یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

یادداشت‌های یک پسر شوریده - لیلای حبیب

 

اشک‌های حبیب را فقط من دیدم؛ مثل اشک محمدجواد، مثل اشک‌ سید حسن، مثل اشک‌ یاسر و مثل اشک خیلی‌های دیگر که همیشه خنده و شوخی و طنازی‌شان با دوستهای صمیمی‌ترشان بود، ولی بغض و گریه‌هایشان را به اتاق نمور من می‌آوردند!

هم‌اتاقی ِ من هم شرطی شده بود انگار، هروقت یکی از بچه‌ها با سکوت می‌آمد و کنارم می‌نشست، کتابش را برمی‌داشت و بیرون می‌رفت؛ اوایل خیال می‌کردم می‌رود، برای آن که خلوت درددل فراهم‌تر باشد، ولی یک روز به حرف آمد و گفت که تحمّل دیدن اشک مردها را ندارد و برایش عجیب است که من چطور طاقت می‌آورم!

 حبیب دو ماهی بود که عقد کرده بود، «لیلا»ی خاله‌اش را گرفته بود که پنج-شش سالی از خودش کوچکتر بود و حبیب هم دو-سه سالی از من کوچکتر بود؛ توی خوابگاه، تک و توک بچه‌های دیگری هم بودند که متأهّل بودند، ولی اُنس حبیب (به روال قبل از ازدواجش) با من ِ مجرّد بود و اشک‌های دلتنگی‌اش را برای من می‌آورد...

یادم هست که یک هفته بعد از عقدش، خوشحال و خندان، با شرمی خواستنی در زیر پوست گونه‌های گلگون روستاییش به اتاقم آمد و از من خواست که برای نامزدش نامه‌ای عاشقانه بنویسم و البتّه از زبان حبیب! و بعد از آن هم هفته‌ای یک بار (معمولاً پنج‌شنبه‌ها) همین داستان تکرار می‌شد.

«لیلای خوب من، عشق شیرین من، نازترین رویای من، سلام به روی ماه‌تر از ماهت! ...»

وقتی بعد از چند جمله، نوشته‌ را می‌خواندم که تأییدش را بگیرم و ادامه بدهم، نگاه مهربان و منتظرش تیز می‌شد و رگ‌های گردنش... «نمی‌خواد بخونی، بده خودم می‌خونمش، اصلاً خوبه همینجور، ادامه بده بی‌زحمت...» انگار غیرت تازه‌داماد اجازه نمی‌داد که اسم نوعروسش را از دهان غریبه‌ای بشنود؛ حتّی اگر آن غریبه، خود، آن اسم را با جملات عاشقانه‌ی بعدش روی کاغذ نوشته بود!

نامه را من می‌نوشتم و بعد، حبیب با خط خرچنگ‌قورباغه پاک‌نویسش می‌کرد و جملاتی مثل «به پدر محترم و مادر مهربانت سلام برسان و یدالله جان را از طرف من ببوس و نگران احوالات من نباش که ملالی ندارم جز دوری شما» و چند جمله‌ی داغ زن و شوهری که طبیعتاً خیلی خصوصی‌تر از آن بود که من بنویسمشان(!) را اضافه می‌کرد و توی پاکت می‌گذاشت و پاکت را با چند لایه چسب مهر و موم می‌کرد و در ترمینال، به راننده‌ی مینی‌بوس ِ روستا می‌سپرد تا ببرد و برساند.

آن روز امّا -دو ماه بعد از عقدش- یک جور دیگر گریه می‌کرد، به قول خودش دلش اندازه‌ی یک لخته خون شده بود از دوری عیالش و از یک طرف، رویش نمی‌شد این ماه به او سر بزند؛ جمعه تولّد نوعروس بود و حبیب با دست ِ خالی، روی دیدارش را نداشت...

