یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

یادداشت‌های یک پسر شوریده - جام جم

 

گمونم بیشتر از صد سال عمرشه، ولی می‌دونم که اقلا هفتاد هشتاد سالی هست که دیگه لب به نجسی نزده! یعنی آمار سه-چهار نسل آخر صاحباش رو دارم که هیچکدوم اهلش نبودن و این توی خونه دست به دست شده، شاید فقط برای این که باشه، شاید هم به خاطر اون دو بیت شعر بالاش -که شاید دل صاحب ذوقی رو به دست آورده- و شاید هم به خاطر نقش و نگار کَف ِش -که شاید چشم اهل هنری رو به خودش کشیده-

 

http://s5.picofile.com/file/8130968000/5.jpg

از شعری که روش نوشته شده معلومه که استاد پیاله‌ساز، اونو برای چه استفاده‌ای ریخته و تراشیده و روش قلم‌زنی کرده، ولی چرخ روزگار اینطور حالی به حالی‌ش کرده...

سالی یکی دو بار از توی گنجه درش میارم و با پنبه و سرکه به جونش میفتم و حسابی برقش میندازم، امّا غفلت غم‌انگیز سال و ماه، باعث میشه فراموش کنم مرتّب بهش برسم و گاهی حسابی کدر و سیاه میشه...

 بهش میگم: چه کردی پیاله جان؟! چه کردی که تویی که برای ناپاکی ساخته و پرداخته شدی، اینطور دست و دل شستی و حالا رهیده و پاکیزه، توی گنجه همنشین قلمدون و شمعدونی و سُبحه و سجّاده شدی، ولی جام جمی که صانعش برای پاک بودن نگارینش کرد، حالا به زیغ و زنگار، روز به روز سیاه‌تر و تیره‌تر ...

و بهم میگه: «نومید مشو ای جان، در ظلمت این زندان»*که صانع نگارگر، امشب فرجه‌ای داده که با پنبه و سرکه به جون ِ جام جم بیفتی و باز هم تر و تمیز و برّاق، بذاریش کنار سُبحه و سجّاده و شمعدونی و قلمدون و من ِ پیاله‌ی برنجین!

 ********

شراب تلخ می‌خواهم که مَردافکن بود زورش

http://s5.picofile.com/file/8130967926/1.jpg

که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

http://s5.picofile.com/file/8130967968/2.jpg

سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش

مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش

بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن

به لَعب زهره‌ی چنگی و مریخ سلحشورش

کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار

http://s5.picofile.com/file/8130967984/3.jpg

که من پیمودم این صحرا نه بهرام است نه گورش

http://s5.picofile.com/file/8130967992/4.jpg

بیا تا در می ِ صافی‌ت، راز دهر بنمایم

به شرط آن که ننمایی به کج طبعان ِ دلْ کورش

نظر کردن به درویشان منافی ِ بزرگی نیست

سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

کمان ابروی جانان نمی‌پیچد سر از حافظ

ولیکن خنده می‌آید بدین بازوی بی زورش

 http://s5.picofile.com/file/8130968018/6.jpg

 

اصل مطلب:این شب، یاد ما هم باشید!

 

* مصرع از مولوی

 

پس‌نوشت:

ممولی عزیز! شرمنده‌ایم از غفلت ...

نبودنت خیلی به چشم و دل سنگینه! زودتر برگرد ...

 

27

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - تصنّع

همین اوّلش بگم که من از این چیزکلاسای توخالی الکی پفکی که نمی‌دونم «با کیا شدیم 70-80 میلیون» و «مملکته داریم و...» خوشم نمیاد و معتقدم همینه که هست و منم از همین مردمم و هرچی اجتماع مشکل داره، منم توش مقصّر هستم و جملگی سر و ته یه کرباسیم جمیعاً! و اگه بخواد تغییر و تحوّلی هم اتّفاق بیفته، باید از جزء به کل باشه... یعنی از من! از تو!

شاید یکی از شادترین سکانس‌های زندگی ما(تعمّد دارم بگم سکانس! چون معتقدم خیلی از ما داریم فیلم-زندگی می‌کنیم!)سکانس جشن ازدواج و مجلس عقد و عروسیه! مراسمی که یه جورایی خاطره‌ساز مقطع گذر از دوران مجرّدی به تأهّله و طبیعتاً و ذاتاً باید فضای شاد و امیدبخشی داشته باشه! ولی اتّفاق غم‌انگیز اینه که اون مایه‌های شادی واقعی به مرور و در دوره‌ی فرسایشی تهیّه‌ی جهیزیه و وسایل زندگی و تمهید مقدّمات برگزاری مجلس با اون مخارج سرسام‌آور و وحشتناک از بین میرن و به نظرم تنها و تنها چیزی که دلخوشی عروس و داماد هست، نه آغاز زندگی مشترکِ عاشقانه، که رهایی از این دوران پر کش و قوس و جنجالی «برگزاری مراسمآبرومند و چشم‌پرکن(!)» ازدواجه!

این میشه که مجلس و مراسم عروسی، اون فرح و شادی خودجوش و ذاتی رو نداره و مجبوریم باز هم به زور پول، شادی تصنّعی رو به مجلسامون بیاریم و همچین چهره‌هایی رو ستاره‌ کنیم!(روی عکس هم می‌تونین کلیک کنین!)

http://www.amazing.ir/wp-content/uploads/2014/05/Dj-Hf-Amazing-ir-93.jpg

 خوب! ظاهراً همه چی حلّه و باز هم اون «نقاب» آبرومند رو جلوی چشم مردم زدیم و صورتمون به سیلی «شاد» شد و بالاخره جلوی حرف و حدیث مردمو گرفتیم! حالا این که پرداخت قرض و قوله‌ی برگزاری مراسم، مصیبتیه که شاید سالهای طولانی، کام داماد و عروس رو تلخ کنه به درک! مهم اینه که یک شب هزار شب نمیشه و مجلس باید «آبرومند» برگزار بشه!

