یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب

۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

یادداشت‌های یک پسر شوریده - سلام بابا! سلام مامان!


یادم میاد زمانی که بچه‌تر بودم، وقتی توی در و همسایه و فک و فامیل در میومدم و کسی می‌خواست منو به بقیه معرفی کنه، با اسم پدر و مادرم نشونی می‌داد؛ یعنی مثلاً می‌گفت: «اینو که می‌بینین، پسر فلانیه!»

گذشت و گذشت و دنیا چرخید و چرخید تا این که اسم ما از اسم بابا و مامان بیشتر در رفت ... پیرمرد روشندل و نورانی ما رو حالا توی خیلی جمعها به اسم بابای فلانی میشناسن و مادر دریادل و روح‌بخش مارو هم به اسم مادر فلانی ... .

راستش ته دلم از این راضی نیستم ... دوست دارم تا همیشه‌ی همیشه، منو به اسم بچه‌ی فلانی بشناسن و مثل همون زمان بچه‌تر بودنم، کلّی کیف کنم و باد به کلّه‌م بندازم از این معرّفی؛ آخرش هم ادایاون مرد بامعرفترو درمیارم و وصیت می‌کنم که روی سنگ قبرم، هم اسم بابا و هم اسم مادرم رو بزنن ... که من فرزندهردوتاشونهستم ... .

همه‌ی روزهای عُمر من، روز مادره ... همه‌ی عمرم تعظیمت می‌کنم مادرم!


برای این عکس، حرفی ندارم! یعنی به نظرم حرف نداره!

امروز مبارک ِ مادرم باشه و مبارک ِ همه‌ی زنها و دخترهای خوب! مخصوصاً مخاطبهای خانوم این وبلوگ درپیت که میان و خط‌خطی‌های این یاروی نفله رو می‌خونن و با بزرگواری تحمّلم می‌کنن!
روزتون مبارک سرکار خانومهای (به ترتیب حروف الفبا که دعواتون نشه!):
اراجیفیمهربون و خنده‌رو که هرچی التماسش می‌کنیم، اسمش رو عوض نمی‌کنه و میگه همینی که هست!
بارانخانوم شیرین‌عقل(!) که توی وبلاگ من و دیوانگی‌هام قلم‌فرسایی می‌کنه!

بانوی گل و گلاب با اون منش شاعرانه و ادیبانه (عقاید یک بانو)

بنت‌الپاپایا همون پشه‌ی عاشق‌پیشه که باز دوباره غیبش زده و امیدوارم زودتر سر و کله‌ش پیدا بشه!
بهارعزیز که بعد از هجوم مورچه‌های بالدار به خونه‌شون، دیگه اطلاعی از سرنوشتش در دسترس نیست!
بهارانخانوم اهل ذوق و البته یک‌دنده(!) که نشد بیاد سر بزنه و دعوا راه نندازه!
بیدلاهل دل که همیشه سایه‌‌ی لطفش رو سر ما بوده و دقیقتر از وبگذر آمار وبلوگ رو داره! راستی! دکتر شدنت مبارک بیدلی جون!
پینه‌دوزعزیز که خیلی وقته ازش بی‌خبریم و گاهی میاد یه سرکی می‌کشه و میره!
توت‌فرنگی قرمزعزیز که امیدواریم همین روزها، روزهای تنهاییش به سر بیاد!
رهاکه هیچوقت لبخند رو فراموش نکرده و نمی‌کنه!
زبله‌بانوی سوپری کالباس‌گندید‌ه‌فروش باصفا و شیطون‌بلا! که الهی همیشه دلش شاد و تنش سالم بمونه!
ساغرخوب و بامحبت که از روزها و شبهاش برامون مینویسه!
سمیرا نامجوی حقیقت‌جوی حرف‌حساب‌جوی عروسی‌جو(!) که ایشالا اون هم از برزخ دوران عقد در بیاد!

سیمرغعزیز و باصفا که اسمش مستخدمه، ولی به نظرم بمب انرژی و شادی و خنده‌ی پژیه! با عیالات وفادارش(!)سکسکه و همهمه!(به برکت حضور شوهرشون(!)‌ بی‌نوبتی کردن!)