آن موقع‌ها با هفده-هجده‌هزار تومان می‌شد یک هدیه‌ی آبرومند خرید؛ درست که قسیّ القلب بودم برای دیدن گریه‌ی مردها، ولی نه آنقدر که دلم راضی بشود رفیقم اینطور خون ببارد و من نونوار بشوم! پس فعلاً بی‌خیال ِ پیراهن و شلوار ِ نو شدم و حبیب را با لبخند، راهی ولایتش کردم!

http://www.tajerian.ir/Uploads/NewsPics/pic1/0000reall-love.jpg

 دیشب بعد از سالها حبیب بهم زنگ زد، گفت شماره‌ی موبایلم را از یکی از دوستان مشترکمان که دفتر وکالت دارد گرفته، گفت زندگی‌شان به لطف خدا خوب است و بچه‌های دوم و سومش (که دوقلو هستند) سه ماه پیش به دنیا آمده‌اند، گفت زنش بعدها گفته که تقلّبی بودن نامه‌ها را می‌فهمیده و برای این که توی ذوقش نخورد، چیزی به رویش نمی‌آورده است! و دیشب کلّی با یاد خاطرات آن دوران گفت و خندید و تا آمدم بگویم که «حبیب جان! می‌آیی یک بار دیگر خلوت کنیم، ولی این دفعه...» دو قلوها با گریه آغوشش را خواستند... سلام عیالش را بهم رساند و خداحافظی کرد... .

فردا، اوّلین روز ِ آخرین ماه پاییز، به همه‌‌تان خوش و مبارک! الهی دلتان همیشه گرم ِ گرم باشد و چشمتان روشن و لبتان خندان! برای این یاروی نفله‌‌ی خل و چل، دعای شفا کنید! خیر پیش!

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - 1500 تومنی...


تراول تانخورده را انداز ورانداز کرد، رو به نور گرفت و با عینک ته‌استکانی‌ش با دقّت نگاهش کرد، با انگشت چند بار آرمش را مالید و در آخر با نگاهی مردّد توی چشمهایم، انگار توی رودربایسی گیر کرده بود، گذاشتش توی جیبش و بقیه پول را که چند اسکناس کهنه بود با دقّت و کندی از توی دخل برداشت و برگرداند؛ آمدم توی جیبم بگذارم که اصرار کرد بشمار! گفتم قبول دارم، گفت: ممکن است اضافه داده باشم! شمردم، پنج تا هزار تومانی و پنج تا دوهزارتومانی، می‌شد پانزده‌هزار تومان و سی و پنچ هزار تومان هم جنس خریده بودم... «درسته حاجی، خدا برکت بده، ممنون! یا علی...»

توی صف نانوایی جیبم را خالی کردم که مرتّبش کنم، لابلای اسکناس‌ها این را دیدم:


http://s5.picofile.com/file/8150522118/1500.JPG

دوباره پولها را شمردم، بله، این هم یکی از همان دو هزار تومانی‌ها بود! به گمانم خود پیرمرد هم خبر نداشت و همینطوری که دستش آمده بود، به من رد کرده بود؛ لبخند زدم و برای یادگاری گذاشتمش توی کیفم و با خودم فکر کردم که اگر اسکناس‌ها را از آنطرف می‌شمردم، حتماً هزار تومان کم می‌آمد!

اسمش را گذاشتم اسکناس 1500 تومانی! اسکناسی که البتّه نه هزار تومان و نه حتّی پانصد تومان نمی‌ارزد... شاید اگر بانک ببرم، حتّی یک تومان هم برش ندارند!

********

از این طرف، زندگیم را که می‌بینی، قاطی آدم‌های خوبی که دور و برم هستند، به نظرت آدم هستم و به این چیزی که دیده می‌شوم می‌ارزم ... اگر بچرخانی‌ام و از آن طرف نگاهم کنی، شاید نصف آن چیزی که اوّل فکرش را می‌کردی هم نَیَرزم ... و وای به روز داوری و «وای از آن روز که از پرده برون افتد راز» و معلوم شود که به یک پول سیاه هم نمی‌ارزیده‌ام...