 ********

یه سکانس دیگه از این فیلم(!) زندگی، ماجرای مراسم ختم خیلی از ماست! از یه طرف، ازدواج تک‌فرزند با تک‌فرزند و تولید نسل بی‌برکتی که نه عمّه و خاله داره و نه عمو و دایی(عموزاده و دایی‌زاده و خاله‌زاده و عمّه‌زاده پیشکش!)عزادار و گریه‌کنی برای متوفّی باقی نمیذاره! از طرف دیگه هم -بر فرض وجود همه‌ی این فک و فامیل- وقتی اون مرحوم مغفور خلدآشیان(!) توی زندگی دردی از کسی دوا  و گرهی از کار فروبسته‌ای وا نکرده، طبیعیه که کسی داغدار و عزادار رفتنش نیست و مردن همچین کسی که بود و نبودش فرقی نداشته، دلی رو نمی‌سوزونه و اشکی رو جاری نمی‌کنه! ولی خوب! مگه میشه بی‌خیال «حرف مردم» شد؟! مگه میشه مجلس سوت و کور باشه؟! مگه میشه مجلس حزن‌انگیز و آبرومند برگزار نشه؟! اینه که باز هم دست به دامن«دی‌جی(!)» پولکیو حتّی«گریه‌کن» الکیبشیم و مجلس رو به زور هم که شده «پر آب چشم» برگزار کنیم!(خاطره‌ی ریز: طرف 24میلیون خرج مجلس ختم باباش کرد، ولی 2میلیون واسه نماز روزه‌ی قضای وصیتنامه‌ی مرحوم خرج نکرد!)

 http://www.cinemaema.com/parameters/cinemaema/images/news/chandmigiri1137828937big.jpg

قصّه، قصّه‌ی خیلی از ما آدمهاست، قصّه‌ی چرخ زندگی‌هایی که به جای گردیدن دور محور «آرامش» و «خوشبختی» واقعی، چوب «حرف مردم» و «مردم چی فکر می‌کنن» و «آبرو داری» لاشون گیر کرده و از «چرخیدن» افتادن و قصّه‌ی نقاب و نقاب و نقاب و نقاب!

 

پس‌نوشت این پست:واسه مریضای روحی و جسمی دعا کنین!

پس‌نوشت پست قبلی:یه سر بهاینجابزنین و اسم و فامیلیتون رو جستجو کنین... براشون فاتحه بخونین تا براتون فاتحه بخونن! یا حق!

28

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - محکوم

 

«اگر می‌دانستید که یک محکوم به مرگ هنگام مجازات تا چه حد آرزوی بازگشت به زندگی را دارد ...»

من محکوم به مرگم! محکوم به مرگی با سرنوشتی بدتر از آن زندانی ِ محکوم به اعدام! که آن زندانی، زمان اجرای حکمش معلوم و ساعت‌های باقی‌مانده‌ی حیاتش معیّن است، ولی من، نگون‌بخت‌تر از او، زمان اجرای حکمم را هم نمی‌دانم!

من محکوم به مرگم! گرچه نفس‌هایی که می‌آیند و می‌روند، از حدّ شماره‌ی من خارجند؛ امّا چه بخواهم چه نخواهم در دفتر ازلیّت نگاشته و برای ابدیّت بایگانی ‌می‌شود، و بالاخره آن روز یا آن شب فرا می‌رسد که آخرین دم را به سینه‌ی سنگین فرو ببرم و آخرین بازدم، وداع من باشد با همه‌ی مولکول‌های O2 دنیا!

من محکوم به مرگم! هـــــــیـــــــچ تضمین کتبی و یا شفاهی ندارم برای این که آیا در پس ِ این لقمه‌ای که فرو می‌دهم، لقمه‌ی دیگری هم روزی مقدَّر من هست یا نه؟! آدمهای زیادی را دیده‌ام که مُردند، در حالی که وعده‌ی بعدی را نیم‌آماده، توی یخچال گذاشته بودند!

من محکوم به مرگم! چون هر چقدر هم واقعیّت حیات را نسبی و مشکّک بدانم، باز هم راه رهایی از این سرنوشت حتمی را بلد نیستم! سرنوشت تبدیل و تبدّل این حیات به حیات دیگر را... .

********

زیبا یا زشت، خوب یا بد، آسان یا سخت، قبل از رسیدن به آن موعد موعود، محکومم به گذران دوره‌‌ای مابین دو تنگی ِ رحِم و قبر... دوره‌ای به نام «زندگی» که شاید دوره‌ی حبس قبل از اعدامم باشد! دوره‌ای پر از ترسهای واقعی و دروغین... دوره‌ای سرشار از گرسنگی‌های جسم و روح... دوره‌ای تلخ از باخت‌ها و تاخت‌ها... و دوره‌ای پرزخم از داغ عزیزان(ردّ پای رفتگان هموار سازد راه را ... مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است)

من محکوم به زندگی‌ام! محکوم به مزمزه‌ی شیرین شهد تمام‌شدنی‌ ِ حیات!

این شب و روزهایی که عددشان را نمی‌دانم، همان شب آخر قبل از سحرگاه اعدامم است!

من محکوم به زندگی‌ام! و حال که جاویدان نیست و درد جانکاهی چون مرگ، پایانش می‌دهد، بگذارید حــــــــــــــال کنم با این زندگی! برون شو ای غم از سینه که لطف یار (دیر یا زود) می‌آید! تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می‌آید!*

بی‌خــــــــــــــــیال رفیق من! تو را می‌گویم ای «دلتنگی»! همراه شبها و روزهای من! هرچه می‌خواهی زهر به جانم بریز که می‌خواهم این شب قبل از اعدامم را با هم خوش باشیم!

