلو!) می‌باشند!


بله! درست حدس زدید! اینه همون جوانی که بر درختی تکیه کرده!!


غار تنهایی این بابا، مجهز به دار و درخت نیز می‌باشد!!



عشّاق عزیز دقت بفرمایند که این فیگور برای بعد از صرف وعده‌های غذایی حاوی لوبیا و کلم و ... به هیچ عنوان توصیه نمی‌شود!


عاشق در درگاه معشوق... ؟!
نچ! دم در کلوپ جمشید‌سی‌دی برای خرید آخرین نسخه‌ی pes2014 !!

تبصره: این پُست ادامه دارد! راستش بیشتر از این‌ها بود، ولی در خلال ویرایش و تکمیلش، بلاگفای عزیز اون قسمتهایی که دوست نداشت رو قورت داد! حالا هم هرچی میگم اخخخخ، پس نمیده! لذا مجبور شدم برای رفع نگرانی شما نازنینان تا همینجاش رو بفرستم روی ایر و بقیه‌ش رو بعدا دوباره بنویسم! ببخشید!)

  • یارو گفتنی

(قسمت نخست، نوشته شده در یکشنبه دوازدهم آبان 1392 ساعت 8:0)

نقل است که اولین کامنت تاریخ را را در دوره‌ی پارینه‌سنگی مرحومه مغفوره گونداکونبابا در حدود یک میلیون و سیصد و بیست سه پونزده هزار و شصت و شونزده سال پیش در ذیل یادداشت نامزد هنرمندش مرحوم باتوملاروندا نگاشت. جریان این بود که باتوملاروندا روی دیوار غار بابای گونداکونبابا نوشته بود: «قرار امشب کافی‌شاپ سه‌بُز؛ اگه نیومدی میام با بابات میجنگم و نفله‌ش میکنم! یادت نره جیگر!» و دوشیزه گونداکونبابا هم یک تکه پی‌پی(!) خرس را برداشته و ذیل آن نوشته بود: «زرشک! ده تومن شارژ بفرست تا ببینم چی میشه! نفرستی هم بای میدم!»

از عاقبت این قرار و مدار عاشقانه خبری در دست نیست، فقط چند لکه خون در پایین سنگ‌نبشته دیده شده که معلوم نیست آیا مربوط به کلّه‌ی ابوی دوشیزه گونداکونبابا بوده یا کلّه‌ی خود دوشیزه گونداکونبابا یا این که قرار به خیر و خوشی انجام شده و این خون مال جای دیگر است!

مورّخین، نسل بعد کامنت‌گذاران را جماعت شنگولی دانسته‌اند که در مصر باستان، پایین فرمان‌های حکومتی زنده‌یاد توت‌آنخ‌آمون، پاچه‌خواری (یا پاچه‌خاری) کرده و باعث افتادن باد به غبغب و کلّه و دل و شکم وی شدند که در نهایت، نامبرده بر اثر فشار همین بادها مُرد! فور اگزمپل، در نوشتار ذیل ایشان به خط هیروگلیف کج کوله‌شان چنین مرقوم فرموده‌اند: «فشار شدیدی به دلم افتاده و روده‌هایم چون شش مار زنگی به هم می‌پیچند و اگر این پاچه‌خواران پشت سرم در کاخ نبودند، چقدر خوب می‌شد که راحت می‌شدم!» و در ادامه، دستمال‌کشی خوش‌خط به نام سینوهه (که برای لوس‌بازی از آواتار شاهین دستمال‌به‌دست استفاده کرده) دست به قلم شده و نوشته: «ای جانم به فدای رکتوم‌تان(!) سینوهه به قربانتان! سر و جانم فدای خوش‌بوی‌تان! جزّجگر بزند آن آشپزباشی لعنتی که هرچه می‌گویم در پیتزای مرغ حضرت توت جان، لوبیا و بادمجان نریزد، حالی‌اش نمی‌شود! الساعه می‌دهم مومیایی‌اش کنند قربانتان بروم قبله‌ی عالم جان!»


خوش‌بختانه در پاپیروس‌های بجامانده، سکانس‌های بعدی این ماجرا به دست آمده است. طی یک سری فعل و انفعالات شیمیایی، توت‌آنخ‌آمون راحت شده و آن دو نگهبان پشت سر ناراحت و در سکانس بعدی گریبان دریده و خود را به نیل درفکنده‌اند ... دِ اِند ! ... [سینوهه در حالی که دست در دست توت‌آنخ‌آمون دارد و همچنان پاچه‌ شلوارکش را می‌خارد، در افق محو شده و تیتراژ پایانی با آهنگ شیش و هشت بندری پخش می‌شود]

نسل سوم کامنت‌گذاران به اعتقاد دیرینه‌شناسان خیلی خوشحال بوده‌اند! سرسلسله‌ی این نسل طلایی (!) را می‌توان شادروان کامبیزخان دوم دانست که در ذیل بخشنامه‌ی پدر بزرگوارش مرحوم کورش کبیر مبنی بر تخصیص یارانه به همه‌ی دهک‌های ملّت، اعم از بالا و پایین، از کمبود بودجه نالیده و روی امضای پدرش تُف مالیده و بخشنامه را بی‌اثر نموده است! پژوهشگران بر این باورند که این شکایت از کمبود بودجه باعث شد تا زان‌پس وی را کمبوجیه بنامند و از شاهزادگی عزلش کنند و به منصب چلنگری بگمارندش!



