یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب

۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

یادداشت‌های یک پسر شوریده - شاید اندورفین ...

روزی که کمی دیرتر راه افتاده‌ام برای رسیدن به محل کار؛ و اتفاقا همان روز به نحو واقعا غیرمترقبه‌ای درگیر ترافیک سنگینی می‌شوم که اقلاً نیم ساعت تأخیر روی شاخش است ...

وقتی برای رسیدن به آخرین دقایق کاری ِ فلان کارمند، شتابان و نفس‌نفس زنان وارد اداره‌اش می‌شوم و درست وقتی سوار آسانسور می‌شوم و درش بسته می‌شود، خراب می‌شود و گیر می‌افتم ...

وقتی همین امروز چک دارم و به تضرّع و التماس، تا ساعت 10 مهلت گرفته‌ام که پول را برسانم و درست در همین گیر و دار، آن کسی که قرار بوده دستی دراز کند و یاریم کند، ساعت 9 تماس بگیرد و بگوید حال بچه‌اش به هم خورده و نمی‌تواند بیاید ...

وقتی برای آشتی دادن یک زن و شوهر هزار زمینه‌ می‌چینم و در آخرین گامهایی که با نهایت امیدواری کار را تمام شده می‌دانم و خودم را برای شادی و شیرینی پیروزی آماده‌ می‌کنم، یک گوشه‌ی پنهان از گندکاری یکی‌شان آشکار می‌شود و همه‌ی نقشه‌هایم، نقش بر آب می‌شود ...

شاید به نظرتان احمقانه و خنده‌دار باشد، ولی در این موقعیت‌ها آرامش عجیبی پیدا می‌کنم! به خودم می‌گویم: من که همه‌ی راه را به عقل ناقص خودم درست آمدم ... روی کاغذ، موفقیتم حتمی بود ... اصلا یک درصد هم احتمال چنین شکستی نبود ... پس این سنگی که ناگهان ظاهر  شده و پایم را شکسته و راهم را بسته است، لابد به حکمتی آمده است! حرفی دارد با من این سنگ! حرفش شاید به خاک مالیدن دماغ کسی باشد که همه چیز را وابسته به علم و عمل خودش می‌داند!

به خودم می‌گویم: خوب! من که هرچه از دستم بر آمده، انجام داده‌ام! از اینجا به بعدش دیگر دست من نیست! از اینجا به بعدش دست کسی است که این «سنگ تذکّر» را همو به پایم کوبیده است! این آرامم می‌کند و از اینجا به بعدش را بهخودشمی‌سپارم و توی آن ترافیک وحشتناک، با خیال راحت به شماره‌ی پلاک ماشین‌های جلویی تمرکز می‌کنم و سعی می‌کنم با اعدادشان یک بازی فکری جذّاب و خنده‌دار درست کنم!

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - تذکرة البلاگرز (2)

 

 آن مهندسه‌ی اهل سلوک و مکاشفه، آن صاحب کرامات جلیّه و خفیّه، آن برهم زننده‌ی نظم جماعت ضعیفه،مولاتنا بانو شکوفهادام الله ظلّها و اصلح ضلّها(!)، از کارمندان مردم‌آزار بودی و دربرزخ ایّام عقدگرفتار!

 

 

 

نقل است که حضرتش سنوات متمادی کف‌کرده و حیران، در وادی ترشیدگی سرگردان بودی و در فراق شوی،مداد قرمز مکیدیو دل بهتصاویر مبتذله‌ی مضلّه‌ی آدامس تایتانیکخوش بداشتی تا آن کهو مولاتنا قاپ وی بربوده و شروینش نام و یوغ بندگی به گردنش بنهاد، حفظ الله قلّابها!

 

 

تذکره‌نویسان از دوران طفولیّتش اطّلاع کمی به دست داده‌اند،  در کتاب شریف مخزن الأشرار فی مصائب الاحشار (!) چنین مسطور است که روزگار خردی وی، در مصاحبتنرّه‌خروسی آتشناک به نام میرزامحمودبگذشت و اوّلین اوراق الفیّه و شلفیّه‌ی ایشان به اسم«خصوصی‌های یک زن»در آن دوران نبشته شد!

و امّا وصف شمایل آن مستوره‌ی جلیله:

مولاتنا شکوفه چهره‌ای فراخ وقامتی استوار و خیکی-به قاعده‌ی دسته‌ی کلنگ- داشت وپاچه‌ی بلورینش به زیور پشم و پیل ِ ارزشیمزیّن بوده وناخن‌های مطهّرش دائم اللاکیدهو بالای لب مبارکشسبیلی به قاعده‌ی سبیل مرحوم مغفور ابوالشروینسبز شده بود، پرمهابت و مجلّل، به قدری که گاه امر بر شروین‌خان مشتبه شده و وی را بابا صدا می‌زد!