چرا از تو برنجم «فقر»؟! جامه‌ی عزیز و باشکوه من؟ امروزم را قدر می‌دانم و تن در تن تو لبخند می‌زنم که سحرگاه فردا، تو را هم از تنم می‌کَنند!

آه ای همدم خوب من، ای «درد»! چه خوش به جانم آویختی...! دوستت دارم که می‌رهانیم از آتش!(مرد را دردی اگر باشد خوش است...درد بی‌دردی علاجش آتش است)**قدردان همراهی‌ت هستم و نگران آن که فردای اعدامم، «بی‌درد» بگذرد و ناپاکیزه بروم...

ثروت بی‌کران من، «نداشته‌‌های من»! این عزّت برایم بس که با وجود همه‌ی شما، باز هم هستم! نه فقط «زنده‌ بودن» که «زندگی می‌کنم»... عــــــــاشقانه و آرام!

********

لبخند من تقدیم به تو زندگی! ای جادوی رنگ‌رنگ! ای دروغ واقعی و واقعیت دروغ! ای پستانک روح من! با همه‌ی نداشته‌ها و دردها و رفته‌ها و قهرها و نقصها... دوستت دارم!

 

 «اگر می‌دانستید که یک محکوم به مرگ هنگام مجازات تا چه حد آرزوی بازگشت به زندگی را دارد، آنگاه قدر روزهایی را که با غم سپری می‌کنید، می‌دانستید.» (ابن سینا)

 

*از مولوی

 **از مجذوب تبریزی

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

 

اگه بخوام پنج نفر از کسایی که توی شکل دادن به شخصیتم تأثیر کلیدی داشتن رو اسم ببرم، قطعاً یکیشون دایی بزرگمه که از اون وقتایی که خیلی بچه‌تر از این بودم تا حالا، همیشه راهنما و همفکرم بوده و هست؛ با وجود ابهت و عزّتی که توی فامیل داره، همیشه سعی کرده در عین حفظ  حرمت و اقتدارش، مهربانانه به دنیای بچه‌ها و جوونها وارد بشه و تا جایی که می‌تونه گره‌گشای مشکلات معنوی و مادیشون بشه...

 دیروز که منتظر اتوبوس بودم واسه رفتن به سر کار، دایی سوارم کرد و نیم ساعتی با هم بودیم؛ اوّلش تعارفات معمول و احوالپرسی و بعد... بعد... بعد... بله! خیلی غم‌انگیزه که بعدی در کار نبود! یعنی بعد از این که احوال خودش و خانواده‌ش رو پرسیدم و اون هم از مامان و خانواده پرسید، واقعاً حس کردم حرفی برای گفتن ندارم! بدترین موقعیتی که میتونی کنار یک عزیز تجربه کنی همینه که کنارش نشسته باشی و حرفی برای گفتن به هم نداشته باشین!

دایی پخته‌تر از این بود که بگذاره اون سکوت همینطور گره‌خورده باقی بمونه، برای همین بحثی رو پیش کشید در مورد «جام و جان» حافظ و ربطش به «رحمانیت و رحیمیت» خدا و بالاخره نیمساعت تموم شد و خداحافظی کردیم و پیاده شدم.

********

یادمه یه زمانی پشت جلد دفتر مشق ما بچه‌ها، اسممون رو خیلی هنرمندانه به شکل گل و بلبل می‌کشید و همون موقعی که سرش گرم طرّاحی بود، من توی صورت متین و مهربونش خیره می‌شدم و اونقدر دقیق می‌دیدمش که حواسم به سفید شدن تک تک موهای سر و صورتش بود و وقتی بهش می‌گفتم، تعجّب می‌کرد از این که حتّی بیشتر از دختراش حواسم بهش هست... و دیروز حتّی به اندازه‌ی نیم ساعت حرف نداشتم برای گپ زدن با این مرد... .

 

* عنوان از حافظ

 30

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - و این جام جهانی 

بالاخره تباینجام جهانی به وبلوگ درپیت ما هم رسید و  مارو بر آن داشت کهاز سر تغار کشک‌سابی خودمون بلند بشیم و دست به کی‌برد شده و علی‌رغم این که دیگه از سن و سالمون گذشته و علاقه‌‌ی چندانی به این مقوله نداریم، بیایم چند خطّی قلمی کنیم!

 

موشک جواب موشک!

مراسم قرعه‌کشی جام جهانی که یادتونه؟! همون مراسمی که دستهای استکبار جهانی و تهاجم فرهنگی غرب،این چهره‌ی معلوم‌الحالرو بالای تریبون فرستاد تا جوونای دسته‌گل فوتبال‌دوست این مملکت رو منحرف کنه؟

http://abartazeha.ir/wp-content/uploads/2013/12/Fernanda_Lima_45_abartazeha.ir_.jpg

این یاروی گچ‌مغز شما با همه‌ی نفله‌گی و بلاهتش از همون موقع می‌دونست که متولّیان فرهنگی مملکت قطعاً دست روی دست نمی‌گذارن و مسلّما هروقت موقعیتش شد، با اقدام فرهنگی مناسب و کوبنده‌ای، چشم دشمنان اسلام و مسلمین رو در میارن؛ تا این که همین چند روز پیش انتظارها سر اومد و این ضدحمله‌ی فرهنگی کاملا مناسب، بهنگام، مقتدرانه و دشمن‌شکن، ضربه‌ی محکمی به چیز دشمنان وارد کرد!

http://www.fardanews.com/files/fa/news/1393/3/26/224661_188.jpg

 هر تنبونک جیغ و گل‌گلی و چارخونه، پرچمی افراشته در راستای اعتلای فرهنگ میهن!

 

جام یا چماق؟!