********

پس‌نوشت: ارواح مؤمنین، رها از هر تعلّق و قید و غم و کینه و غرور و غفلتند و آن طرف خط، دیگر نه گناهی می‌کنند و نه واجبی را ترک می‌کنند... پس باور دارم که جواب ِ واجب «السّلام علیکم یا أهل لا إله الّا الله» را -لابد با تحیّت احسن- می‌دهند و از این رو می‌گویم:

ارواح مؤمنین که تویشان یک عالمه شهداء و اولیاءالله هم بودند، به تو سلام رساندند... .


  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - که تاب!

چیزی که روزهای بدحالی کمکت می‌کند «که تاب» بیاوری رنجوری را، «کتاب» عزیز و دوست‌داشتنی است! همان یار مهربان و ساکت و بی‌آزار و بی‌توقع، که نه غروری دارد و نه برایت کلاس می‌گذارد و اصلاً هم بهش بر نمی‌خورد که مثلاً وسط صحبتهایش یک دفعگی ببندی‌اش و بروی پی کارهایت و بعد هروقت باز وقتت خالی شد و حالش را داشتی بروی سراغش! همیشه‌ی خدا رفیقت می‌ماند و باز در بدترین شرایط به دادت می‌رسد!
خیلی دوست داشتم کتابهایی که این روزها مونسم شده‌اند را معرّفی کنم و شما را هم با آن‌ها دوست کنم! ولی متأسّفانه به گمانم چیزی نیست که به دردتان بخورد و از طرفی، از بس که کتاب به این و آن قرض داده‌ام و پس نیاورده‌اند، می‌ترسم که شما هم بخواهیدشان و شرمنده‌تان بشوم!
خلاصه در جریان باشید که طبق آخرین محاسبات امشبم، در عرض این هفته‌ی اخیر حدود 3800 صفحه کتاب خوانده‌ام و بازگشت مقتدرانه‌ی گردن‌درد یادگاری دوران تحصیل، نوید دو سه ماه سرافکندگی (!) پرافتخار را می‌دهد!
********

با من بگو تا کیستی؟ مهری؟ بگو... ماهی؟ بگو...
خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو... آهی؟ بگو...

راندم چو از مهرت سخن، گفتی بسوز و دم مزن
دیگر بگو از جان من، جانا چه می‌خواهی؟ بگو

گیرم نمی‌گیری دگر، زآشفته‌ی عشقت خبر
بر حال من گاهی نگر، با من سخن گاهی بگو

ای گل پی هر خس مرو، در خلوت هر کس مرو
گویی که دانم، پس مرو، گر آگه از راهی بگو

غمخوار دل ای مه نئی، از درد من آگه نئی
ولله نئی، بالله نئی، از دردم آگاهی بگو ؟

بر خلوت دل سرزده یک شب درآ ساغر زده
آخر نگویی سرزده، از من چه کوتاهی بگو؟

من عاشق تنهایی‌ام سرگشته شیدایی‌ام
دیوانه‌ای رسوایی‌ام، تو هرچه می‌خواهی بگو

«مهرداد اوستا» (با تشکّر از مرضیه عزیز بابت معرّفی)

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - صبح‌های شنبه...


می‌گویند همیشه دلت برای کسی از همه بیشتر تنگ می‌شود که نمی‌توانی قاب عکسش را روی دیوار خانه‌ات بزنی...

و می‌گویم دردناک‌ترین مرض هم، مرضی است که نتوانی حتّی به نزدیک‌ترین کست بگویی...

که زنگ می‌زنند و می‌بینند خانه‌ای، متعجّب از خانه بودنت، در این ساعت روز، در این روز شنبه... و درد کمر شکسته‌ات را فقط خدا می‌داند ... و چه خوب است که خدا می‌داند و می‌بیند و به همین خرسندم... حسبی أن ینظرنی ربّی...

...

حالم خوب است رفقا! نگران نباشید! کنج خانه نشسته‌ام و به روزهای رفته‌ام فکر می‌کنم و کتاب‌هایی را برای دلم می‌خوانم و چرندیاتی را برای دلم می‌نویسم!

شاید این رخوت و سُست‌ناکی، دوره‌ی نقاهتی باشد برای بهبود زخم‌هایم و امیدوارم به فضل خدا که باز برخیزم...