شادیخانوم عزیز و بامرام که همیشه بهم لطف داشته!
شکوفه‌ی ناقلا که الهی به حقّ همین روز عزیز، گره از مشکلاتش باز بشه و به همین زودی‌ها بره سر خونه زندگیش!
شهرزادبلا که هروقت میاد یه«بچه باحال»بلاگرفته هم دنبال خودش می‌کشونه و هنوز گمونم درگیر آزمونه!
صبای مهربان و همیشه همراه! قدیمی و باوفا و بامعرفت!

فاطمه‌های باصفای بلاگفا! یکیشون مــــــن؟! عزیز (وبلاگ اینجا به وقت ماه) و یکیشون هم دختر خاص (وبلاگ آرامش‌بخش خونه‌ی پلاک 7) ... جفتشون مهربون و باصفا و خداگونه ...

ممولینازنین و خون‌گرم که شادترین و باصفاترین روزهای این وبلاگ، مدیون خوبی‌ها و لطف‌های اون خانوم بامعرفت و بامرام بوده!
نداخانوم کُرد باغیرت که گاهی عین رعد و برق سر میزنه و میره!

نگینعزیز، صاحب وبلاگ بارونی «پرسه‌هایی که تا ادامه‌ می‌روند»

نیلوفرعزیز، که توی پیاده رو کافه راه انداخته و گاهی هم به این وبلوگ نفله سر میزنه!

ویکایعزیز که به یُمن قدمش، وبلوگ درپیت ما اینترنشنال شد و ما خیلی کیف فرمودیم!

یولدوز*همیشه درخشان و باوفا، همسایه‌ی امام مهربونی‌ها که چارشنبه به چارشنبه توی زیارتاش یاد همه‌ی ما هست!

و ...


(اونایی که یادم بوده رو نوشتم! اگه کسی از قلم افتاد، ببخشه واقعا! چون محل کارم هستم و واقعاً تمرکز کافی ندارم! حتماً تذکر بدین تا اضافه کنم ...)
و همه‌ی همه‌ی شمایی که بی‌سر و صدا میاین و میخونین و شاید با لبخندی از پیشم میرین! الهی همیشه دلتون آروم و شاد و سرتون سبز و  تنتون درست و روحتون خدایی باشه و بهترین «مادر»های دنیا بشین ... !

تا یادم نرفته، بگم از دو تا خانوم نوآشنا که این دو تا بزرگوار، امسال اولین روز مادر بی‌مادر رو می‌گذرونن ...اینجاواینجا... خدا روح همه‌ی مادرها رو همنشین پاکترین بانوی دو عالم بکنه ... .

درخواست:اگه موافق هستین، توی کامنت‌دونی این پُست با هم مشاعره کنیم! اونم با شعرهایی با مضامین مربوط به «زن» و «مادر» و «همسر» و ترجیحاً طنز‌آمیز و با اولویت شعربافته‌های خودمون! چراغ اول رو هم خودم روشن می‌کنم! پس بسم الله!


  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - بازپخش (8) اسطوره‌ای به نام پروفسور ابوالفضل بیات

نوشته شده در پنجشنبه هجدهم مهر 1392 ساعت 20:38

گمانم دهه‌ی هفتاد بود و اوان نوجوانی‌مان که تلویزیون سیاه و سفیدمان از پدیده‌ی نابغه‌ای به نام «پروفسور ابوالفضل بیات» رونمایی کرد. جوانی همه‌چیزدان و علّامه‌ی دهر که تمام مدارج علمی را در مدّت کوتاهی گذرانده بود و درخشش علمی ایشان، چشم خیلی‌ها را خیره کرده بود!

البتّه می‌گفتند که تخصّص اصلی ایشان، جرّاحی مغز و اعصاب بوده، ولی بهبرکتنبوغ خارق‌العاده و تیزهوشی وآی‌کیوی فوق‌بشری‌شانتوانسته بودنددرمباحث دیگر علمی هم وارد شده و از همه‌ی صاحب‌نظران آن مباحث پیشی بگیرند!