در تصویر فوق، اثر تف کمبوجیه روی کلمه: «جهت اقدام مقتضی» مشخص است.

باستانی‌کاران(!) صدها سال است که این اقدام کمبوجیه را به نقد نشسته و نشست‌های متعدّد خبری برای آن برگزار کرده‌اند ولی هنوز تا این لحظه به نتیجه خاصی نرسیده‌اند.


**********


(قسمت دوم،نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آذر 1392 ساعت 11:54):


مدام با خودمان کلنجار رفتیم و شیطان رجیم خبیث را لعنت فرستادیم که بنشینیم درس بخوانیم و کاری به کار اینترنت و وبلاگ و این قبیل لهویات نداشته باشیم، ولی نشد که نشد! اصلاً این مردم عزیز همیشه در صحنه نمی‌گذارند که آدم به حال خودش باشد و دهان وا مانده‌اش را ببندد! لذا با عنایت به وقایع اخیر، بر آن شدیم که ادامه‌ی پُست تاریخچه‌ی کامنت‌گذاری را که هوادارن بی‌شماری درخواست تتمّه‌ی آن را داشتند، مرتکب شویم!


مقوله‌ی کامنت‌گذاری آنقدر جذابیت داشت که علاوه بر قشر فرهیخته و پرریخته‌ی جامعه، پای خیلی‌های دیگر (از جمله افراد شاسکول، یول، شاسمیخ، زامقارت، گولاخ و شُمپت!)*را نیز به قضیه وا کند! این شد که برخی از این موجودات که یحتمل از نعمت سواد خواندن و نوشتن هم محروم بوده‌اند، نسبت به مطالب به این سبک ابراز ارادت می‌کرده‌اند:



منشور جویده شده‌ی سازمان ملل متحد

البته این جماعت(شاسکول، یول، شاسمیخ، زامقارت، گولاخ و شُمپت!)*در طی سالیان بعد متکامل شده و با تمرین فراوان، مهارت «خط‌کشیدن» را به دست آورده و انقلابی در عرصه‌ی کامنت‌گذاری پدید آوردند. این شد که به جای تف کردن و گاز گرفتن و لگد زدن، رژلب عیالشان را کش رفته و خیلی شیک و مجلسی اقدام به خط‌کشی روی نوشته‌ها و نگاشته‌ها کردند.

به لرزش دست سوژه و کج شدن خط لب دقت کنید.

یکی دیگر از مهمترین ژانرهای کامنت‌گذاری و کامنت‌نویسی، پدیده‌ی بسیار جالب توجه و به فکر فروبرنده‌ی«توالت‌نویسی»است. مورّخان معتقدند که حدوث و بروز مظاهر تمدن و شهرنشینی در این سبک تأثیر شگرفی داشته است؛ به این معنا که در قدیم که مردم در پشت تپه و یا زیر بتّه‌ی خار کارشان را می‌کرده‌اند، در و دیواری وجود نداشته و مردم به تنها یک هنرنمایی اکتفا می‌کرده‌اند؛ اما پدیده‌ی منحوس شهرنشینی باعث شد توالت‌های مجدّر و مسقّف و مبوّب (دیواردار و سقف‌دار و دردار!) ساخته شده و بوم هنرنمایی دوم مردم نیز فراهم شود!

این ژانر مهم، خود به چند زیرژانر عمده تقسیم می‌شود! بخشی از این کامنت‌ها در فضای کاملا جدی و رسمی نگاشته شده و معمولاً نکات کلیدی‌ای را به نشینندگان و خوانندگان گوشزد می‌کنند.

یادگاری از مرحوم آیزاک نیوتون



مشخص است که منظور نگارنده، چیز دیگری بوده و آن چیز دیگر را فیلتر نموده است.



تذکر کاملا جدی ایمنی که البته مبحث کار «بزرگ» و «کوچک» و مهارت خودکنترلی
مربوط به تفکیک بین آنها، به خودی خود مقوله‌ای بسیار جدی و قابل بسط است.



شاعر گمنام محترم با ادبیاتی کاملا مخلصانه، از هنرمندان تقاضا کرده که نسبت به محو شاهکار هنری خود در
جهت فرار از شهرت و قدرت و ... اقدام کنند. به کامنت زیر ِ کامنت مربوطه هم توجه بفرمایید.