حضرتش در دوره‌ی جاهلیّت اولی (همان تجرّد) ابروانی دمب‌موشی داشت و نقل است که بسیار مقبول‌تر از پسران(!) ابرو برداشتی و در بعض کتب مندرج است که در سنه‌ی 1435 قمری، کمند ابروان عاشق‌کش جنابش بهمرضی مسری از دیار کفر به نام بوتاکس(که به ظنّ حقیر مخفّف بوی وایتکس می‌باشد) مبتلا گردیده واز بیخ فلج گردید، به نحوی که قوّه‌ی ابرو انداختن و اشارت افکندن از وی زائل گردید و منقول است که این توطئه به اشارت مولانا شروین صورت پذیرفت، والله العالم ...

 

http://cdn.asriran.com/files/fa/news/1391/7/23/244405_747.jpg

مولاتنا شکوفهقربانش برویدردیف پایین، از سمت راست نفر اول، جلوس فرموده بر کرسی، با سبیل و ابروان نچرال

 

شمّه‌ای از کرامات:

ملّا ابوالغول گنده‌آبادی، ازمیلیاردران معاصربانو شکوفه بودی و در اداره‌جات حضرتش مشغول به خدمت مستمرّ و حجره‌اش در مجاورت بیت‌الخلاء اداره‌جات مستقر! ایشان(که مولاتنا وی را از جمله‌ی مقرّبین و محارم خویش تلقّی فرموده)نقل کند که از کرامات آن سرکار علّیّهمعجزتی به نامتصعیدبود، به این بیان که حضرتش جامدات را مستقیماً مبدّل به گاز فرموده وگاز مصرفیاداره‌جات ما با چند اداره اینوری و آنوری را -از باب معاضدت دولت فخیمه- تأمین فرمود، تقبّل الدّولة منها ... و البتّه اداره‌جات نیز به قدردانی ِ این خدمت کریمانه و مجاهدت ، بودجه‌یدستمال کاغذی بیت‌الخلاء ادارهرا به تأمیناینترنت مفتیبرای ایشان اختصاص داد!

سرانجام کار ویرضی الله عنها:

در حاشیه‌ی مصیبت‌نامه‌ی مرحوم شیخ عبدالهندل کِرمَکیعلیه‌الرحمهمندرج است که مولاتنا در اواخر عمر به امراض و آلام عدیده‌ای مبتلا گردید که از آن جملهکرم یخیبود و از آن جمله کرم خودسیخ‌زنی عطسه‌آور بود و این کِرمهای مهلک به هیچ تدبیر و تمهیدی (حتّیفیــــــــــن محکم و مردانه به همراه شروین‌خان) از وجود وی به در نیامد! و عاقبت مولاتنا بدان حدّ رسوایی رسید که مقامات اداره‌جاتحرکات و تایپاتبودار وی -که مظنون به غنی‌سازی به وسیله‌ی وایتکس بود- را به سازمان چیز هسته‌ای گزارش داده و مولاتنا کاترین به همراه یک فروند گشت ارشاد، جهت پیگیری مفاسد و معاصی مولاتنا به اداره‌جات مراجعه نموده و چپق مشارٌ الیها را چاق و قابلمه‌اش را چپّه فرمود بإذن الله تعالی!

رحمة الله علیها!

 

*(با سپاس از زحماتممولی گرامی!)

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - مصائب الرجال (3)

 

از آنجا که بهترین هدیه‌ی ممکن برای آقایان، ارزان‌ترین آن بوده و خرید شورت و زیرپوش و جوراب به نحو فجیعی تکراری و بی‌مزه شده است، این حقیر اقلام ذیل را پیشنهاد می‌دهند؛ هدایایی که هم به اندازه‌ی کافی ارزان بوده و هم برای آقایان، بادوام، کاربردی و به‌دردبخور است و تنوّع لازم را نیز دارد:

1. بیلچه باغبانی:کاربرد در کشاورزی (یافتن کرمهای خاکی و بازی با آنها) باغبانی (کندن یادگاری روی تنه‌ی درختها) و بچه‌داری (پاکسازی پی‌پی به‌زمین‌چسبیده‌ینوزاد!)قیمت: 5هزار تومان

http://tfshops.com/uploadfiles/s_noqqg_5600.jpg

2.دوبنده‌(از نوع مردانه‌اش البتّه!) که نقش ویژه‌ای در ایجاد لحظاتی شاد و مفرّح در دید و بازدیدهای فامیل دارد.قیمت: ده‌هزار تومان

 

http://images.cdn.bigcartel.com/bigcartel/product_images/85867817/max_h-1000+max_w-1000/suspender_set_2.jpg

 

3. چاقوی سوئیسی:ابزاری همه‌کاره که پاک کردن گوش و خلال کردن دندان، بیشترین کاربرد مردانه‌اش بوده و هست!قیمت: از سه تا سی هزار تومان