موضوع دیگه‌ای که مخ کپک‌زده‌ی مارو چند روزیه به خودش مشغول کرده اینه که واقعا این چیه؟!

http://www.bharatiyahockey.org/gurukul/coachshiv/2010/images/world_cup_football.jpg

 والّا اگه این جامه، پس این چیزایی که قدیما توش آب‌انار و شربت زرشک(!) می‌خوردیم چی بود پس؟!

 http://shissar.ir/mozimage/483.jpg

 و اگه اینا جامه، پس اونی که به تیم برنده میدن که بیشتر به چماق شبیهه تا هویج -ببخشید!- جام!!

 

این چه جهانی است...؟!

خوب یکی نیست به ما بگه: مگه بیکاری که میریاینجاآمار درمیاری که مثلا از هفت میلیارد و خرده‌ای جمعیت دنیا، نصف بیشترشون توی چند تا کشور میکروسکوپی و غیرقابل‌توجه و نادیدنی(!) مثل چین و هند و اندونزی و پاکستان و بنگلادش و فیلیپین و ویتنام و ... اصلا و ابداً اینطوری که ما فوتبال رو جدی گرفتیم، آدم حساب نمی‌کنن و سر و دست براش نمی‌شکنن؟!

حکایت ما فوتبالیــّون(!) حکایت اون مورچه‌ایه که آب توی لونه‌ش افتاده بود و جیغ میزد که آآآآآآآآآی! دنیا رو آب برد!!

 

عـَرَق ِ ملّی!

شاید شما هم اشکهای این نیمار بیمار(!) بچه‌سوسول قرتی لوس رو موقع خوندن سرود ملّی برزیل (ابتدای بازی برزیل و مکزیک) دیدین! مرد گنده همچین آبغوره می‌گرفت که یه آن به ذهنمون رسید از این به بعد بجای نیمار، «نازنین‌نیمار» یا «گیس‌گلابتون‌نیمار» یا حتّی «ماثنا‌نیمار» صداش کنیم!

http://cdn.yjc.ir/files/fa/news/1393/3/27/2350203_156.png

یکی نیست بهش بگه هوی! گنده‌بک! قبل فوتبال‌بازی، برو مردونگی و چغری و عشق به مام میهن و این چیزا رو از این دو تا بزرگوار یاد بگیر که موقع پخش سرود تیم ملی (اول بازی با نیجریه) استوار و محکم، عین ماست(!) فقط روبرو رو تماشا می‌کردن و حتّی از یک لب زدن الکی هم دریغ کردن!!

http://www.varzesh11.com/images/news/ashkan-dejagah-and-reza-ghoochannejhad-8590.jpg

 

چو گل بسیار شد، پیلان بلغزند!

این بنده‌ی خدا حاج آقای چی معروف به حاجی گیرینوف، به اتّفاق جمعی از اصحاب وفادار، بعد عمری مطربی، خدا قسمتشون کرد یه توک پا مشرّف بشن به بیابون‌های گرم و بی‌آب و علف برزیل تا توبه‌ کنن و استقون(!) سبک کنن و بار گناهشون رو همونجا چال کنن و صاف و صوف برگردن وطن:

 http://www.fardanews.com/files/fa/news/1393/3/27/224949_805.jpg

 قربون اون چهره‌ی نورانی و شال سبزت! یا حرضت(!) سید گیرینوف!

ولی چون سختی‌ها و ریاضت‌های بیابون‌های برزیل، به اندازه‌ی کافی انسان‌ساز و گناه‌پاک‌کن نبود، بندگان خدا مجبور شدن در یک همچین صحنه‌هایی، فشار قبر رو هم برای خودشون سیمولیشن کنن!

 http://up.sajo.ir/up/200shesh/93-03/758.jpg

بنده‌ی خدا چقدرم معذّبه!

 

و البتّه مدیونین اگه فکر کنین توی کار فرهنگی - تبلیغاتی برای میهن عزیزمون کم گذاشتن!

http://www.noonoab.com/assets/js/admin/uploaded/81386-243447-1403814124.jpg

 چیه؟! نکنه شما هم تا حالا فکرمیکردین سبز پرچم بالاست و سرخش پایین؟! از خدا بترسین و برین توبه کنین!

 

خدا دیده و داده!

 شادی مردمرو بعد از تساوی قهرمانانه(!) با تیم مدّعی قهرمانی، یعنی نیجریه مشاهده فرمودین؟!

http://fararu.com/files/fa/news/1393/3/27/132826_337.jpg

ما مُرده و شما زنده! ببینین این مردم خرّم‌دل، بعد از برد ایران در مقابل تیم آرژانتین و احتمالاً قهرمانی این دوره‌ی جام جهانی، چه خواهند کرد!

********

بگذریم! بالاخره این سی روز پر تب و تاب هم تموم میشه و یکی می‌بَره و سی و یکی می‌بازن و ما می‌مونیم و خاطراتی اینچنینی:

 

پس‌نوشت:تاریخ نگارش این پست، 29/3/1393 بود که ایران هنوز دو تا بازی با آرژانتین و بوسنی رو نکرده بود؛ نیمار هم مصدوم نشده بود؛ ما هم عاقل و تائب نشده بودیم!!

واپس‌نوشت:توی متن اولیّه یه تغییراتی اعمال شد!

 37

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - مصائب الرّجال (4)

 

 مصائب الرّجال (4): اسمشو نبر!

موجود زنده‌ی بی‌نوایی که با وجود این که توی هر خونه‌ای پیدا میشه، به هیچ عنوان به عنوان یک حیوان خانگی به رسمیت شناخته نشده و همگان در صدد نابود کردنش هستن، اونقدر برای ما چندش‌انگیزناک و منفوره که حتّی توی خونه هم اسمشو نمی‌بریم و معمولاً هر چند سال یک اسم مستعار (مثل بعثی‌ها، وهابی‌ها، داعشی‌ها و...) روش میذاریم!

 در مظلومیت این جونور همین بس که با وجود این که هر روز میلیونها میلیون از نسل این حیوون بی‌زبون کشتار میشن، ولی هیچوقت هیچ نهاد حمایت کننده‌ی حیوانات و طبیعت و... ازش دفاع نمی‌کنه!