متاسفانه بعضی عناصر ضدفرهنگی، چشم دیدن این هنرنمایی‌ها را نداشته و اینگونه علیه
هنر و هنرمندان اطلاعیه و شب‌نامه و ... می‌چسبانند.



بخش دیگری از این ژانر، مربوط به محتوای غیررسمی و فعالیت‌های مؤثر سیاسی، اجتماعی و ... می‌باشد:

ننگ؟! رنگ؟! چی؟ کجا؟ چطور؟!


نگارنده، از منتقدین جدی شعار مرگ بر ... بوده‌اند


همان نگارنده، بعد از اتمام هنرنمایی و پا شدن از سر ماجرا(!)

جامعه‌شناسان بر این باورند که تهاجم فرهنگی شرق (!) باعث شد که این حرکت فرهنگی، به صورتی کاملا‌ً نرم و خزنده، از زیر در توالتهای غرب هم نفوذ کرده و غرب‌نشینان هم با این پدیده‌ی فرهنگی-هنری آشنا شوند:

سرویس‌بهداشتی سالن کنفرانس سران اتحادیه اروپا
فحش‌های بد بد نسبت به عمه‌های مقامات اتحادیه اروپا در کامنت بالای دستگیره مشهود است


درست حدس زدید! کامنت قرمز رنگ وسطی، اثر بانو اشتون است، وقتی وسط نشست 5+1 تنگش
گرفت و با اجازه آقای کری به wc مراجعه کرد. (کیفیت پایین به دلیل تاریخ‌گذشته بودن رژلب است)

ژانر بعدی کامنت‌گذاری، ژانر نوشتن پشت صندلی اتوبوس‌های شهری و بین‌شهری می‌باشد که طبق آخرین پژوهش‌های انجام شده مشخص شده که طولانی بودن مسیرها و ترافیک شدید، بیشترین نقش در توسعه‌ی این ژانر هنری داشته است.

ادامه‌ی هنرنمایی فعال سیاسی عزیزی که نوشته‌هاش روی سیفون جا نشد، اینجا بقیه‌شو نوشت.


عشقی پاک ... به پاکی لاک غلط‌گیر ...



کاری از اخوی‌های مستأجر سابق اینجا (یعنی اون وبلوگ نفله شده!)


هنر کامنت‌ و کامنت‌نویسی، بعد از پیمودن این مسیر پر فراز و نشیب در طول سالیان سال، به رشد و کمال نهایی خود دست یافت و آخرین پدیده‌ی سال میلادی 2013 به دست کامنت‌گذاران شیرافکن و همیشه در صحنه‌ی ایرانی در روزهای اخیر تجلّی خارق‌العاده‌ای پیدا کرد!




ابراز احساسات خوانندگان عزیز و همیشه‌ در صحنه‌ی میهن عزیزمان


البته در این بین، دستهای پشت پرده‌ای هم سعی در مقابله با این حماسه‌ی ملی داشته اند

این پدیده‌ی نو و شاهکار بی‌بدیل سرزمین همیشه پارس باعث شد صدای همه‌ی بوق‌های استکبار جهانی در بیاید و لبخندی بر لبان مرحومه‌ی مغفوره، عمّه‌ی کورش بزرگ بنشیند!
این حقیر سراپا تقصیر، یاروگفتنی شوریده‌ی ترشیده، به سهم خودم، این پیروزی بزرگ و فتح‌الفتوح گران‌سنگ را خدمت همه‌ی فیس‌بازان دلاور میهن عزیزمان تبریک عرض نموده و از همین الآن، به فنا رفتن نه تنها صفحه‌ی زنده‌یاد مسی، بلکه کل پدیده‌ی منحوس و منفور فیصبوق را در شامگاه 31 خرداد 93 و بعد از بازی تاریخی ایران و آرژانتین، به مارک زاکربرگ ضالّ و مضلّ تسلیت عرض می‌نمایم!

* برای توضیح کلمات و ترکیب‌های تازه (!)فوق بهلغتنامه فارسی شهریمراجعه بفرمایید!

الحاقیه یک:هم اکنون باخبر شدم کهمسی عزیز (که از طلا گشتن لابد پشیمان گشته بود!) صفحهفیسبوووق خود را مسدود فرموده!
الحاقیه دو:در ساعت16:11:20 امروز 19 آذرماه92آمار بازدید وبلاگ درپیتمان به 10000 رسید!


الحاقیه سه:این پُست توی اون وبلوگ جوون‌مرگ‌شده‌ی ناکام، مورد لطف خیلی از عزیزان قرار گرفته بود! دو تکّه بود که مجموعاً شاید حدود سه روز کامل وقت برده بود که اینجا برای این که شما خواننده‌های نازنین معطّل نمونین، همه‌شو یه جا آوردم! امیدوارم خوشتون بیاد و اگه زیادی طولانی شد و خسته‌تون کرد عذرخواهم! فدای همه‌تون!