کار آنقدر بالا گرفته بود که قرار شد پروفسور ابوالفضل را به گینس و ... معرفیکنندو مسئولینمحترمکه همیشه دغدغه‌ی جلوگیری از فرار مغزها را دارند، با هم مسابقه گذاشتند که با اهدای جوایز و تقدیرنامه‌های رنگارنگ، دل ایشان را به وطن گرمکنند! از جمله استاندار محترم یکی از استان‌های پهناور و ایضاً تولیت معظّم یکی از نهادهای مهم آن استان که در یک اقدام نادر و خارق‌العاده، ایشان را به دیدار خصوصی پذیرفته و با جوایز ارزنده و ... نواختند!

امّا چشمتان روز بد نبیند که طلوع این سوپراستار علمی همان و این روی سکّه، یعنیسیل سرکوفت و سرزنش از جانب والدین عزیزمان همان که: از خودت خجالت بکش یارو!ببین بچه‌ی مردم چه‌ها کرده و به کجاها رسیده و تو هیچ بزی نشدی و بترشی و بگندی و بکپکی و بمیری الهی!

سیل تقدیر و تعظیم بر سر این حکیم فرزانه‌یهمه‌چیزدانفوق‌تخصّص جرّاحی مغز و اعصاب جاری بود تا این که خبرنگاری فضول، یک روز کارآگاه‌بازی‌اش گل کرده و به تحقیق دقیق در مورد این پدیده پرداخته بود و ته قابلمه‌اش را درآورده بود که بنده‌ی خدا حتی دیپلم خشک و خالی هم ندارد و همه این‌ها را توهّم زده و توهّم ایشان، عدّه‌ای را متوهّم کرده و آن عدّه، مقامات محترم را اغفال نموده‌اند! مقامات به خاطر این گاف تاریخی حسابی کِنِف شدند و صدا و سیما خیلی بیسر و صدا خودش را به آن کوچه زد و انگار نه انگار که الگو ساختن این پدیده، چه بر سر روح و روان ما نوجوانان آینده‌ساز آورده بود!

حالا اوضاع خانواده‌ی مارا تصوّر بفرمایید و نیشخند تا بناگوش گشاده‌ی بنده‎ی حقیر (به نظرم از همان واقعه میمیک چهره‌ی ما این شکلی: شد و همین‌جوری ماند تاکنون!)و اخم و تَخم والده‌ و ابوی محترم!یادم نمی‌آید در عمرم از زمین خوردن کسی غیر این بنده‌ی خدا، اینچنین خوشحال شده باشم!



تصویر تزئینی است!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - مصائب الرّجال (1)


مصائب الرّجال (1): خرید!

یکی از فعالیّت‌های روزانه‌ی ما آدمها، «خرید» است؛ عملی که معمولاً آقایان مصدر آن را با «کردن» صرف نموده و خانمها با «رفتن» و از همین اختلاف تعبیر به راحتی می‌توان فهمید که آقایان «خرید کردن» را یک فعالیّت جدی و برای رفع نیازهای روزمرّه زندگی می‌دانند و در مقابل، تلقّی خانمها از «خرید رفتن» یک گردش و تفریح جذّاب، مفرّح و شاد می‌باشد.(همچنان که در زبان خارجکی هم، کاری که آقایان به آن buy می‌گویند، در محاورات خانمانه به عنوان shopping از آن یاد می‌شود که برگرفته از shop است و نشان‌دهنده‌ی این معنا که اصل و مراد برای ایشان، خود مغازه و بازار است! نه خرید!!)
لذا بسیار طبیعی است که وقتی آقا و خانم به همراه هم برای خرید به بازار بروند، به خاطر فاصله‌ و تضاد این دو دیدگاه،  فجایع مصیبت‌باری رخ بدهد! تصوّر بفرمایید چرخیدن در بازارها و گشتن در پاساژهای متعدّد که برای خانم جالب‌تر از قدم زدن در شانزه لیزه و یا تماشای  تئاتر در لااسکالا می‌باشد، برای آقا عملی هرز و لهوی و دردناک‌تر از عذاب الیم است.
برای مردان، نتیجه‌ی خرید رفتن به همراه همسرشان از دو حال خارج نیست: یا این که در عرض نصف روز، ثمره‌ی حداقل یک‌ماه سگ‌دو زدن و زحمت کشیدن را به باد می‌دهند؛ و یا این که آن نصف روز را که می‌تواند به بهترین صورت با استراحت و تفریحات سالم بگذراند، شانه به شانه‌ی خانم چند پاساژ را بگردند و بعد از برگزاری صدها جلسه‌ی ایستاده با صاحبان مغازه و چانه زدن‌های متوالی، آن هم فقط و فقط برای خرید یک روسری چند هزار تومانی، آخرش هم دست خالی، با پاهایی تاول زده و قیافه‌ی تلخ‌تر از برج زهرمار عیال مربوطه، به خانه برگردند!
روانکاو معروف دکتر «دمسیاه استخوانی» که خود نیز از آسیب‌دیدگان این مصیبت است، این رفتار خانمها را به عنوان نوعی تخلیه‌ی عقده‌های درون‌گرایانه‌ی دوران ترشیدگی دانسته و در مورد آن می‌گوید:

«راستش من اوایل خیلی با این قضیه مشکل داشتم! این گردیدن‌های بی‌نتیجه با خانوم باعث شده بود کم‌کم احساس کنم خر عصّاری‌ام! این شد که با خانوم قرار گذاشتیم در حین خریدگردی ایشون، منعین بچه‌ی آدمیه گوشه بشینم و  هدفون بزنم تو گوشم و آهنگ «اگه یادش بره...» گوش کنم و وقتی خریدش تموم شد، برای بردن وسائل به خونه کمکش کنم!»





آقایان بسیاری از این پیشنهاد این روانکاو برجسته استقبال کرده‌اند:
 





البتّه هستند مردان مسئولیت‌پذیر و فداکاری که در این مواقع، وظیفه‌ی پدری را فراموش نکرده و در هنگام خریدگردی همسرشان، به فرزندانشان می‌رسند:



فرزند: مامانی با خیال راحت به خریدات برس! بابایی حواسش به من هست!


حتّی مواردی دیده شده که علاوه بر وظیفه‌ی پدری، وظیفه‌ی مادری
(!)را هم...:


بابای مسئولیت‌پذیر: آآآآخ! گاز نگیر لامصب پدرسوخته! جی‌جی ننه‌ت نیست که عین لاستیک باشه!!


راه‌حل دیگر، سرگرم کردن آقایان به تفریحات سالم دیگر می‌باشد:




البته در بلاد کفر، جماعت لامذهب از خدا بی‌خبر نامسلمان، سرگرمی‌های بوقناک دیگری نیز برای مردان منتظر خریدگردی بانوان ابداع کرده‌اند:


خدا کوفتشان بکند! همه بگین آمین!!

بهرحالآقایان محترم به هر جان کندنی که شده، این ساعات طاقت‌فرسا را طی می‌کنند تا این که خریدهای همسر، یکی یکی انجام بشود:










و اگر خوش‌شانس باشند، این بخت را خواهند یافت تا به سلامتی و عافیت، این مرحله‌ی را گذرانده و با نهایت افتخار، بار کج همسر محترمه رابه مقصد برسانند:



خداوند به همه‌ی مردان متأهّل زن‌ْعزیز ِ گرامی، بردباری تحمّل این مصائب ناگوار را بدهد! آمین!


پس‌نوشت:بازگشت شکوهمندانه‌ی وبلوگ‌نویس گرانمایه، معلّم اهل عمل، قلوه سنگ نمک، مرفّه یارانه‌بگیر، شاعر درپیت، استاد گرانقدرممولی ورپریدهاز بلاد ناکجاآباد به دیار بلاگستان را به همه‌ی شما ترشیدگان و شوریدگان بلاگفا تبریک و تهنیت عرض می‌نماییم! قلمش همچون عملش(!) مستدام!


  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - نذرسنجی!


نظر به نقش مهم و عمده‌ی حذف یارانه‌های نقدی برای اصلاح وضعیّت اقتصادی کشور ...

و با عنایت به این که این یارانه‌های نقدی بی‌زبان، حقّ همه‌ی مردمنبودهو فقط مخصوص نیازمندان می‌باشد ...

و با توجّه به تأکیدات مکرّر حضرات مسئولین مبنی بر حرام و کوفت و زهرمار بودن این یارانه برای متموّلین ...