دلیل آوردنش زیر عنوان «مصائب الرّجال» هم اینه که توی هر خونه‌ای که سر و کله‌ی این جناب پیدا میشه، وظیفه‌ی از بین بردنش خیلی طبیعی و بدیهی به عهده‌ی آقایونه!

گفته‌اند که تا 370000 گونه‌ی مختلفش توی جاهای مختلف دنیا زندگی می‌کنن و البته در بعضی کشورهای شرق آسیا، بخش عمده‌ای ازپروتئین مصرفی مردمرو تأمین می‌کنه! میگن حتّی با کنده شدن کله‌ش، تا 9 روز زنده می‌مونه و گنده‌هاشون میتونن تا یک ماه و توله‌هاشون(!)  تا 5 سال بدون غذا دووم بیارن! (پس هیچوقت سعی نکنین با گشنگی دادن بهش، هلاکش کنین!) و باز هم میگن مقصّر بخشی از گرم شدن کره‌ی زمین، گاز اتان متصاعد شده از اینهاست و حتّی در صورت حمله‌ی اتمی هم زنده میمونن و بسیاری شایعات دیگه!

خونه‌ی جدید که اومده بودیم‌، از زمین و آسمونش از این مهمونای ناخونده می‌جوشید و طبق معمول، وظیفه‌ی نابود کردنشون به عهده‌ی این یاروی نفله‌ی بلادیده گذاشته شد!

چشمتون روز بد نبینه! از شدّت کثافت مستأجر قبلی و به خاطر چندوقت خالی موندن خونه، چند نسل مختلف این موجود از گونه‌های متنوّعش فوران می‌کردن! از نژاد خالص سیاه سوخته‌ش گرفته تا طلایی و زرشکی و بژ و خال‌خالی و راه‌راه! حتّی زیر یکی از کابینتها خونه‌ی سالمندان داشتن و خودم به چشم خودم دیدم که چندتاشون با ویلچر متواری شدن! یکی از مهد کودکاشون، پشت قاب شیر دستشویی بود! یه دونه حامله‌ی بخت برگشته هم که گمونم توی راه زایشگاه بود، بر اثر نوازش لگد من، نی‌نیاش قاطی پی‌پیاش به دیوار پاچید!! اونقدر هم تعدادشون زیاد بود که همینجوری قدم معمولی می‌زدی، زیر پات تار و مار می‌شدن! و گردن کلفتاشون از بس جری و خیره‌سر شده بودن، راست راست از پاچه‌م بالا می‌رفتن! 

 خلاصه چشمتون روز بد نبینه! فاجعه خیلی سنگین‌ بود و طبق تجربیات قبلی، میدونستم حتّی سم چغندر و مالاتیون و بایگون هم جوابگوی این سیل بنیان‌کن «موجودات» نیست! چه برسه به پیشنهادهای سوسولانه‌ی والده و ابوی و اخوی‌ها و ضعیفه‌ها مبنی بر استفاده از قلم موجودکش و خمیر موجودکش و...!

از این به بعد این پست بیشتر جنبه‌ی آموزشی داره و از شما همشیرگان گرامی درخواست می‌کنم پاشین برین ظرفای افطاری رو بشورین و پشت سیستم رو خالی کنین تا آقایون بیان و از بیانات و تجربیات گهربار ما مستفیض بشن!

بله! خدمت شما عرض شود که بعد از سالیان سال تجربه‌ی مفید مبارزه با آفات و موجودات(!) خوب می‌دونیم که وقتی با چند گونه‌ی مختلف «موجود» مواجه میشیم، تنها روش مؤثّر استفاده از سمّ سایپرمترین و آیکان، اون هم با این روشه:

یک گالن چهارلیتری رو تا نصفه آب کنین، بعدش 100 میلی‌لیتر (یعنی دو تا از اون پیمانه‌های 50 میلی که همراه قوطی سم هست) از سم سایپر مترین رو بریزین توش:

 

http://kavoshkimia.com/Portals/0/images/14.jpg

 

درب قوطی رو ببندین و حسابی همش بزنین؛ بعد از اون نوبت پودر «آیکان»ه که یه بسته‌ی کاملش رو توی قوطی خالی می‌کنین:

http://nargil.ir/plant/images/products/4_2011308215317.jpg

خاصیت این سمّ آیکان اینه که تأثیر و ماندگاری سم رو چند برابر می‌کنه و اقلا تا یکسال از شرّ «موجودات» آسوده‌تون می‌کنه! درب قوطی رو محکم ببندین و این دفعه حسابی هم بزنین و وقتی از حل شدن کامل پودر توی آب مطمئن شدین، درش رو باز کنین و بقیه‌ش رو پر آب کنین.

محلول به دست آمده رو می‌تونین با همین افشانه‌های خالی شیشه‌پاک‌کن توی زوایا و کناره‌های دیوارهای خونه بپاشین (دستکش و ماسک و عینک یادتون نره که خیلی خیلی سمّش قویه!) درزها، شکافها، فاصله‌ی بین کابینت با زمین و دیوار و مقدار خیلی بیشتری توی دریچه‌های فاضلاب و سینک و کف‌شور و.... (توی دریچه‌‌های فاضلاب و توالت و... بریزین و بعد با پلاستیک مسدودش کنین) و بعد برای 24 ساعت از خونه بیرون برین.

همین کار رو 45 روز دیگه تکرار کنین که روح تخم‌هایی که توی این مدّت باز شدن هم به ارواح والدینشون بپیوندن!

به هیچ توصیه و تبلیغ و دستورالعمل دیگه هم توی این موردی که چند گونه‌ی مختلف با تعداد خیلی زیاد باشن عمل نکنین که جواب نمیده و پولتون رو دور ریختین!