بیشتر از همیشه محتاج دعاهایتان هستم...


پس‌نوشت: همسایه‌ی خوبم! این هفته هم دستم به دامانت... دست به سینه‌ام بگذار و توان برخاستنم بده...

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - ترّهات (1)

آدمهایی مثل من چقدر خوشبختند! می‌گویید چرا؟ بیایید این کنج حیاط کنارم بنشینید و دستهایتان را با ها گرم کنید تا برایتان بگویم!

توی عمرم تا به حال لب به هیــــــــچ دودی نزده‌ام! حتّی یک پُک قلیان هم نکشیده‌ام! باورتان بشود یا نه، حتّی از کافئین قهوه و تئین چای هم فراری‌ام و سال‌های سال است که حتّی یک فنجان چای ننوشیده‌ام! دو ردیف دندان سالم سالم دارم که حتّی یک خال سیاه هم ندارند و اصلاً نمی‌دانم دندان‌درد یعنی چه!

شاید به نظرتان خیلی خنثی و ماست به نظر بیایم! ولی باور کنید من یک دانه دشمن هم ندارم! یعنی آنقدر با خلق خدا خوب تا کرده‌ام که آنهایی که می‌شناسندم، دلشان نمی‌آید دشمنم باشند! حتّی اگر گاهی دلشان را سوزانده و شکسته باشم!

من خوشبختم، چون از رانندگی بیزار و فراری‌ام! خیلی نوبر است، نه؟! بله! از رانندگی و ماشین داشتن فراری‌ام، چون مدّتی ماشین داشتم و روزی از آن مدّت، دلم درد آمد وقتی دیدم حجم ماشین پارک شده‌ام کنار کوچه، راه پیره‌زن همسایه را با ساک خریدش چند متری دور کرد و روز دیگر، اعصابم خرد شد که بوق ماشینم طفل شادمانی را که به دنبال توپ رنگین‌کمانی‌اش می‌دوید، ترساند...

در عین حال که دشمنی ندارم، هیچ کس هم من را برای خودم دوست ندارد! شاید فکر کنید دارم خودم را لوس می‌کنم، ولی باور کنید هیچکس تا لَنگ ِ ماجرایی نباشد، یادی از من نمی‌کند! همین الآن نگاه کردم، توی مخاطبین گوشی‌ام 1389 اسم دارم، ولی اگر خدای نکرده یک روز دلم از دنیا گرفته باشد، هیچکدام از این‌ها مخاطب درد ِ دلم نیستند! و شک نکنید که من این را هم از بزرگترین خوشبختی‌هایم می‌دانم! چون توی این تنهایی پر از تن‌ها، یادت می‌افتد که تنها کس، هم اوست و بس!

از خوشبختی‌های دیگرم این است که من روزی یک وعده غذا بیشتر نمی‌خورم! نه! نه! اشتباه نکنید! مرتاض نیستم اصلا! به لطف خدا دستم هم خالی نیست! بیشتر نمی‌خورم، چون احساس می‌کنم بیشتر از آن یک وعده به درد «کائنات» نمی‌خورم و اگر بیشتر بخورم، آن برچسب انرژی‌ام، از این هم بیشتر به سمت نارنجی و قرمز میل پیدا می‌کند!


http://www.momtaznews.com/wp-content/uploads/2012/10/b3bd3ae6d00795dec8ea585fdf906355.jpg

می‌دانید رفقا! خوشبختی فقط این نیست که بخندی و دست‌افشانی و پای‌کوبی کنی! من با اشک‌هایم هم خوشبختم! باورتان نمی‌شود این مرد گنده چقدر اشکش دم ِ مشکش است! یک چیز خنده‌دار بگویم؟! چند روز پیش به یکی از شاگردهایم تشر سختی زدم! حدس می‌زنید چه شد؟! بله! اشک خودم سرازیر شد و بیرون رفتم!