 

http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1390/9/2/111723_936.jpg

4. رنده‌ی آشپرخانه:از آنجا که یکی از وظایف روتین آقایان، رنده کردن رنده‌شدنی‌های منزل است، و آقایان غالباً از کندی و فرسودگی رنده‌های آشپزخانه گلایه‌مند هستند، این پیشنهاد گزینه‌ی مناسبی به نظر می‌رسد! مخصوصاً این نوع هیدرولیک(!) آنقیمت: چهار الی ده هزار تومان

 

http://share4u.ir/wp-content/uploads/2012/11/flexita2-494x3703.jpg

5. دستگاه پشت‌خارون چوبی: ابزاری سالم، مفید و مطمئن برای خودکفایی آقایان؛ این پیشنهاد با استقبال فراوانی از جانب خانمهای ناخن‌شکسته مواجه شده استقیمت: دو هزار تومان

 

http://khazarstore.com/upload/20130216(071).jpg

 

6.اسپری رنگ:برای خلق هدایای خلّاقانه و بسیار جالب و جنجال‌بر‌انگیز(!)قیمت: هفت‌هزارتومان

 

http://shiraze.ir/files/fa/news/1392/3/29/5553_352.jpg

 

7. میخ و پیچدر اندازه‌ها و مدلهای مختلف و متنوّع که بالاخره یک روز به کار خواهد آمد!قیمت: از پنج تا تک تومانی به بالا

 

http://static.niazerooz.com/Im/O/91/0524/L6348054915871.jpg

8.رادیو:پیشنهادی ویژه برای تمامی فصول! همدم تنهایی مرد و همزبان لحظه‌های سکوت و بی‌خبری از عیال، وقتی عیال مربوطه در حمام است مثلا!قیمت: از بیست هزار تومان به بالا

 

http://cdn.yjc.ir/files/fa/news/1392/1/17/971894_275.jpg

 

9- بند ساعت!شاید به نظرتان عجیب بیاید! ولی تجربه نشان داده که این هدیه نفیس(!) هم برای آقایانِ مشکل‌پسند(!) بسیار بسیار چشمگیر و جذّاب می‌باشد!قیمت: دو کیسه موجود است که به بالاترین پیشنهاد واگذار می‌شود!طالبین بهاینجامراجعه بفرمایند!

 

 

از پیشنهادهای سازنده‌ی شما عزیزان هم در جهت تکمیل این لیست کماکان استقبال می‌کنیم!

 

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - همسفر تا بهشت ...


یکی از صفحات روزنامه‌ها که معمولاً یه نگاهی میندازم، صفحه‌ی آگهی‌های فوت و ترحیمه  که گاهی تلنگری میشه برام، گاهی یادی از رفتگان و گاهی نکته‌هایی تلخ و شیرین ...

امروز صبح یکی از اون تلخ و شیرین‌ها رو دیدم ... یک سال پیش اتفاق افتاده ... به فاصله‌ی کمتر از یک هفته ...

چه شیرین، این همسفری ...

و چه تلخ، داغ از دست دادنشون ...






روحشون شاد ...




التجاء:یکی از دوستان وبلاگی، گره ناجوری توی زندگیش افتاده ... دعای شما حتماً کارسازش خواهد بود ... .

اعتذار:
این چند روز خیلی درگیرم؛ کم‌کاریم رو عفو کنین ... .

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - عطر عمومی
 

هوای آسانسور محلّ کار که روزی چندبار سوارش میشم بوی خاصّی داره؛ تصوّر کنید مخلوط بوی آهن و عرق تن و واکس کفش و چیزهای دیگه که بوی چندان خوشایندی نیست و هرروز باید چند دقیقه‌ای توی اون فضا تنفّس کنم!

یه بار که توش تنها بودم، یک آن یه چیزی به ذهنم رسید؛ شیشه‌ی عطرم رو درآوردم و چند قطره‌ش رو ریختم روی انگشتم و مالوندم روی قاب چراغ آسانسور -که داغه و زودتر عطر رو تبخیر و منتشر می‌کنه- و از آسانسور خارج شدم.

***

از اون روز به بعد، آسانسور دیگه بوی بد نمیده! هر وقت سوارش میشم، بوی خوش تمام سینه‌م رو پر میکنه و البتّه هر روز، یه رایحه‌ی متفاوت با روز قبلی ...

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - بازپخش (10): مورچه‌ام!