  • یارو گفتنی

آن سوپری بنجل فروش، آن که دائم نیشش وا تا بناگوش، آن دم‌بریده‌ی ناقلا، آن که گوشت گربه به خلق‌ فروختی به جای کالباس مارتادلا، آن طنزنویس زلزله،مولاتنا بانو زبلهقَدّس‌الله‌نفسهااز کهنه کاسبان اصفهان بودی و مدام در پشت دخل و ترازو از فشار جیش، لرزان و جنبان!

در وجه تسمیه‌ی حضرتش گویند که در عهد جوانی، لیلا نام داشت و چون ید طـــــــولـــــــــــــایی داشت در صید انواع جک و جانور، از آبزی و هوازی و چرنده و پرنده و خزنده و رونده، و در هر یک از مراحل سیر و سلوک به تربیت جنبنده‌ای (از اردک و طوطی و لاک‌پشت و کفتر گرفته تا گربه‌ی دم حجله را که به جای قتل، بر درب حجره‌اش گمارده و با کالباس گندیده تغذیه می‌نمود) همّت می‌کرد، عمله‌ی ثبت احوال سجلّش را ضبط نموده، به جای آن اسم مهجور،  "زبله"اش نام نهادند!




منقول است که شبی در عوالم بی‌خودی و کشف و شهود، بر حضرتشالهام شدکه پاپ‌کورن و پف‌فیل و نقل پیرزن و ذرّت بوداده و گل بلال، الفاظی متعدّدند برای یک معنا! و آن معنا از نوستالژی‌های دوره‌ی خردی وی بودی و با حضرت فیل، قرین!!!

مولانا نرگدای تنبونکی حکایت کند که در یوم پنجشنبه‌ای، یکی از مریدان بر دکّان حضرتش برآمد و از معظّم لها درخواست بسته‌ای نوا....اشتی نمود! مولاتناکرّم‌الله‌وجههاهمچنان که مطلوب وی را در نایلون مشکی پیچیدی، بسته‌ای منچ نیز به عنوان اشانتیون عطا فرمودی! مرید مسکین در عجب شد و مولاتنا را پرسید: حکمت آن ملعبه چیست که در کیسه‌ام نهادید؟ مولاتناسلّمها اللهفرمود: از خریدت بدانستم که شب جمعه‌ات به فنا رفته! لهذا ملعبه‌ای عطا کردم که اقلّاً با آن سرتان را گرم نموده و گذر ایّام و لیالی را تاب آورید! مرید بیچاره صیحه‌ای کشیده و ترمز بریده، خشتک شلوار کردی‌ش را دریده و سر به بیابان زاینده‌رود نهاد!




مروی است که از غایت گران‌فروشی و پرده‌دری، در اواخر عمر به عقوبت الهی دچار آمد و دست به هر مأکولی که زدی، عیب و علّتی یافت! از جمله آن که بادمجانی مشابه شوشول فرنود به سفره‌اش آمد و روزی دیگر،اناری باسن‌کجبه دستش افتاد! والله العالم!

رحمة الله علیها!


*(با تشکر از زحمات ممولی ورپریده!)

  • یارو گفتنی

سلام دااااغ به گل روی همه‌ی ترشیده‌ها و شوریده‌های باصفای بامعرفت بامرام باوفای باوقار باشعور باشخصیت، از خرد گرفته
(کوچول و موچول، بچه‌های ممول! و نسیمکه اینجابهزور خودشو جا کرد!)تا متوسط! (بهار و ندا و یولدوز* و شهرزاد 14ساله(!) و بچه باحال و دختری خاص (کجکی بخونین!) و بهاران و  آرزو و ... ) تا گنده (باجناق جان علیرضا و قاسم نیگ و بیدل و ممول و حاج علیشون و سیمرغ و مــــن؟! و ... ) و دو ایکس لارج(!) (زبله و ننه‌بزرگ و عمّه‌ی شوریده و ...)

همونطور که توی کامنتها گفتم، من این خواننده‌های باحال و باصفا و ... (با همه‌‌ی چیز میزای فوق!) رو  با خواننده‌های سایتهای قراضه‌ای مثل ویکیپدیا هم عوض نمیکنم! چه برسه به خواننده‌های معلوم‌الحالی مثل ساسی و ماسی و آغاسی و داریوش و گوگوش و دوگوش و چارگوش و پیشرو و پسرو و شل‌کن و سفت‌کن و تهی و پوک و پلاسیده و ماسیده و هیچکس و بیکس و کرکس و  یاس و ناس و آس و پاس و الی آخر!!!