و با التفات به این نکته که اگر در ارائه‌ی اطّلاعات اقتصادی و اعلام میزان درآمدتان، صداقت نداشته و فقیرنمایی کرده و بعداً معلوم شود که مرفّه بی‌درد بوده‌اید، جیز و بووووووق می‌شوید و سه برابر یارانه‌ی دریافتی از حلقومتان بیرون کشیده می‌شود و مقدار هضم‌شده‌ی آن یارانه تبدیل به سرطان و مرضو خرج دوا و دکتر می‌شود...

در این دو راهی سرنوشت‌ساز بین انصراف و عدم‌انصرافو درحالی که کمتر از 48 ساعت به این تصمیمحیاتی باقی‌مانده ...!!!



اینیاروگفتنیزبان‌بسته‌ی نفله اقدام به برگزاری نَذَرسنجی(!) نموده‌است و از شما خوانندگانعزیزتر ازجـــــان درخواست دارد کهبفرمایید:

آیا به زبان خوش و به صورت داوطلبانهاز دریافت یارانهانصراف می‌دهید یا خیر؟!و دلیلتان برای این اقدامتان چیست؟

دور هم بحث می‌کنیم و خوش می‌گذرد! والسلام!


پس‌نوشت:هرگونه قرابت لفظی بینیاروگفتنی ویارانه کاملاً اتّفاقی بوده و اینجانب هر نسبتی با این قسم اموال و لقمه‌های شبهه‌ناک را تکذیب می‌نمایم!

پس‌نوشت بعدی:حتماً می‌دونین که این روزا بازار هدیه دادن تقویم و سررسید توی سازمان‌ها و ادارات داغ داغه! و از اونجایی که این یاروگفتنی شما هم با این دم و دستگاه و دفتر دستک‌ِش، دون شأنشه که از این کارا نکنه، لذا بدینوسیله تقویم سررسید سال 93 رو تقدیم حضور شما خوانندگان نازنین می‌نماییم! اینم از عیدانه‌ی بیات‌شده‌ی ما!!!

برای سیستم‌عامل ویندوز

برای سیستم‌عامل آندروید

برای سیستم عامل جاوا

عزّت زیاد!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - گُنده‌ی درون!

اخیراً مُد شده که آدم‌بزرگها هر خراب‌کاری و گندزدنشون رو خیلی راحت به گردن موجودی معصوم و بی‌گناه به اسم «کودک درون» میندازن! انگار موجود غافل و از همه‌جا بی‌خبر «کودکی» رو عین بادمجون توی خمره‌ی وجود گنده‌شون ترشی انداختن واسه روز مبادا که هرجا کار نامعقول و خفنی انجام دادن و بعد به خاطرش بازخواست شدن، بندازنش گردن اون طفل ازهمه‌جا بی‌خبر! و البتّه چون این موجود درونی و دست‌نیافتنی هست و نمیشه مجازاتش کرد، این آدم‌ گنده‌هه هم به تبع اون از سرزنش و محاکمه در امانه!


کودک  درون یکی از شما خوانندگان فهیم وبلوگ درپیت!

البتّه اون قدیما و زمان بچگی یاروگفتنی (یعنی زمانی که یاروبچه‌ای بیش نبودیم!) اینطوریا نبود! کودک درونی وجود نداشت که هیچ، حتّی کودک بیرونی مثل یاروبچه(!) مثل آدم‌بزرگا بازخواست می‌شد و توقّع بزرگی ازش می‌رفت؛ این شد که ما از همون دوران طفولیّت با واقعیتی به نام «گنده‌ی درون» مواجه بودیم!!