محل کارم، طبقه چهارم ساختمونی مُشرف به یه پارک شلوغ و پر جنب و جوشه؛ وقتی از کار خسته میشم، یکی از سرگرمی‌هام چشم چرونی توی اون پارکه! بازی ذهنیم هم اینه که سعی کنم خودمو جای یکی از اون آدمایی که تند تند دارن میان و میرن بذارم و تصوّر کنم که الان داره به چی فکر میکنه و توی چه فضایی سیر میکنه ... .
مثلا گاهی از شتاب آدم‌ها میشه حدس زد که دیرشون شده، از مدل دست گرفتن و تکون دادن کیف توی دستشون، میشه اضطرابشون رو فهمید؛ همینجوری اگه دقت کنی خیلی نشونه‌ها هست که معنادارن: مدل سر تکون دادن وقتی با موبایل حرف میزنن، نگاه کردن به این‌ور اونور، کوتاه یا بلند قدم برداشتن، تیپ و آرایششون و ...
با خودم فکر می‌کنم مثلا این آقایی که الان اینطور عجول و پریشون داره بدو بدو میکنه، بدون این که به هیاهوی بچه‌هایی که دارن بازی می‌کنن و می‌خندن گوش کنه، یا حتّی حواسش به طیف رنگارنگ رزهای نوشکفته باشه، یا هیاهوی شاد کلاغهای بالای کاجهای سبز و سیاه رو ببینه، دنبال چیه؟! اون آدم با همه‌ی دنیای بزرگی که توی ذهنش داره، از این بالا به اندازه‌ی یه گنجشک سرگردون دیده میشه و شاید از ارتفاع بالاتر، باز هم ریزتر! و از یه ارتفاع خیلی خیلی بالاتر، خیلی خیلی ریزتر! حتی اگه دنیای ذهنش خیلی خیلی خیلی براش گنده باشه، باز هم از اون بالا بالاها، کوچیکتر از جوش روی لب مورچه‌ی آواره‌ای دیده میشه که توی پارک، زیر دست و پای این آدمای عجول از ترس تبخال زده!

***
و این من هستم ... دوان دوان توی پارک زندگی خودم، با همه‌ی دغدغه‌ها و مسائل ریز و درشتی که یه جهان بزرگ ذهنی رو برام به وجود آوردن! و حواسم هست که اون بالا، خیلی خیلی بالاتر از طبقه‌ی چهارم یا حتی چهلم، یکی هست که حواسش به منه و به این تقلاها و شور و آشوبم خیلی آروم و مهربون، لبخند میزنه!

http://happyhomemag.com/wp-content/uploads/2013/08/ant.gif


اعترافات:
همون طوری که قبلاً هم گفتم، اصلاً نویسنده نیستم و بدون مجامله و تعارف، سوادم رو در حدّی نمی‌دونم که بخوام همچین ادّعایی داشته باشم ... باور بفرمایید اتّفاقی که برای پُست قبلی افتاد و این عنایتی که شما داشتین، شاید فقط به خاطر این بود که حرفایی بود که «از دل» براومده بود ... اعتراف می‌کنم بعد از اون همه بذل محبّت دوستان، برای لحظاتی مورچه‌ بودنم رو فراموش کردم و وهم برم داشت که ... .
خدا رو شکر می‌کنم که درست در چنین موقعیّت شرک‌آلودی، وقتی که دیشب با «بادی در کلّه‌ی تهی» به خواب رفتم، بت‌شکنی پیدا شد و تلنگری بهم زد که البتّه روز بعد متوجّهش شدم! دستبوس عزیزانی هستم که اون موقع بیدار بودن و بزرگوارانه هواداری کردن و البتّه دستبوس «...» عزیز که خوب موقعی سراغم اومد!
همچون همیشه، همه‌ی دلگرمی این مورچه به نگاه مهربون شماست که با مدارا و تحمّل، هوای این موجود ضعیف رو دارین و این کلبه‌ی بی‌مایه رو با حضور و کلام گرمتون روشن می‌کنین! و حرف دلم، اون جمله‌ی بالای صفحه است! و افتخار می‌کنم که باز هم تکرارش کنم:
من همه‌ی شما رو دوست دارم!
یا حق ...

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - جمعه به مکتب آمدم ...

درس معلّم ار بود زمزمه‌ی محبّتی --- جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را

پیرمرد حتّی گواهی پزشک و برگه‌ی مجوّز ورود دفتر و سفارش آن آقای معاون سختگیر را هم قبول نداشت! تأخیر در کلاس او گناهی بزرگ بود و غیبت جنایتی نابخشودنی! بچه‌های سال بالاتر مدام داستان‌های خنده‌داری تعریف می‌کردند از مدرسه‌آمدن‌های پیرمرد در روزهایی که مدرسه از زور برف و یخ تعطیل شده بود؛ روزهایی که پیرمرد محتاط، با گامهای لرزان بر روی یخ و برف پا می‌کشید و خودش را به مدرسه می‌رساند و آخرش هم پشت در می‌ماند ... .

ضرب دستش امّا، خیلی قوی بود! چقدر زنده و رنگین یادم هست خاطره‌ی دست لرزانی که بالا می‌رفت و بعد از چند بد و بیراه و «گوساله و بزغاله» گفتن، بر صورت ما می‌نشست و جام ترد مردانگی زودرس ما را توی چشمهایمان می‌شکست!

***

هالوژن‌ها: فلوئور، کلر، برم، ید ... آلکان‌ها: متان، اتان، پروپان، بوتان، هگزان، هپتان، اکتان، نونان، دکان ... گازهای بی‌اثر: هلیوم، نئون، آرگون، کریپتون، زنون، رادون ...