و البته قربون اون حافظه‌های درب و داغونتون برم که اونقدر بخارات ترشیدگی به خون مبارک رسیده که اسیدیته‌ش بالا رفته و بالکل سیم میمای مغز سولفاته شده و حق میدم که حتی اسم عمّه‌ی من هم یادتون نمونده باشه، چه برسه به پستهای درپیت اون وبلوگ ناکام!

بهرحال تعدادی از خواننده‌های جون جونیٍ، به طمع جایزه‌ی ارزنده که نه، بلکه برای شادی دل این شوریده‌ی ورپرسده، لطف کردن و تا جایی که کشش داشت زور زدن و چیزایی که یادشون مونده بود رو نوشتن!

راست و حقیقتش، تا دیروز صبح همین حدودا، شهرزاد عزیز ترشیده، طی یک رقابت تنگاتنگ با بیدل ورپریده تونست برنده بشه و همونجا به بنده خدا خبر خوشش رو دادیم (البته یواشکی و ایمیلکی!)

برای این که از فضولی خدای نکرده طوریتون نشه هم عرض می‌کنیم که جایزه به انتخاب خودش یکی از این دو مورد بود:

1. دو هزار تومن شارژ ناقابل موبایل که یحتمل چون مفتی بوده تا شب خرج اتینا میشه!!

2. یا اینکه به نیابت از ایشون، یک زیارت امام رضا علیه السلام و دعا توسط یکی از خواننده‌های عزیز که توی مشهد هستن انجام بشه! (و ایشون این گزینه رو انتخاب کردن)

جایزه‌ی ایشون، امروز تقدیمشون خواهد شد و همینجا از اسپانسر عزیز (بزرگواری که تقبل زحمت کردن برای این زیارت) تشکرات صمیمانه می‌کنیم!

اما بعد از این همه تفصیلات؛ حدود ساعت 10 دیروز یهویی یه کامنتی از یکی از خواننده‌های مظلوم و سربزیر و ساکت و آروم وبلاگ به اسم آرزو بانوی گرامی، صاحب وبلاگ 32 نقطه به آدرس ایییش7 (!) یا عیش7 (!) واصل شد که در کمال ناباوری اسم و آدرس دقیق 15 مطلب اون وبلوگ نفله شده رو گفته بودن!!! (ناگفته نماند که دیشب هم شونزدهمی رو گفتن!) یعنی رسماً رکورد حافظه و آیکیو رو شکستن و نشون دادن که ماشالا هزار ماشالا حتی بیشتر از خودم حواسشون به چرندیاتی که مینوشتم بوده! دمشون گرم و لطفشون پایدار!

مشکلی که هست اینه که نه ایمیلی از ایشون داریم و نه وبلاگشون کامنتدونی باز داره که بشه خبرشون کنیم، لذا احضاریه رو آخر مطلب قبلی چسبوندیم و جایزه ایشون هم حاضر و آماده گذاشتیم کنار تا سر و کلّه‌شون پیدا بشه و دو دستی تقدیمشون کنیم! شما هم هرجا دیدینش خبرش کنین بیاد تا خدای نکرده به سرنوشت خدابیامرز بنت‌الپاپا دچار نشه!! متشکرم!


  • یارو گفتنی
نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم مهر 1392ساعت 8:19


بعضی روزها که سر صبح با اتوبوس میام محل کار، خنده‌م میگیره از این پسرای تازه بالغ دبیرستانی که میرن وسط اتوبوس مسخره‌بازی در میارن، به هوای این که دخترا نگاشون کنن و به حماقتشون بخندن! طفلیای تازه کف کرده خیال می‌کنن خبریه و میل به جنس مخالف اون‌قدر براشون تازگی داره، که انگار شیرفلکه‌ش از آسمون وا شده و فقط و فقط ریخته توی یخه (یا پاچه؟! یا خشتک؟!؟!) اینا!

و البتّه که یه عدّه‌ دخترای تازه به دوران (منظور د َوَران می‌باشد!) رسیده هم که غافلن از اون شیرفلکه(!) بـــــــــــــاور می‌کنن که این جوجه‌فسقلی‌ها دارن واسه "اونا" جان‌فشانی می‌کنن! واسه‌ی همین هی چراغ میدن و ریز ریز میخندن و انگار با همزن برقی، کفِ این کف‌کرده‌های در به در رو کف‌تر می‌کنن!!!

امروز صبح، پسره از بس حواسش به دخترا بود، یادش رفت ایستگاهی که می‌خواست پیاده بشه و چون ایستگاه بعدی چند کیلومتری فاصله داشت، داد و بیداد که آقا نیگه دار! مدرسه‌م دیر میشه و ...! راننده هم که فرصت خوبی برای انتقام گرفتن از شلوغ‌بازیای اینا گیرش اومده بود، پاشو تا استخون لگن روی پدال گاز فشار داد!

یه وقت در کمال ناباوری دیدیم که پسره (که پشت لبش هم به قاعده‌ی موی پشت دست ما سبز شده بود!) شروع کرد بلند بلند گریه کردن و التماس که آقا دیر می‌رسم مدرسه و ناظم رام نمیده و از این قسم تضرّعات!