خوشبختی دیگرم این است که خیلی راحت می‌توانید خوشحالم کنید! گاهی همین شکلککه برام می‌گذارید، یا حتّیو حتّی حتّیهم شادم می‌کند! حالا هرچقدر هم مردم بگویند که این لبخندها مجازی‌اند و دلخوشی‌ الکی‌اند و... توی کَتم نمی‌رود! من باور خودم را دارم، هرچقدر هم زود و ساده باشد...

اصلاً بزرگترین خوشبختی‌ام همین ساده‌باوری و زودباوری‌ام است! یعنی فکرش را هم نمی‌توانید بکنید که چقدر راحت باور می‌کنم دو کلمه‌ی «دوستت دارم» را! گاهی مغز بی‌خِردم به دلم تشر می‌زند که «خُل جان! باور نکن! این از ته ِ دل نیست! حتماً کارت دارد که این را می‌گوید!» ولی قلب خردمندم می‌گوید: «عیبی ندارد! همین حسّ هم برای گرم کردنم کافی است! خدا را شکر کن که همین هم هست! و گرنه از تپش باز می‌ایستم و وقتی من بایستم، اوّلین عضو بدن که فلج می‌شود و از کار می‌افتد، تویی!»

بهرحال، خوشبختم دیگر! خیلی خیلی خوشبخت! بیشتر از این سرتان را درد نمی‌آورم! به اندازه‌ی کافی سردتان شده گمانم! بفرمایید توی اتاق گرم و روشن و کنار بخاری با چای داغ خودتان را گرم کنید و لبخند بزنید! نگران من نباشید! خاطرات و فکر «خوشبختی‌»هایم، گرمم می‌کنند! همین کنج تاریک و سرد حیاط بهتر می‌توانم بهشان فکر کنم! شاد باشید!

...

پس‌نوشت: فکر می‌کنی بیشتر خراب لبخندهایت شدم یا گریه‌هایت؟!


  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - طامات (6)
و خدا، شیرین‌ترین لبخند را در چهره‌ی خورشیدی نهاد که هر بامداد، با گرمترین نگاهش، به مردمان بنگرد و روزشان را با شادی و آرامش همراه کند ...
...
هر روز صبح‌ دستمال نان و پنیرش را می‌بست و به امید درآوردن لقمه‌ی نان و پنیر فردای زن و بچه‌اش، بیل دسته کوتاه و کلنگ چاه‌کنی‌اش را برمی‌داشت و به سر ِ گذر ِ حاشیه‌ی خیابان کمربندی می‌رفت و منتظر می‌نشست تا صاحب‌کاری دل‌رحم پیدا شود و بدون توجّه به پای ناقصش، او را سرکار ببرد... صاحب‌کارها امّا وقتی با وانت می‌آمدند برای بردن کارگر، بی‌توجّه به پا به سن گذاشته‌ها و شلّ و پل‌ّ هایی مثل او، جوانان قوی و قبراقی را انتخاب و سوار می‌کردند که بتوانند با همان مزد شندرغاز، اندازه‌ی دو تا مرد کار کنند...
امروز امّا از آن روزهایی بود که بخت یارش بود! صاحب‌کاری که پی ِ کارگر آمده بود، داد زد که کارگر مقنّی می‌خواهد و توی جمع کارگرها، کسی این کاره نبود... پس پر از شوق، لنگ لنگان به سمت نیسان دوید و بی‌توجّه به خطّ و نشان صاحب‌کار که «چاهش ده متر بیشتر نیست، پس پمپ هوا نداریم و...» لَشش را به بالای بار نیسان کشید.
بخت یارش بود! چون معلوم نبود اگر در آن بیغوله‌ی ته ِ شهرک صنعتی، ته ِ چاه خفه می‌شد، صاحب‌کارش آنقدر مرد باشد که برود پی کمک و معلوم نبود کسی حاضر بشود برای بیرون کشیدن یک افغانی ِ بی‌کس و کار توی آن چاه برود و لابد بی غسل و کفن، همان چاه را به روی جنازه‌اش پُر می‌کردند و «یونس» و «زهرا» و زنش «ماه گُل» هیچوقت نمی‌دانستند کجا باید برایش فاتحه بخوانند.... .
بخت یارش بود؛ پس همانطور که پشت نیسان، روی کیسه‌های سرد سیمان نشسته بود و لابد با خودش ترانه‌ی «سر کوه بلند...» را زمزمه می‌کرد، توی یکی از دست‌اندازها از روی بار پرت شد و با فرق سر به کف آسفالت فرود آمد و هم درد مزمن پایش خوب شد و هم این که دلش از آن نگرانی کشنده‌ی تهدیدهای صاحبخانه‌ی بداخلاق برای تأخیر چند ماهه‌ی اجاره‌خانه آرام شد...
راحت راحت شد...
فقط ای کاش آن طرف، آنقدر سرش به آنطرفی‌ها گرم باشد که پاهای برهنه‌ی دخترک گریانش را روی خاک‌های قبرستان نبیند و نبیند که زنش یک شبه، قدر ده سال پیر شده و آنقدر موی از سرش کنده و مشت به سینه‌اش کوفته، که دیگر مثل یک تکه گوشت که نه، مثل چهار مشت استخوان، روی خاک‌های سرد و خیس گور افتاده و مویه می‌کند...
  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - طامات (5)
سلام بچه‌ها! خوب هستید؟ الهی همیشه حالتان خوب و قلب‌هایتان آرام و لب‌هایتان خندان باشد! الهی آفتاب زندگی‌تان خوش و گرم بتابد و هیچ روزی را با ناخوشی شب نکنید و هیچ شبی را بی ماهی یا ماه‌رویی صبح نکنید!