حفظ کردن این دو خط کلمات عجیب و غریب برای آن طفل نوخط، به اندازه‌ی کافی پیچیده و طاقت‌فرسا بود که به خاطرش یک روز از مدرسه و جواب‌پس‌دادن به پیرمرد و کتک او فرار کند! ظهرش، بعد از نصف روز ولگردی، خسته و گرسنه به خانه برگشتم... نمی‌دانم چه شد که لو رفتم و مادرم دعوایم کرد و کتک پیرمرد (که انگار رزق معلّق بین زمین و آسمانم بود!) را از پدرم خوردم!

خاله‌هایم امّا نظر دیگری داشتند! روشنفکری‌شان کمی جلوتر از آن زمان بود و سختگیری پیرمرد را افراطی می‌دانستند و شیطنت‌های این طفل ورپریده‌ی گریزپا را توجیه می‌کردند. همین شد که به خیال خام جوانانه‌شان، پایین برگه‌ای که روزهای بعد دلیل غیبتم را از اولیا پرسیده بودند، شعر آن بالا را به خط خوش نوشتند! و روز بعدش فاتحانه و مسلّح به برگه‌ای که حالا پایینش جواب دندان‌شکنی بود، به دفتر رفتم و اجازه‌ی ورود به کلاس گرفتم.

چند دقیقه بعد پیرمرد آمد. کاغذ در دستش بود و این بار به همراه دستش، تنش هم می‌لرزید ... . بچه‌تر از آن بودم که معنی «توبیخ اداری» را بدانم! آنقدر نفهم بودم که خیال می‌کردم دست‌های سنگین پیرمرد، حتّی دل مدیر را هم از ترس آب می‌کند و به همین خاطر، از این که پیرمرد را لرزان می‌دیدم، شاخ در آورده بودم!

مکثی کرد، صندلی را از پشت میز برداشت و روبروی میز ما گذاشت، نشست و دوباره برخاست و باز هم نشست ... نه کتک، نه فحش، نه دعوا ... با لبخندی زورکی به چشمانم خیره شد و خودم دیدم که مردانگی کوه‌آسای او هم بعد از سالها و سالها در سکوتش شکست و یک تکه‌اش، سُرید و سُرید تا این که لابلای ریش انبوهش گم شد.

مردتر از آن بود که تا آخر هم آن قضیه را به رویم بیاورد ... .

***

چندسال بعد شنیدم که بازنشسته شده، و مطمئن بودم که تا آخرین روز خدمتش هم، با همان پاهای لرزان و دردناکش دقیق و سروقت به کلاس می‌آمده و کت رنگ و رو رفته‌اش را به پشتی صندلی می‌گذاشته و با اخم آن ابروهای بلندش، زهره‌ی بچه‌ها را می‌ترکانده و با خط‌کش چوبی‌اش یکی در میان بچه‌ها را کتک می‌زده است!

و البتّه حالا خیلی سال گذشته و بعید می‌دانم پیرمرد دیابتی با آن هیکل زهوار دررفته و قلب بیمارش تاکنون زنده باشد؛ پیرمرد سنگین‌دست ِ نازک‌دلی که همان روزگار هم چشمی به زندگی نداشت، ولی خوب بلد بود زندگی را به چشم بکشد ...و چقدر به دلمان می‌چسبید حرفهایدرسی ِغیردرسی‌اش ... .

***

«هلیوم، نئون، آرگون ... اینا گازهای نجیبن ... توی سخت‌ترین شرایط و داغ‌ترین دماها هم نمی‌سوزن ... آدمها هم نباید بسوزن! اگه در مقابل بدی ِ کسی بهش بدی کردی، تو هم عین اونی! اصلا خود خود ِ گربه‌ای! چون گربه هم تا وقتی بهش خوبی کنی، ناز می‌کنه و مهربونه؛ ولی وقتی دمبشو بکشی، ناخنت می‌کِشه! اگه اونقدر نجیب بودی که وقتی دمبتو کشیدن، ناز بودی و مهربون، اونوقت آدمی! وگرنه گربه‌ای! سگی! حیوونی! ای گوساله ...!»

******

امروز جمعه بود ... روز پیرمردی که سیلی‌های آن زمانش، «زمزمه‌ی محبّتی» بود ...

و چه جمعه‌ی دیرهنگامی، طفل گریزپای را به مکتب برگرداند!

روحت شاد ... پیرمرد!


  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - عطر تک


اخوی:سلام داداش! اون عطری که توی مجلس پسرخاله زده بودی عجب عطری بود! اسمش چی بود؟

ما:عطر مطر زیاد دارم! یادم نیست! کدومشو میگی؟

اخوی:همونی که خیلی خوشبو بود! خیلی هم تک بود لامصّب!

ما:فکر می‌کنم قظچغ بود!

اخوی:آهان! همون! عجب بویی داره! از کجا خریدیش؟

ما:از همون جای همیشگی، قظچقغ‌فروشی!