این هم از پُست آموزنده‌ی ما! تا پُست مفید و آموزنده‌ی بعدی خدا یار و نگه دارتون!!

 

31

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - این نیز بگذرد... 

بی تعارف آدم خوبی نیستم... یعنی واقعیتش اینه گاهی چنان بد میشم که حتّی به «آدم بودن» خودم هم شک می‌کنم؛ خیلی خیلی بدتر از این هم بودم، ولی از خدا خواستم اصلاحم کنه و دارم سعی خودمو می‌کنم که برگردم و «درست» بشم...

********

چند ماه پیش، توی وبلاگ یکی از دوستان زیاد می‌رفتم؛  کل‌کل می‌کردیم و سر به سر هم میذاشتیم و خدای بزرگ شاهده که غرض و مرضی توی این شوخی‌ها نبود و قصدم این بود که دوستای خوبم، حتّی اگه شده ساعتی فارغ از هر اندوه و دغدغه، به ریش ما بخندن و خوش باشن!

آدم عاقل خودش رو در معرض تهمت قرار نمیده و قبول دارم که اون موقع اشتباه کردم؛ این شد که یکی از دوستان ِ خیلی خوب ازم دلخور شده بود و دقیقاً پنج روز مونده به عید، کامنت تلخی برام گذاشته بود که تلخی و گزندگی‌ش،مدّتهاوجودم رو می‌سوزوند... البتّه حق رو به اون دوستم دادم -که تلنگرش بجا بود- و سعی کردم این شوخ و شنگی رو تعدیلش کنم و کمتر به وبلاگ اون بنده‌ی خدا برم.

نکته‌ی جالب اینه که حالا، این «نرفتن» باعث شده که باز هم احتمالاً یک «دوست» حسّاس بشه و به اون بنده‌ی خدایی که به وبلاگش می‌رفتم تذکّر بده:

http://s5.picofile.com/file/8128741650/rfv.jpg

نمی‌دونم چی بگم... فقط آرزو می‌کنم این بزرگواری که این کامنت رو گذاشته، عاقبت بخیر بشه... من که از حقّ خودم -بر فرض که در قبال این، حقّی داشته باشم- گذشتم... امیدوارم اون عزیزی هم که بی‌خبر از همه جا اینطوری مورد قضاوت قرار گرفته و اصلاً و ابداً چیزی توی دلش نبوده هم بگذره... .

خوش ندارم که چیزی بگم و بنویسم که چشم و دل نازنین شمارو آزار بده، ولی باور کنین اونقدری که اتفاق بالا دل آدم رو می‌سوزونه، امثال این:

http://s5.picofile.com/file/8128741692/fo.jpg

اذیّت نمی‌کنه... اینو از صمیم قلب میگم که بهتون حق میدم بدترین فکرها رو در موردم بکنین (چون خودم از باطن داغون خودم خبر دارم که از هرچی فکر کنین بدترم) ولی ای کاش ای کاش لبه‌ی تیز این قضاوت‌ها، به سمت دوستانم نشونه نره... .

********

رسم مردونگی نیست و نهایت قدرنشناسی و بی‌مرامیه که بعد این همه مدّت که صدها و صدها کامنت محبّت‌آمیز داشتم، بیام و از این چیزا گلایه کنم... میدونم! خیلی بی‌جنبه و بی‌معرفتم! حلالم کنین و بیشتر از همیشه هوای این یاروی خل و چِل و گچمغز و نادون رو داشته باشین! البتّه این شکرآب‌های جزئی هم مسائل کوچیکیه که توی هر خانواده‌ای ممکنه پیش بیاد وخانواده‌ی گرم و باصفای ماهم استثناء نیست و می‌دونم که به جای خودش همه‌مون مثل کوه پشت هم هستیم و هوای «دل» هم رو داریم!

همه‌ی شما رو دوست دارم و محتاج دعاهای خوبتون هستم...

طاعاتتون مقبول حضرت حق

 

32

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - مورد عجیب قیری!

 

محلّه‌ی قبلی، همسایه‌ای داشتیم که به پسرش می‌گفتیم قیری! از بس که این دم‌بریده، با قیر همه جور شرارت‌ می‌کرد! هر روز جلوی خونه‌شون دعوا بود سر این که نسناس به سر و لباس یکی قیر مالیده! یه شب توی قفل در مسجد قیر ریخته بود و صبح ملّت مجبور شده بودن توی پیاده‌رو نماز جماعت بخونن! یه روز مرغ یکی از همسایه‌ها رو گرفته بود و اونجای بدبخت قیر چسبونده بود و حیوونی به شب نرسیده، مرده بود! به خونواده‌ی خودش هم رحم نمی‌کرد؛ توی کفش خواستگار خواهرش قیر ریخته بود و بخت خواهرش اینجوری قیری شده بود! همیشه‌ی خدا هم سر این موضوعات و جریانات دیگه با ننه باباش دعوایی بود!

http://www.goodhousekeeping.com/cm/goodhousekeeping/images/77/ghk-stainbuster-tar-mdn.jpg

خلاصه، جونم بهتون بگه که چند روز پیش برای رفتن به جایی آژانس گرفتم؛ سوار که شدم دیدم بـــه! راننده‌ش همون آقا قیری خودمونه! جوون برومند و رعنایی شده بود و برای خودش تیپ و قیافه‌ای درست کرده بود مَکُش مرگ ما!

احوالپرسی کردیم و  از رابطه‌ش با پدر و مادرش پرسیدم و اختلافاتش، گلایه می‌کرد از این که باهاش خوب نیستن! می‌گفت من هیچی توی فرزندی براشون کم نذاشتم! می‌گفت فقط آزادی می‌خوام! دلم می‌خواد هرچی می‌خوام بخورم و هرچی می‌خوام بپوشم و با هرکی می‌خوام بگردم، از اون طرف هم قول میدم از هیچ خدمتی براشون کم نذارم! فقط اونا کاری بهم نداشته باشن و گیر ندن!