یکی از مظاهر و علائم بزرگ شدن در اون روزگار «سواد داشتن» بود و چون یاروی ورپریده‌ی شما، شتاب زیادی برای بزرگ شدن و گنده‌نمایی داشت، به لطف والده‌ی صبور و پرحوصله‌‌ش از همون 4-5 سالگی و بدون مهد و مدرسه، خوندن و نوشتن رو یادگرفت!
شیوه‌ی آموزشی ما هم کاملاً با نظام آموزشی قدیم و جدید و جدیدتر (!) فرق داشت! یعنی به جای این که حروف رو یاد بگیرم و از ترکیب اونا کلمات رو بسازم، از همون اوّل شکل کلمات رو یکی یکی از والده می‌پرسیدم و بعد از نقّاشی کردن کلمات و با وررفتن به اونا، با مهندسی معکوس (!) کم کم به حروف می‌رسیدم!
حالا شما حساب کنین طول و عرض حوصله و بردباری والده رو برای آموزش انبوه صدها لغت به این کودک ورپریده‌ی سرتق! تازه اونم موقع آشپزی و خیاطی و نظافت و هزار و یک کار منزل (که ننه‌های اون موقع انجام میدادن و مامانی‌های حالا خیر!!)
امّا شکفتگی استعداد گنده‌ی درون ما بعد از این مرحله خیلی دیدنی بود! یاروی نوسواد تازه‌به‌دوران (خواندن و نوشتن) رسیده
، عـــــــــــــاشـــــــــق مطالعه شده بود و چون اون زمان به اندازه‌ی حالا کتاب بچگانه اختراع نشده بود، اولین منابع مطالعاتی ما از همون معدود مکتوبات موجود در صحنه بود!
فی‌المثل:

1. چرت و پرت‌های روی بسته‌بندی‌های مواد غذایی مثل پفک و پاکت شیر و آدامس و ...!
2. صفحات روزنامه‌هایی که از این ور اونور پیدا می‌کردم!
3. تنها کتاب داستان بچگانه که یادمه اون موقعا بهم رسید، به نام «الاغ پیر و گرگها!» که عمق تراژدی داستان رو  از همین تیتراژش می‌تونین بفهمین!
4. یک کتاب شعر به نام «شهر هفتصدتا کلاغ» (که چندسال پیش فهمیدم سیاسی بوده!) که توی کاغذباطله‌ها و کتابهای خونه‌ی مادربزرگ پیداکردم و با خاله‌های عزیز می‌خوندمش و چه کیفی می‌کردم با سرنوشت قهرماناش: شَفی و دَفی!
5. چندتا کتاب سیاسی که چون نه اون موقع و نه الان هیچی ازشون نمی‌فهمم، هیچی هم ازشون یادم نیست!
6. بعضی کتابای خونه‌ی فامیل که گمونم کتابای عزیزنسین و شریعتی و جمالزاده بودن!
6. و از همه مهمتر، کتابهای خونه‌ی مادربزرگ پدری (که اونجا آزادانه در اختیارم بود!) که اکثراً 18+ که چه عرض کنم، 35+ بودن و یاروبچه‌ی پنج-شیش‌ساله، با خوندنشون بسی مبهم می‌شد!
این اسمها رو از بس دیدم و باهاشون وررفتم، خوب یادمه: عاقّ والدین، امیر ارسلان نامدار، طریق‌البکاء، توبه‌نامه، قصیده مشکل گشا، داستان راستان، دیوان جودی، سراج القلوب، حلیةالمتّقین، مختارنامه، تعبیرخواب، سیاحت غرب، موش و گربه عبید زاکانی، دیوان حافظ، صد و ده حکایت (که یاروبچه‌ی معصوم، اونو Sodoodeye Hekayat می‌خوند و اسباب خنده و تفریح ملّت رو فراهم می‌کرد!)، پیوند دو گل یا عروس و داماد(!) (با جزئیات زفاف و آداب فرزندآوری و ...!!!)، طبیب خانواده، گناهان کبیره (!!!) و ... .

البتّه این مطالعات گسترده، عوارضی هم داشت! از جمله این که اکثر سؤالایی که در مورد کلمات کتابا پیش میومد، باعث سرخ و سفید شدن مخاطب می‌شد که آخرش با «بزرگ بشی می‌فهمی» و پذیرایی به صرف «نخود سیاه» سر و تهش هم میومد!
گنده‌ی درون یاروگفتنی در سن 5 سالگیش!