اخوی:میخوام برم بخرمش! خیلی تکه! عاشــــقشم!

ما:خوب باشه!


پنج دقیقه و یازده ثانیه بعد:


باز هم اخوی: یه چیزی بگم داداش؟

ما:بفرما

اخوی:میدونی که من دوست دارم همیشه تک باشم! میشه یه لطفی کنی؟ تو دیگه اون عطره رو نزن!

ما:خوب باشه!


اخوی:مرسی داداش!

ما:خواهش!


هفت دقیقه و سی و پنچ ثانیه بعد:


این دفعه هم اخوی:راستی داداش! یه خواهش!

ما:بفرما

اخوی:میگم قول دادی دیگه از اون عطره نزنی ها!

ما:خوب؟

اخوی:خوب پس دیگه لازمش نداری!

ما:آره خوب!

اخوی:پس میدیش برا من؟!

ما:باشه!

اخوی:ایول داداش! دمت گرم! خیلی کارت درسته!

ما:خواهش میکنم! ناقابله!

اخوی:فقط یه چیزی!

ما:جان؟

اخوی:قول دادی ها! دیگه هیچوقت از اون عطره نخری ها! میخوام تک تک باشه!!



این عکس هم هویجوری!!!


تتمّه: دل‌نوشته‌های برگزیده پست قبلی هم منتشر شد!!!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - مسابقه‌ی تفسیر التصاویر


مشتریای قدیمی وبلوگ درپیت ما یادشونه که توی اون یکی وبلوگ منهدم‌شده، چند جور مسابقه داشتیم که یکیشون مسابقه‌ی پرطرفدار«تفسیرالتصاویر»بود! و اینک بعد از گذشت چهار ماه از گور به گور شدن اون خدابیامرز(!) به ذهنمون رسید که کم کم بساط اون مسابقه‌ها رو راه بندازیم! به همین خاطر در این شب رؤیایی(!) بر آن شدیم که از باب دست‌گرمی هم که شده، یه مسابقه‌ آتیش کنیم تا ببینیم بعدش چی میشه! مطمئنّاً استقبال شدید شما خواننده‌هایگرامیموجب شادی روح بازماندگان خواهد بود!و امّا مسابقه:

به تصویر ذیل با دقّت توجّه کرده و دل‌نوشته‌هایتان(!) را در مورد آن بنویسید! به زیباترین، رمانتیک‌ترین،سرخوش‌ترین، خُل‌مشنگانه‌ترین و حکیمانه‌ترین دلنوشته‌ها،جوایز ارزنده‌ای تعلّق خواهد گرفت!

*

**

***

****

*****

******

*******

******

*****

****

***

*




پس‌نوشت یکم:عزیزانی که قصد استفاده از «چیزای به درد بخور» کنار وبلاگ رو دارن، اولش یه مشورت بگیرن که یه وقت اون خرت و پرتها کار دستشون نده! آخه اون صفحه یه جورایی جعبه ابزار این یاروی نفله است و شاید به درد همه نخوره!

پس‌نوشت دوم:با احترام به همه‌ی بازدیدکنندگان نازنین و کامنت‌گذاران نازنین‌تر، کامنت‌دونی مثل همیشه باز بازه! فقط اگه اجازهبدین، از این به بعد واسه کامنت‌هایی که خطابشون بهدوستای دیگه هست، با گذاشتن یک شکلکتشکّر کنم و فقط کامنت‌هایی رو جواب بدم که خطابشون به این حقیر سراپا تقصیره! باز هم ببخشید!


و اما دل‌نوشته‌های برگزیده!


یولدوز* بعد از تأمّلی فراوان و سوزاندن مقدار زیادی فسفر و کلسیم و اورانیوم نوشت:


ما مغزمون ارور دادهخو یه فکری واسه خاطر مغز فندوقی ها هم میکردید دیگهحالا من فقط باید نیگا کنم


شاید دیگر بارانی نبارد... با دیدن این تصویر متأثّر شده و در اوج حالی به حالی شدن سرود:

 بغضم گرفته وقتشه ببارم
چه بی هوا هوای گریه دارم،
باز کاغذام باتو خط خطی شد
خدا این حسو حالو دوس ندارم


کلاغ دمسیاه با نوشتن این کامنت، مهر تأییدی بر نظریات فروید زد:
سمت راستی داره میگی کیمی جون بیا منو بگیر ..اونا هم میگن بیا ما رو بگیر بخدا و کیمی جون هم میخنده و تو دلش میگه ..مگه مغز خر خوردم که زن بگیرم

چون این کامنت برنده مسابقه هست حق کپی از آن محفوظ و متخلف تحت پیگرد قانونی قرار خواهد گرفت

معصومـﮧ عزیز! آخی! طفلک ورپریده با تجدید خاطره‌ی صف صبحگاهی مدرسه‌ی ترشیده‌ها، چنین نگاشت:
سرباز ها...
هم باهم...
هم صدا...
"تو رو خدا منو بگـــــــــــــــــــیر!!"