امشب گوشم مترنّم به شادترین زمزمه‌ها و دهانم آماده‌ی شنیدن همه جور حرف قشنگ است! امشب سینه‌ام خالی شده از تکّه گوشت نجس تپنده‌ای که مُدام خون به جگرم می‌کرد و همه‌اش گردویی سفت و درشت را به حلقومم می‌فرستاد تا نتوانم برایتان خوب حرف بزنم و حرف خوب بزنم!

خبر خوب این که امشب خیابان‌های شهر خیس بود ... یعنی اگر بی‌خیال همه‌ی زرق و برق نورهای رقصان و رنگارنگ می‌شدی و فقط چشم به زمین می‌دوختی هم یک عالم چیز برای تماشا داشتی! جای همه‌تان خیلی خالی بود... آغوش یخ‌زده‌‌ام را تا جای ممکن باز کردم و یک عالمه دانه‌های برف را بغل کردم ... ولی انگار آغوشم، به اندازه‌ی کافی برای نوزادهای برف سرد نبود و طفلکی‌ها دسته دسته آب می‌شدند... تازه امشب زیر بارش قاطی پاتی برف و باران فهمیدم که چرا «اشک» و «عشق» این‌قدر هم آواست! آخر تا عاشق برف و باران نشوی، نمی‌توانی معنی واژه‌ی «اعـ‌شـ‌کـ‌‌‌ ـق» را بفهمی! این قدر قاطی‌اند این دو مخلوق صاف و زلال خدا... نمی‌شود هم دستچین کنی! درهم می‌فروشندشان!

راستی شما از عاقبت «پیپینگ تام» خبر دارید؟! حقیقتش من یکی باورم نمی‌شود که کور شدن او به صِرفِ یک تماشای ساده بوده است! به نظرم حیوانکی کور ِ اسیدپاشی مستانه‌ی عشق بی‌رحم «گادیوا بانو» شد!

آی عمو اسماعیل آهنگر! قربان چشم آب‌مرواریدی‌ات بروم! ای کاش پنجه‌های نحیفت هنوز قدرت داشته باشند که زنجیر دیگری ببافی برایم... زنجیری که بتوان با آن دیوانه‌ای رمیده را بست و آنقدر سرش را به سنگ تنبّه کوفت تا عاقل شود!