راننده‌ی رئوف و فداکار هم لج کرد و از باب "اظهار عجز پیش ستم‌پیشگان خطاست / اشک کباب،باعث طغیان آتش است" انگار نه انگار! گازشو گرفت و توی ایستگاه بعدی هم به زور نگه داشت و پسره رو با چشم گریون و دماغ آویزون انداخت پایین!

دلم سوخت براش! و از این حرصم گرفت که بعد پیاده شدنش، همون دخترایی که پسره واسه جلب توجه اونا خودشو هف لا هش لا کرده بود، کِر کِر بهش می‌خندیدن!

بله! به قول یاروگفتنی:پسربایدمردونگیداشته باشه ... !!!



*******

هر دفعه به این پُستهای اون مسروق مرحوم نگاه می‌کنم، جیگرم تا آپاندیس می‌سوزه! نه واسه این مطالب قراضه، که بیشتر برای کامنت‌های دوست‌داشتنی رفقای جانی! (یعنی جون جونی! نه اون یکی جانی!)

میگم رفقا، کیا از پُست‌های اون یکی آدرس شادروان چیزی یادشونه؟! یه بیست سی تایی بودن که تا حالا دو سه تاشو اینجا آوردم! گفتم یه مسابقه‌ی حافظه بذارم بد نیست! حالا شما بر و بچ قدیمی، بفرمایید که چند تا مطلب از اون یکی یادتونه؟ لازم نیست حتما اسمش رو بگین؛ موضوعش رو هم بگین کافیه! هرکی بیشتر اسم برد یا موضوعشو یادآوری کرد، اول می‌شه و جایزه هم به پیشنهاد خودش! البته بالاغیرتاً خیلی سنگین نباشه!

کامنتها رو باز میذارم؛ فقط اونایی که میخوان شرکت کنن، خصوصی بذارن که کسی از روی دستشون ننویسه!!

منتظرم! ممنون!


احضاریّه:

توجّه توجّه!ترشیدگان ذیل الذکر هرچه سریعتر خودشان را در وبلوگ حقیر آفتابی بفرمایند!

1. سرکار علیّه شهرزاد بانو، معروف به شهری که از صبح امروز اطّلاعی از ایشان در دسترس نیست!

2. سرکار خانم آرزوی گرامی، صاحبه محترمهوبلاگ 32 نقطه(!)که نه ایمیلی از ایشان در دسترس هست و نه وبلاگ وزینشان جایی برای کامنت گذاشتن دارد!!!


  • یارو گفتنی

بله عزیزان! حتما خاطر شریفتون هست که بلدیه
ی فخیمهی تهران، با توجه به خطر انقراض نسل دوچرخهسواراندر ایران، در یک اقدام فرهنگی و بشردوستانه دست به تهیه و نصب این تابلوهای قشنگ قشنگ زد تا همه مارو نسبت به شادتر بودن دوچرخهسواری، اونم از نوع دسته جمعیش، آگاه کنه!

همونطوری که میبینین، از لبخندهای منقش بر لبان این خانواده‌یعزیز، میشه شاد بودن عمیقشون رو تصور کرد!

مشخصه که ماشالّا هزار ماشالّا یکی از یکی شادتر و شنگولتر! دوچرخه چندنفره که باشه، یه دونه هندونه و سه تا بادکنک هم داشته باشی، دیگه آخــــررررر خوشیه!  (البته گمونم نقّاش محترم تا حالا روی زمین غیرآسفالته دوچرخهسواری نکرده!یا که زیر ب.ا.سن اهل و عیال این خانواده شاد، ایربگی چیزی نصب کرده که توی دست اندازهای این راه علفی، دردشون نمیگیره و اینطورسرخوشن!)

بله! اینجا بود که ما طبق معمول عقب موندیم و کشورهای اجنبی که داشتن با ماهوارههاشون مارو نیگاه میکردن، یه دفگی دوزاریشون افتاد که ایییییییی دل غافل! پس رمز شاد بون اینه که ما نمیدونستیم؟؟!!؟؟ یالّا ملت! سریع دست به کار بشین و شادیآفرینی کنین!

این شد که ملّت کافر از خدا به دور، به توصیههای شهرداری معظّم ما عمل کردن و یکی یک وسیله‌یدوچرخ پرظرفیت تهیه کردن و اهل و عیال رو چیدن روش و شروع کردن بهرکابزدن!


ریوزو تاناکورای ژاپونی که این موتور رو با پسانداز یارانههاش خرید


حامد کرزای خان دلشاد که خسته از سیاست، پا به این مرکوب شاد نهاد و دلش گشاد شد!


عبدالقرتی خان، پسر عمه‌یکرزای؛ عمه کرزای در خورجین موتر مستتر است!