این بود دلنوشته من خخخخخخ

یوزی عزیز، ادیب گرانمایه(!) استعدادهای فروخورده‌اش در هزار و یک‌شب نویسی را با کمک پروردگار مهربان به این صورت شکوفا نمود:
دل نوشته من :

روزی روزگاری یک مشت دختر ترشیده بودند که هرشب خواب شاهزاده سوار بر یابوی سفیدشان را میدیدن و در فراق او هی عرعر میکردن
آنها از فراق جانسوز یار گوگوری مگوری شان سر به پادگان گذاشتند
تا اینکه ناگهان روزی خداوند بر این بدبختان ترشیده ی کپک زده ی ورچلوسیده رحم آوردو شاهزاده ی رویاهایشان از راه رسیدبه میمنت و مبارکی ایشالا
آنان چون مرید خود را دیدند هی از خوشحالی مویه کردن و گفتن ای عجیجم عجقم جوجوی من بلاخره از راه رسیدی دلبرکم
او هم خندید و گفت ای نسوان گریه نکنید و سرمن با همدیگر دعوا نکنیدو خشتک همدیگر را جر ندهیدغصه نخورید من تواناییهام بالاست
همه تونُ باهم میگیرم
و اینگونه همشون تا سال های سال خوش و خرم زندگی کردند دسته جمعی



زبله، همچون همیشه در حالی که از شدّت جیش به خود گره می‌خورد(!) و همچنین باز هم در حالی که همچون همیشه از دست مشتریان ...س‌خرش شکار بود گفت:
اون زنه که صورتش سرخ شده از گریه داره میگه : ای کیم ایل جان به این یاروجان رحم کن و اعدامش نکن ما زنای بدبختش اواره کوچه و خیابون میشیم ها..یه نگاه به پشت سرت بنداز اینا همه زنای حرمسراشن..پس رحمت کجا رفته مرد...تورو به ابر فضر رحم کن..بچه هامون بی بابا نشن..
اون پشت سریا هم دارن دسن میزنن و میگن یارو یارو یارو یارو اگه اعدامش کنی میزنیمت با جارو جارو

سیمرغ؟! بله! سیمرغ! باید خیلی شاسمیخ باشیم اگر جز این را از این جانور فضول و همه‌جاسرک‌بکش انتظار داشته باشیم:اینکه کیمجونگیل خانِ غازاره، داره میره جنگ، اهل و عیالاتش ریختند دورشو دارند باهاش خداحافظی می کنند، اون لبخند شرارت بارشم از این جهته که عینهو فتحعلی گوربه گورشاه خودمون، داره میره یه تیکه زمین! بده یه تیکه! نازنین! بگیره
منتها کور خونده، همون بلایی که سر ما اومد، سر اونم میاد
میگی نه، خودت ببین
اول به افتخار شاخ داماد
###############
بزن کف قشنگه رو
########################
حالا پرده برداری میشود از چهره عروس خانوم
############################
اینم بچه شون
############################
جمعیت مشایعت کنندگان عروسی که گمونم همه شون از فامیل دامادند
##########################
اینم قراره بگیریم واسه تکمیل حرمسرای تو
###########################
اینجوری نکن شکلتو، جلوی مردم زشته
###########################
و این چنین خوش و خرم در کنار هم ....
###########################


همین‌جا تا یادم نرفته خطاب به سیمرغ عزیز عرض کنم که: ای که الهی تخمات بتّرکه دم‌بریده‌ی ورپرده! بعد کلّی تایپ کردن، همه‌ی مطالبم -به دلیل لینک و اسکریپت غیرمجاز- پرید! مقصّرش هم توی ذلیل‌مرده بودی با اون لینکای کوفت و زهرماریت!!


بیدل مهربان و همیشه در صحنه، با مشاهده‌ی تصویر به یاد اوضاع قمر در عقرب اندرونی ما افتاد و مادرانه چنین نگاشت:
از همینجا با اجازه یاروو سمت جدیدم رو خدمت ضعیفه ها و کاندیداهای ضعیفه گی اعلام میکنم:
اینجانب بیدلی با ترفیع درجه از سمت ننه همایونی به مشاور اعظم در انتخاب ضعیفه های همایونی و مسیول ثبت نام حرمسرای همایونی با افتخار نایل آمده ام....
لازم به ذکر است که فاکتورهای جدیدی جهت ارتقای درجه ضعیفه ها از ضعیفه به بیگم تعریف شده که در اولین فرصت به حضور شما عزیزان اعلام خواهد شد...
با تشکر بیدل بیدلیان

سمیرا نامجو که در دوران برزخی عقد به سر برده و هنوز از حادثه‌ی تصادم تنش گرم است و سرش سبز(!) و این را نگاشته:

من میتونم در موردش اینو بگم:

ای عشق همه بهانه از توست


بانوی گرامی این عکس و این کامنتدانی درپیت را مجال مناسبی برای عرض اندام استعداد فیلم‌نامه‌نویسی خود دیده، و اولین سکانس‌های فیلم سینمایی «یک کیم و چهل قلندر!» را تحریر فرمودند:

روز خارجی . زن آویزون با حالت گریه : پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه ی تست / همه آفاق پر از نعره مستانه تست / شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل / هرکه توفیق پری یافته پروانه ی توست / ...... بعد با حلقه ی اشک توی چشم های زمزمه می کنه کیم جونگ ...... و از صحنه خارج میشه .....
روز داخلی . محضر .همون زن آویزون کنار کیم جونگشون با لباس عروس ......