چیزایی که سر کلاس در موردphantom limbsyndromeگفتم یادته؟! بله! همون سندروم کوفتی احساس درد توی عضوی که نیست! یعنی مثلاً دستت از آرنج قطع شده، ولی نصف شب از زور درد انگشتات از خواب می‌پری... بیدار که میشی، می‌بینی درررررد هست ولی خود انگشتا نیستن... حال منم اینجوری میشه گاهی! آره دیگه! همون جای خالی کذایی توی اون سینه‌ی کوفتی...

پس موسی علیه السّلام با تمام قوّتش مردان بیگانه را از سر راه کنار زد و گوسپندان دختران شعیب را سیراب نمود و آنگاه خسته و گرسنه، به سایه‌اش بازگشت و فرمود: پروردگارا! من بدانچه که از نیکی به سویم بفرستی نیازمندم...

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - طامات (4)

«خلیل» صفة مشبّهة، مأخوذ از «خ ل ل» که آن خود اصل واحدی است که به «دقّة» یا «فُرجة» بازمی‌گردد و عرب به دوستی‌ای «خلّ» گوید که بی غلّ و غشّ باشد، آنچنان که گویا همه‌ی «خلل و فرج» را می‌گیرد؛ دانسته بودید که صفة مشبّهه به لحاظ هیأت دالّ بر ثبوت است و با چنین ماده‌ای (که لازم بودنش بدیهی است) بر دوستی بی‌نهایت صمیمانه و پایدار دلالت می‌کند ...

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند ... چه کاری؟! مگه سوز و درد و زخم هم کاری می‌کنه؟! بله! معلومه دیگه! مگه ندیدی اون نویسنده‌ی نامعروف ِ نامیزون ِ ناهمه‌چیز نوشته بود: در زندگی زخم‌هایی هست که مثل ... اوم، مثل چی بود؟! آهان! مثل سوهان، روح آدم را آهسته آهسته در انزوا می‌خراشد و می‌تراشد و برق می‌اندازد و پس ِ هریک از این سوختن‌ها، «مَرد»تر و «قوی»تر سر بر می‌دارد ... و البتّه یادگارهایی هم برایش می‌ماند! زخم‌هایی بر دل و موی سپید بیشتری بر سر ...

گاهی سپیدی دستاش از زیر چادر مشکی بیرون می‌زد و عین سرک کشیدن ماه توی شب تاریک، چشم زمینی‌ها رو به خودش می‌کشید ... و مَرد چقدر هی خودشو خورد و خورد تا چیزی نگفت و به خونه رسیدن ... همین که بابت انگشتر هم قول رعایت داد، یه عـــــالمه بود ...

ای وای و ای وای از روضه‌ی انگشتر ... و ای وای و ای وای از عزاداری حمید دیوونه با اون دست علیلش (و برچسب اسم و تلفن دوخته شده روی سینه‌ش)...توی خیمه‌ی هیأت همراهان ... اونقدر سرتو به لوله‌ی داربست کوبیدی که آخرش خون سرت با عرق پیشونیت قاطی شد و بعد که مداح خوند: «برادر جان سلیمان جهانی... چرا انگشت و انگشتر نداری..» با کف دست محکم زدی به پیشونیت، خون شتّه زد روی صورت من و من نمی‌دونستم به حال تو گریه کنم یا به روضه... خوش به حالت که میگن دیوونه‌ای و عذرت پذیرفته است...

راستی یه عذرخواهی بدهکارم بهت! راستش تا وقتی هوا سرد نشد و نیومدم پایین، از دوش پایین استفاده نکرده بودم و متوجه خرابی دوش آب و عوضی بودن رنگ قرمز و آبی شیر سرد و گرمش نشده بودم! با خودم گفتم: با خودش می‌گه این واسه شیرای آب خونه‌ی ما طبابت می‌کرد، ولی شیر دوش خودشون هنوز کچله! و با خودم گفتم: چقدر دلتنگشم ... و با خودم خندیدم! و با خودم گریه کردم! و باز هم با خودم دلتنگ شدم ...

سینه‌ی موسی تنگ بود و کارش سخت شده بود و زبان‌آور هم نبود و پشتی هم نداشت و این همه، نبرد با فرعون ِ سخت‌ْدل و سخت‌ْسر را دشوارتر می‌نمود... پس به نماز برخاست و  دست به دعا برداشت و نخست از همه، گشادگی سینه را از خدا طلبید که: رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی...