گاهی هم پاسخهای انحرافی  و الکی، این طفل معصوم رو اقناع می‌کرد! مثلاً یادمه زمانی توی یکی از این کتب وزین، در مورد انواع کیفرهای دنیوی و اخروی گناه ز*ن*ا خوندم! بعدش از ترس موهام سیخ شد و برای رفع ابهام در مورد این واژه‌‌ ی غریب به مادربزرگ محترمه مراجعه کردم! ایشون هم بعد از سرخ و سفید شدن
مذکورو تأمّل در احوالات ما فرمود: «چیزی نیست ننه جان! همین که مردی زنی رو کتک بزنه بهش میگن همون!» و گمونم نطفه‌ی این روحیه «حمایت از حقوق زنان»، همونجا در ما منعقد شد!

بله! این بود یکی از ماجراهای گنده‌ی درون ما که البتّه بعد از ورود به مدرسه، دست به ارتکاب جنایات و فجایع دیگه‌ای زد که اگه فرصت داشتیم و حوصله‌ داشتین، بعداً براتون تعریف می‌کنم!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - عید‌ ‌ِ دیدنی!

دست اهل و عیال را می‌گیریم و دسته‌جمعی بلند می‌شویم می‌رویم خانه‌ی خاله‌جانمان عیددیدنی! ساعتی می‌نشینیم به خوش و بش و خوردن شیرینی و میوه و آجیل؛ جماعت ذکور از اوضاع اقتصادی می‌نالند و به سوراخ بودن سبد فلانی می‌خندند و جماعت اناث هم به غیبت‌های تلنبار شده‌ی یکساله می‌پردازند و متّفق‌القول و الرّأی، خز بودن آرایش فلانی را  می‌کوبند! ساعتی بعد که آجیل‌ها ته کشیده و به نخودهایش رسیده و میوه‌خوری‌ها هم پر شده از پوست میوه، همگی بلند می‌شویم و به اتّفاق خانواده‌ی خاله‌جان، دسته جمعی راه می‌افتیم به سمت منزل آن یکی خاله‌ی بزرگوارمان و آنجا هم دقیقاً همین بساط برپا شده و باز هم می‌خوریم و می‌بافیم و می‌نالیم و می‌خندیم و بعد از ساعتی توقّف در آنجا، باز هم حرکت می‌کنیم و این دفعه به اتّفاق خانواده‌ی آن یکی خاله و این یکی خاله دسته‌جمعی می‌رویم منزل دایی‌جان کوچکتر و آنجا هم ایضاً، دقیقاً، طابق النّعل بالنّعل همین اتفاقات و گفتگوها انجام شده و از آنجا باز به اتفاق خانواده‌ی این یکی خاله و آن یکی خاله و این دایی گرامی، راهی منزل دایی‌جان بزرگمان می‌شویم و آنجا هم چنانکه افتد و دانی، بعد از همه‌ی ماجراهای مکرّر فوق‌الذکر، دسته‌جمعی بار می‌زنیم و به اتفاق خاله‌ی کوچک و خاله‌ی بزرگ و دایی کوچک و دایی بزرگ، کارناوال کذایی را به راه انداخته و به منزل خودمان شرفیاب می‌شویم!!!

نمی‌دانم این مرض خاله‌بازی و خانه‌بازی، بخشی از کروموزوم ما و مختص‌ّ قبیله‌ی یاروگفتنی‌‌هاست یا اینکه شما هم دچارش هستید؟! ولی هرچه هست، مثل این است که داروی تقویتی که باید در طول سال مصرف کنی، یک‌بارگی شیشه‌اش را بکشی بالا و overdose کنی و بعد به علّت عوارضش، ریق رحمت را سر بکشی و الوداع!

سال به سال به خانه‌ی هم نمی‌رویم و قیافه‌ی همدیگر را فراموش می‌کنیم، آنوقت در یک فرصت چهار پنج روزه چنان از خجالت هم در می‌آییم که به جای صله‌ی رحم، رحم همدیگر را جر می‌دهیم!! و بعد از این چندروز باز هم همان فراموشی و دوری و تنهایی و ... .