 می‌گفت به نظرت این عادلانه نیست که من همه‌ جوره کاراشون رو بکنم، ولی از این طرف هم آزاد باشم هرکار دلم خواست بکنم؟!

ازش پرسیدم: مطمئنّی خدمت و کمکی که بهشون می‌کنی، واقعاً واقعاً برای اونهاست...؟ فرصت جواب نشد و به مقصد رسیدیم، شماره‌مو بهش دادم و خداحافظی کردیم...

********

دیشب یکی دو ساعت بعد افطار بهم زنگ زد، اولش خوش و بش و قبول باشه و التماس دعا... و بعدش رفت سر اصل مطلب! این که بعد پیاده شدنم، خیلی به سؤالم فکر کرده... این که اطاعتش از پدر و مادرش نه به خاطر اونا، که در واقع برای ارضای نیاز نیکوکاری خودش و کسب اون اعتماد و احترام اجتماعی بوده؛ این که اگه واقعا می‌خوام فرزندی کنم براشون، باید مطیعشون باشم همه جوره، نه فقط توی چیزایی که دلم می‌خواد! این که می‌خوام از این به بعد، خواسته‌ی اونها رو به خواسته‌ی خودم مقدّم بدونم -حتّی اگه خودم خوش نداشته باشم- تا دیگه ایشالا عاقبتم «قیری» نشه...

********

حالا من موندم که آیا واقعا من برای پدرم..؟ من برای مادرم...؟ من برای خدا...؟

 

 33

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - نیایش‌گاه

 

خــــــــوب! به لطف خدا نمردیم و عمرمون بــــــاز اونقدر کـــــــــش اومد که به یک 30 شعبان دیگه برسیم و بعد منتظر باشیم تا ماه ِ مــــاه ِ رمضان، یواشکی از پشت ابرها سرک بکشه و اون هلال ابروی خوشگلشو بهمون نشون بده و بعدش یک ماه «جام جهانی ِ خدایی بودن» شروع بشه! و البتّه میزبان این جام‌ جهانی اونقدر «کریم» و «رئوف» هست که هیچکدوممون رو توی مرحله‌ی گروهی و حذفی از سر مهمونی بلند نکنه و اگه ذرّه‌ای، فقط ذرّه‌ای همّت کنم، من هم قهرمان خواهم شد!

http://vareth.ir/files/fa/news/1393/1/13/33648_572.jpg

یکی از نمادهای آشنای عبادت توی این ماه عزیز، اون محلّ و مقرّ و محراب نماز آدمهاست... خلوتگاهی که شاهد اشکها و لبخندها و عشقبازی‌های عبد با معبودشه! «نیایش‌گاه» هرکس که به نظرم بسته به روحیّات و حال و هوای فرد، مواد و چیدمان مختلفی داره!

به نظرم رسید در طلیعه‌ی این ماه خوب خدا، سرکی بکشیم توی «نیایش‌گاه» همدیگه! میخوام این پُست تبدیل بشه به یک نمایشگاه قشنگ از نیایش‌گاه بر و بچه‌های این وبلوگ درپیت! پس از همین لحظه هرکی مایل بود، دوربین یا موبایلش رو برداره و یه عکس از سجّاده و جانماز و مخلّفاتش(!) بگیره و یه جا آپلود کنه و لینکش رو توی کامنت‌دونی بذاره! اگر هم سختش بود، خیلی راحت با رایانامه بفرستدش به جی‌میل yaaroo92 تا توی ادامه‌ی مطلب بذاریمش!

ضمناً، اگه دوست داشتین، همراه عکس سجّاده و جانماز خودتون، از سجّاده و جانماز مامان و بابا و همسر و مامان‌بزرگ و بابابزرگ و کلا اعضای خانواده هم بذارین! اگه دوست دیگه‌ای هم سراغ داشتین که حال و حوصله داشت، اونم دعوتش کنین بیاد!

 

و حالا عکسها:

مفرد مؤنّث، فاطمه‌ی عزیز (که ضمنا فردا تولدش هم هست) اینجا عشق‌بازی می‌کنه:

http://s5.picofile.com/file/8128007550/Mofrad.jpg

 

 شاهد خصوصی‌ترین اشک‌ها و لبخندهاییولدوز* مهربون:

http://s5.picofile.com/file/8128012618/yooldooz.jpg

 

عبادت‌گاه مونا... آغوش نجواهایمونای عارف!

 http://s5.picofile.com/file/8128032842/mona.jpg

 

ساحل آرامش فاطمه‌خانوم-دردونه‌‌ی خدا-توی دنیا! خوش به حال گل‌های شمعدونی...

http://s5.picofile.com/file/8128041876/dordooneye_khoda.jpg

 

عروج‌گاهسمیرای نامجوی عزیز، بنده‌ی پاک‌دل خدا:

http://s5.picofile.com/file/8128078668/samira_namjooo.jpg

 

 معصومه عزیز،ته‌تغاری مؤمن حاجیاز اینجا می‌پره!

http://s5.picofile.com/file/8128113792/masoooomeh.jpg

 

نفس به نفس راز و نیاز عاشقانه‌یبیدلبا حضرت معشوق:

http://s5.picofile.com/file/8128115392/Biiiidel.jpg

 

 

فقط خدا می‌دونه عزیزای دلزبله، روی این سجّاده‌ها چقدر دعا به جونش کردن!

http://s5.picofile.com/file/8128133942/zebell.jpg

 

http://s5.picofile.com/file/8128133976/zebel_girll.jpg

 

برای نیایش‌گاه فاطمه‌ی عزیز (مــــــــــن؟!) نوشته‌ای قشنگتر ازاسم وبلاگشپیدا نکردم...

http://s5.picofile.com/file/8128153076/mannn.jpg

 