اوبامای کلکباز با اون یکی عیالش! و با اون یکی بچههاش!


شاهرخ خان، که از وقتی به این زندگی شاد روی آورده، آب زیر پوستش دویده و تپل مپل شده!


اینم خونواده بابرکت آمیتا چاخان! آیشواریا رای دوربین ندیده، رو به عکاس نشسته!

حالا شما خوانندگان عزیزتر از جان بفرمایید که نظرتون در مورد این پدیده فرخنده چیه و یه زمانی اگه اگه اگه رویاهاتون محقق شد و از ناسوت ترشیدگی به ملکوت تأهّل پیوستین، چند تادوچرخه میخرین؟! هر کدومشون هم چند تازین داشته باشه؟!

الحاقیه:غروبی از بیرون داشتم بر می‌گشتم خونه، یه دفگی چندتا از کامنت‌های این پُست یادم اومد! لای جمعیت پــق زدم زیر خنده!! از اونجایی که مدیریت بحرانم قویه، سریع گوشی رو از جیب بغل لباسم درآوردم و گرفتم در گوشم که بله! مثلا داریم با رفیقمون چرت و پرت تف می‌دیم! مردم نگن مرتیکه‌ی گنده‌ دیوونه شده! حالا دیوونه شده واقعا؟!؟!
  • یارو گفتنی

اوّلاش همهچی شوخی بود، یه جور لودگی و مسخرهبازی؛ بگو بخند و تیکه انداختن و کل کل و شرّ و ورّ ... خودش میگفت بعد از مدتها، داره روحیهش باز میشه و چشمه زلال خنده، به لبهای یخ زدهش بر میگرده ... . میگفت تنهای تنهاست و هیـــــــچکس درکش نمیکنه و زندگیش سرد و کرخ و مکانیکیه و اینمن بودم که باعث شدم به زندگی برگرده ...
بهونه
یخنده‌هاششدم!

***

باورم نمیشد! خیلی خیلی برام عجیب و غیرقابل درک بود! ظاهر زندگیش خیلی خوب و شاد بود و خیلیا حسرت زندگیشو داشتن ... . واسهی همین خیلی با احتیاط جلو رفتم و با مراعات اجازه دادم جلو بیاد! کم کم نقاط مشترک کشف میشد. یه چیزی رو همزمان با هم میگفتیم، خصوصیتهایی توی خودمون پیدا میکردیم که خیلیشبیه همبود، با هم میخندیدیم، با هم چرت میگفتیم، با هم بغض میکردیم و با هم گریه میکردیم!

بهونهیآرامشششدم!

***

اونقدر به هم نزدیک شده بودیم که به شدّت نسبت به هم حس مالکیّت میکردیم؛ حتی فکرش رو هم نمیتونستیم بکنیم که یکی دیگه بخواد بیشتر از ما دو تا ... . روی ابرا بودیم ... خوش میگذشت ... حساسیتهایی که روی من داشت، این باور رو به خوردم داده بود که ... دوستم داره!

بهونهی احساساتش شدم!

***

گذشت و گذشت تا این که یک شب سر یه موضوع الکی بحثمون شد ... من سرش داد زدم، به یک عزیزش توهین کردم، حرف بد زدم، اونم بغض کرد و رفت یه گوشه نشست و گفت از پیشت میرم ...زدمتوی گوشش و گفتمغلط میکنی! مگه دست خودته؟!گفت دست خودم نیست! ولی باید برم! نمیشه بمونم! دیرم شده!لباساشو پوشید واز اتاق رفتبیرون ... رفتم توی حیاطدنبالش، هرچی اومدم دستشو بگیرم، دستشو کشید ...محکم در رو توی صورتم کوبید و رفت .... حالم خیلی خراب بود، نمیشد توی خونه زار بزنم، بقیه بیدارمیشدن و قضیه رومیفهمیدن، واسههمین همونجا توی حیاطکنار آبگرمکن،روی یهتیکه کارتنچمباتمه زدم  و شروع کردم های هایگریه کردن ...حس کارتنخوابیرو اونشب تجربه کردم! از بخت بد، شب خیلی سردی هم بود.اونقدر سرد کهاشکای شورم یخ میزد و تنم داشت بیحس میشد ... مجبور شدم شعلهیآبگرمکن رو زیاد کنم که از سرما نمیرم ...

***

چشام داشت سنگین میشد وپرده خواب، منو از دنیای بیرون جدا میکرد، شعلهی آبگرمکن هم زیاد و زیادتر ... آبگرمکنی که فراموش کرده بودم چندوقت پیشفشارشکنش خراب شده بود و الان بدون سوپاپ،آبش داشت به جوش می‌اومد و ...