یاروگفتنی اگر حسن می‌شد(!) تعطیلات سیزده روزه‌ی عید را برمی‌داشت و به جایش ماهی یک روز را به عنوان روز عیددیدنی تعطیل می‌کرد و توی تلویزیون به مردم مشغول‌الذمه‌گی می‌داد که مدیونید این یک روز را غیر از صله‌ی رحم خرجش کنید! هرچه استراحت و پیک‌نیک و استخر و کارواش می‌خواهید بروید، باشد برای جمعه‌ها! این یک روز در ماه را باید باید باید بروید به دیدن یکی دو تا از فامیل‌هایتان! نروید هم سبد و یارانه و ... حرامتان! تمام!

ته‌نوشت:همین الان از پشت صحنه، دوستان همیشه‌ در صحنه یک فقره پیامک مرتبط با مطلب فوق‌الذکر ارسال فرمودند که خدمتتان قرائت می‌نماییم:

تعطیلات نوروز سال جاری و با توجه به شرایط بد اقتصادی، دید و بازدید از اقوام فقط تا درب منزل ایشان توصیه می‌شود که به آن صله‌ی دهانه‌ی رحم گفته می‌شود و ثواب آن نصف است ان‌شاءالله!



  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - بازپخش (7): عمّه‌ی رسم‌الخط

نوشته شده در جمعه بیست و ششم مهر 1392 ساعت 18:42


[مردمان فرنگستان، این اجنبی‌های نادان، با مختصر کردن عبارت short message service و ابداع واژه SMS خواستند میزان تنبلی خودشان را ثابت کنند، ولی ما دلاورمردان تبار کورش کبیر و داریوش صغیر، با مختصرترترتر کردن آن به "اس" دیگر حرفی برای گفتن باقی نگذاشتیم!]

حالا این که شوخیه و شاید شنیده باشین، ولی موقع ورود فن‌ّآوری اس ام اس به مملکت ما، مردمان محترمی که میخواستن در مصرف شارژ صرفه‌جویی کنن و در ضمن اندکی هم مایه‌ی تنبلی داشتن، بدعتی رو به وجود آوردن که عمّه‌ی رسم‌الخط فارسی رو آباد کرد!

به جای «سلام» نوشتن: س

به جای «به»: ب

به جای «که»: ک

به جای «چه»: چ

به جای «سوال» و «جواب»: س و ج

و ...

حالا اینو میشه یه جورایی تحمّلش کرد، ولی سرایت این مرض به فضای مجازی دیگه خیلی نوبره! این که یارو توی وبلاگش مثلا به جای: "به پارمیدا گفتم که جواب اس ام اس قلیخان رو نده" می‌نویسه: "‌ب پارمیدا گفتم ک ج اس قلیخانو نده"

خوب آدم حسابی! والله بالله اینجا پول تایپت زیاد نمیاد! عین آدم بنویس کلمات گهربار لامصّبتو که بفهمیم چی از ذهن مبارکت ترشّح کردی!

***

حالا جالبش اینجاست که از اون طرف مد شده به جای کسره مالکیت، هاء غیرملفوظ میارن! مثلا طرف میخواد بنویسه "وبلاگ نیناجون" مینویسه "وبلاگه نیناجون" یا به جای "دماغ سارینا" مینویسه "دماغه سارینا"!!! دیگه اینو نمیدونم کجای دلم بذارم! خوب آدم! این "ه" رو بردار ببر سر جاش بذار: آخر اون کلماتی که ازش دزدیدی!

میگن یارو شب عروسی دید عروس خانم دختر نیست، از عصبانیت رفت بیرون، یه دوری زد اومد؛ دید سوزن برداشته داره گوششو سوراخ میکنه! گفت: اونی که باید خونه بابات سوراخ میکردی، اینجا سوراخ میکنی، اونی که اینجا باید، خونه بابات؟!

بله! به قول یاروگفتنی:

جهان چون چشم و خال و خط و ابروست        که هر چیزی به جای خویش نیکوست!!!


مرتبط: "دیکطه"رو هم یه نگاهی بندازین!


پس‌نوشت 13930122:جناب روانپریش بیشتر از ما فهمیده وبهتر از ما نوشته.


پس‌نوشت 13930125:استاد بزرگوار، سرکارخانم شیوا فرمودند که مقاله‌ی جناب روانپریش ازوبلاگ ایشاناخذشده است. با سپاس از اطّلاع‌رسانی ایشان.

  • یارو گفتنی