+ شعر معجزه می کنه ها !!!!!


ندای عزیز که ظاهراً آخرین حمامشان را به زور کتک والده‌ی محترمه، شب عید رفته و هم‌اکنون از بوی ترشی+عرق، حتّی خودشان هم به تنگ آمده‌اند، نوشته‌اند:

به  بابا شهلا چشم !
بابا حقیر سراپا تقصیر !


این پسره تویی !
چون تپله و ترشیده !
موهاشم ریخته !

می خوای بری حموم و زنهای حرمسرا دارن اصرار می کنن ک بذا من بشورمت !

اونی هم ک بازوی چپت رو گرفته در کنارش نیت های پلید دیگه ای هم داره ک کاملا واضحه !


من برا چایزه م شارژ می خوام یارو جان !

مونا هم با نگاهی آسیب‌شناسانه نسبت به پدیده‌ی بالا رفتن سن ازدواج دختران ترشانده‌شده(!) گفته‌اند:
خواستگار رو بچسبید که شاید تنها شتر بخت شما باشه

مـن نیز با خیره شدن به تصویر و در حالی که باسن خودکارش را می‌جوید، اولین اپیزود از اپرای «کیمی و لیلی» را با الهام گرفتن از رمانس جومونگ و سوسانو چنین دکلمه کردند:
آه ... کیمی (اسم احتمالی مَرد) نرو . من پاسخ فرزندان را چه بدهم ؟ چشمانشان تنگ است ... گریه کنند از چشمانشان چیزی نمی ماند .
ای مرد ... مَــرو :(
| البته هنوز نمیدونم مرد میخواد برود یا زن ها |
چیز بهتر تو ذهنم اومد مینویسم

و سرانجام، memol بزرگ و عارف‌پیشه که تاکنون کامنت‌های ادباء ارجمند را با لبخند نظاره کرده و هر از گاهی دستی به ریش -اه ببخشید!- گیس سپیدشان می‌کشیدند، بالاخره سر از جیب تفکّر برآورده و چنین سرودند:
عاغا شعر پروین یادتونه " روزی گذشت پادشهی از گذرگهی " ؟

اینو بر اساس اون شعر نوشتم ولی حوصله ام نشد رو وزن و قافیه اش کار کنم! از روح پروین هم عذر میخام که شعرشو خراب میکنم!!!
روزی گذشت "کیم جونگ ایلی " از جمع دختری
فریاد شوق از دل هر ترشیده ای بخاست

پرسید زان میانه یکی با دو چشم خیس
کاین " کیم" کیست که بر سر او ماجراست؟

آن یک جواب داد چه دانیم ما که کیست !
پیداست آنقدر که یکی معدنی از طلاست

نزدیک رفت پیردختری فهمیده و بگفت :
حقا که "کیم" مرد رویایی من و شماست

باقی نمانده دگر مردی در این دیار
مارا تنها به ازدواج با او امیدهاست!

بر قطره قطره اشک ضعیفه ها نظاره کن
ای کیم تا که بدانی که کی کجاست!!!

تا شبی دیگر و تصویری دیگر و مسابقه‌ی تفسرالتصاویری دیگر، دماغتان فربه و یارانه‌تان متّصل باد!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - بازپخش (9): چرخه‌ی مُد
+نوشته شده در جمعه نوزدهم مهر 1392 ساعت 21:2

قانون بقای آلامُدها: مُدها و دمُده‌ها از هر نسل به دو نسل بعد منتقل میشن، ولی هرگز از بین نمیرن!


ساپورت‌ها رو که مستحضر هستین؟! دو نسل پیش، یعنی نَن‌جون‌های گرامی ما، خودشونو میکشتن که زیر شلوار پامون کنیم! پسرونه و دخترونه هم نداشت! فقط محض سرما نخوردن توی راه مدرسه! تنها فرقش این بود که اون موقعا فقط دو رنگ مشکی و سرمه‌ایش بود، البته با یه اثر جرم نارنجی رنگ بخاری نفتی یه گوشه‌ش، ولی الان همه رنگش موجوده!!!



تکمله:
تندیس دست خر بلورین این پُست، متعلّق است به آن بازدیدکننده‌ی ارجمندی که باجستجوی عبارت وزین«شوشول در لیوان»به وبلوگ درپیت حقیر رسیده است!!

  • یارو گفتنی