فاطمه‌ی عزیز(وبلاگ کروکودیل پیر)از افق این برکه ملکوت رو تماشا می‌کنه...

http://s5.picofile.com/file/8128157168/krokodilll.jpg

 

 اینم که خودشو انداخت جلو، نقل ِ خُل و چِل ِ وسط مجلس!

http://s5.picofile.com/file/8128155000/yaarooo.jpg

توضیح:تسبیح شاه‌مقصود هدیه‌ی یکی از دوستامه که فرزند شهیده و خودش جانبازه... عزیزه برام! اون مُهر هم ابتکاری و دست‌ساز خودمه! مهرهای کربلای معمولی دو تا وجه بیشتر نداره و زود سیاه میشه، اینو با گــِل ِ سرشته‌ی مهرهای شکسته‌‌ی کربلا به شکل مکعّب درستش کردم! هم تداعی کعبه می‌کنه و هم این که شیش تا وجه داره که میشه روش پیشونی گذاشت و خیلی دیرتر سیاه میشه! چندتایی واسه خانواده و... ازش ساختم! مهر شکسته داشتین بیارین، سالم تحویل بگیرین!

گذاشتن این عکس به منزله‌ی بستن این پست نیست و همچنان منتظر عکسهای شما هستیم! دست بجنبونین دیگه!

 

پرواز خاک تا افلاکسیمرغ، از این افق آغاز می‌شود:

http://s5.picofile.com/file/8128158342/siimorgh.jpg

http://s5.picofile.com/file/8128383434/siiimorgh3.jpg

 

 

بوی اشک‌های عاشقانه‌یممولی نازنینرا می‌دهد، این پهنه‌ی رنگ‌رنگ شیدایی:

http://s5.picofile.com/file/8128236668/memollll.jpg

 

خلوت باصفایبرشا، در این مشرق عروج:

http://s5.picofile.com/file/8128236718/borshaaa.jpg

 

 

گلبرگ؟ نه! قطره قطره خوننگین عاشق... که چکیده بر این صفحه‌ی شوق...

http://s5.picofile.com/file/8128236742/neginnn.jpg

http://s5.picofile.com/file/8128383392/negin4.jpg

 

مونس خلوت ناز ِ آرزو(یوزپلنگ وحشی)این:

http://s5.picofile.com/file/8128236776/yooziii.jpg

 

همه‌ی عاشقی‌هایریحانه، در این تکّه از زمین خدا:

http://s5.picofile.com/file/8128236800/soosk_sefiddd.jpg

 

در حاشیه:دوستی برام نوشت: چرا اینقدر دیر میگذاری عکسها رو؟ مگه میخوای آپولو هوا کنی؟! گفتم: نه! خیلی سختتر! دارم فرشته می‌نشونم روی زمین...

بازم منتظرم فرشته‌ها!

ثناخوان الطاف و نعمات خداست اینجا...ثنابانو:

http://s5.picofile.com/file/8128383426/sepidehhh.jpg

 

 پینه‌دوز عزیز، اینجا سر بر آستان معبود می‌ساید...

http://s5.picofile.com/file/8128523400/mohaddeseh_pineh_dooz.jpg

 

 نازلی عزیز، نازبنده‌ی خدا، اینجا معبودش رو به آغوش می‌کشه...

 

http://s5.picofile.com/file/8128735668/nazliiii.jpg

 

خلوت بی‌ریای علی ِسمیرا...

 

http://s5.picofile.com/file/8128735684/Ali_e_Samiraaaa.jpg

 

 

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - جوجه لاک‌پشت


سرانگشتای حنایی خوشرنگش، دونه دونه تخمه‌ها رو از روی هندونه پاک می‌کنه و قاچهاشو کوچیک کوچیک برش می‌زنه و توی بشقابم میذاره...
- بخون مادر!
- ای که مهجوری عشّاق روا می‌داری؛ عاشقان را ز بر خویش جدا می‌داری...
- بازم این اومد؟!
- اوووم... آره خوب! چه می‌دونم؟! ... اصلا انگار اینجای کتاب تا داره! همه‌ش همین میاد! اصلا ببینم، این صفحه رو زیاد خوندین...؟
- هه! من نه...
سرمو پایین میندازم... اونم با چنگال یه تیکه هندونه رو می‌ذاره توی دهنش و لبخندش رو ازم می‌دزده و به شمعدونیای تو حیاط خیره می‌شه...
- ادامه بده...
- تشنه‌ی بادیه را هم به زلالی دریاب؛ به امیدی که در این ره به خدا می‌داری... راستی... راستی مادرجون! میدونی از دویست-سیصدتا تخم لاک‌پشت، فقط دو سه تاشونجوجهمیشن و به دریا می‌رسن؟ بقیه یا خوراک حیوونا میشن، یا از تشنگی تلف میشن...
- تو نمیخواد راز بقا بگی! شعرتو بخون...!
یه نفس عمیق می‌کشم و ادامه میدم...
- ساغر ما که حریفان دگر می‌نوشد؛ ما تحمّل نکنیم... [و بقیه‌ش لای بغض توی گلوم گیر میکنه]
صورتمو بالا می‌گیرم که قطره اشکم، دل پیرزن رو نلرزونه...
- دِه! چرا نمیخونی بقیه‌شو؟ اصلا بده به خودم اون کتاب رو! خودم می‌خونمش!
عینک ته استکانیش رو به چشمش میزنه و انگشتش رو لرزون لرزون روی خطها حرکت میده تا سرخطّو پیدا کنه... آروم زیرلب زمزمه می‌کنه و بعدش با لبخند توی چشام نگاه می‌کنه و بلند بلند، از بر می‌خونه:


تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم

از که می‌نالی و فریاد چرا می‌داری...؟

********

سلام به همه! بیاین باز کنار هم بشینیم، دستای همو محکم بگیریم، لبخند بزنیم و دنیا رو تماشا کنیم...

 

 

 35

  • یارو گفتنی