***

قـــار قــار قــار قوورقوور قوور قـار قـار قـار! قــار قــار قــار قوور قوور قوور قـــارقــار قــار!تا حالا نشنیده بودم آبگرمکن اینطوری بترکه! همش فکر میکردم صداش بوووووم یا گُرُمب یا ترقّ باشه! ترکشهاش هم صدای جیلینگ جولونگ بده!چشامو آروم باز کردم! قـــار قــار قــار قوورقوور قوور قـار قـار قـار! قــار قــار قــار قوور قوور قوور قـــارقــار قــار!قـــار قــار قــار قوورقوور قوور قـار قـار قـار! قــار قــار قــار قوور قوور قوور قـــارقــار قــار(آهنگ اون زنگ نکره ی قدیمیسونی اریکسون رو تصور کنین!هووووففففف! آخیشششش!! خوب شد بیدار شدمهیییییی!! چه خواب خفنی بود!لنگام از ترس سیخسیخاز زیرپتو زده بود بیرون! این گوشی کوفتی هم همینجوووور قارقار قور قور میکرد! خفهشکردم ویه هووووووووووفففففف دیگه کشیدم![شکلک نیشخند واکشیده تا فرق سر رو خودتون تصور کنین! بلد نیستمبیارمش!] نه! نمیشد! ده تا هههههوووووووووووفففففففففففف هم کم بود! چه خواب خفنی بود! هی مرورش میکردم و هی ههههووووفففول میکردم![بازم همون شکلکه!] میگم خوب شدعاقبتش اینجوری تموم شد! اگه خدای نکرده قهر نمیکرد و کار این رویای شیرین خفن (!) به جاهای باریکتر ز مو(!) میکشید، ممکن بود... ... ... !! اونوقتکی حوصله داشتسر صبحپنجشنبهای -که زودتر از همیشه هم بایدرفتسرکاربا کلّهی خیس بزنهبیرون؟!؟!؟!

****

خوب خوب خوب! امیدوارم همه‌ی ترشیدهها و شوریدههای عزیز حالتون خوب باشه وهیچ ملالی توی دلتون نباشه جز دوری ما!!! اونم که ما اومدیمو ملاله رو برطرفش کردیم رفت و الان همگی سرخوش و سرحال، منتظر درکردن یهپُست جدید از جانب ماهستین! ولی چونقرار شدگاهی سری به آرشیو اون وبلوگ خدابیامرز (شب جمعهای فاتحه اخلاصواسه اموات یادتون نره!) بزنیم،یکی ازمطالبشو دیشب از فریزر مردهشور خونهدرآوردیمو گذاشتیم یخش وا بشه تا الانبذاریموسط وحالشو ببریم!


بازپخش (3):

ابهام

نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم مهر 1392ساعت 15:32

کلّا نسل مردّدی بودیم ما!

اوایلی که خوندن نوشتن یاد میگرفتیم، بزرگترینابهامزندگیمون این بود که سوراخ نُه سمت چپه یا سمت راست! اونم مایی که توی اصل تشخیص دست راست و چپ مشکل داشتیم!

یه کم بزرگتر شدیم، توی تشخیص بالا یا پایین بودن سولاخ 6 و 9 انگلیسی مردّد شدیم! خدا میدونه چقدر قرار مدار گذاشتیم و تمرین کردیم تا اونم یاد گرفتیم!

گذشت تا این که سر و کارمون به کامپیوتر افتاد و دیدیم نه! دوراهی واقعی توی زندگی، توی تشخیص scape و space و اسلش و بک‌اسلشه! باز یه عالمه خط و نشون و قرارداد گذاشتیم تا اینکه این قضیه هم ختم به خیر شد!

گذشت تا این که چندروز پیش، موقع سوار شدن به اتوبوس، یه خانومی جلوم بود که موهای بورش از پشت کلاهش بیرون ریخته بود؛ کاپشنش هم تا بالای زانوش میرسید. کیف کوچولویی هم روی دوشش بود. صورتشو ندیدم و چون سر راه آقایون بود، گفتم ببخشید همشیره! میشه اجازه بدین سوار بشم؟ یه وقت دیدم با غیظ برگشت و توی صورتم اخم تلخی کرد واونجا بود که دیدم هنوز که هنوزه مردّدم!!! یه ریش لنگری زیر لب پایینش بود! تنها علامت ذکوریّت در ظاهر بنده خدا!!!

حالا حالاها کار داره تا از تردید وابهامبیایم بیرون!



تصویر تزئینی بوده و عشوهی خرکی مربوطه کاملاً اتفاقی میباشد!

تتمّه:اگه کسی از رفقا تعبیر خواب بلده، مارو از ابهام اون خواب بالا بیاره بیرون! شب جمعهای ثواب داره! اگه تعبیرش خیلی تووووپ بود، اون دو تومن شارژ مرحومه بنت الپاپا رو بهش میدیم! ثوابش هم برسه به روح اون ترشیدهی ناکام پرپریده!

  • یارو گفتنی