حکایت همچنان باقی ...

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - طامات (3)
انگار سنگ بسته باشن به مغزم، سنگین سنگین... چشام از درد داشت می‌ترکید... انگار به جای جفت تخم چشم، دو تا لامپ دویست سوخته، به زور توی کاسه‌ی جمجمه‌م فرو کرده باشن و حالا باید به زور درشون بیارم... از صبح پنجشنبه تا صبح دوشنبه شاید کلا دو-سه ساعت خوابم برده بود...

آه عزیـــــزم... ببین چه نـاز خوابیده! دستای کوچولوشو ببین! نازتر از حریر و سپیدتر از برف... اون چشای پف‌کرده‌ و لبای ظریف شیرسیرش... آآآآخ که جون می‌دم واسه بوسیدن اون سرانگشتای نازک ... چه خوب بود اون سه هفته‌ای که بابا بود...

بابا... خیمه... دخترای تشنه و نگران... نگاه‌های پرحرف... تلظّی طفل رضیع... قنداقی که کفن هم... و تلظّی... و رضیع... «هوّن بی ما نزل بی، انّه بعین الله...»

عینکم هی بخار می‌گرفت و نمیذاشت خوب ببینم... چند بار برش داشتم و با گوشه‌ی شالم تمیزش کردم، ولی انگار نه انگار... آخرش بی‌خیالش شدم و گذاشتمش توی جیبم و تماشای هرچند تار تار جمعیت رو به اون شیشه‌های مه‌گرفته‌ی کوفتی ترجیح دادم... یهو اونور پیاده‌رو، ح... رو دیدم که زمانی گنده‌لات محلّه‌ی قبلیمون بود و وقتی بهش رسیدم و بغلش کردم، چشای سرخ و خیسش داستان «حرّ» شدنش رو تعریف می‌کردن و چشای وَق‌زده‌ و مغز سنگی ِ سنگین من، حکایت بلعم باعورا شدنم رو...

لخت و عور، فقط با یه مایوی تنگ که اونم چیز زیادی رو نمی‌پوشونه، لب استخر وامیستن و هرهر و کرکر می‌کنن، اصلاً حیا نمی‌کنن که اینطوری جلوی هم ظاهر می‌شن؟ من که هیچوقت روم نمیشه برم استخر، واسه‌ی همین چیزا... هرچی هم می‌خوای بگی بگو! امّل، دگم، هرچی.... نه! نه! چرا اینطوری فکر می‌کنی؟! منم همینطوری‌ام... منم مثل تو... اصلاً منم تو ام... از همون «نفس»ِ اوّل، منْ تو شدم...

نفس نفس زنان خودمو رسوندم به ماشین ِ افسار دریده که توی سراشیبی اقلاً سی-چهل تا سرعت گرفته بود، به یه چشم به هم زدن درو واکردم و بچه رو هل دادم طرف شاگرد و خودمو انداختم توش و دستی رو کشیدم... سینه و گلوم خِس‌خِس می‌کرد و می‌سوخت و هرآن حس می‌کردم که الانه که از گلوم خون بیاد، ولی نیومد... بچه و مادر تازه‌رسیده‌ش ولی، خون گریه می‌کردن!

خون... اگه توی خواب خون دیدی، خوابت دیگه هیچ تعبیری نداره! خیالت راحت ِ راحت... هیچ مشکلی پیش نمیاد و ان‌شاء الله مسافرات به سلامتی از سفر برمی‌گردن... البتّه صدقه یادت نره!

صادق نبودم باهات...؟ چه دروغی گفتم...؟ تو که چشم تو چشم، همه چی رو از اون ته ِ ته ِ نی‌نی چشمام (اون زمانی که هنوز توش لامپ سوخته فرو نرفته نبود) دیده بودی و خونده بودی... تو که گفتی هرچی بود و نبود رو توی صدای بغض‌آلودم شنیده بودی... لا اله الّا الله... آه آه آه...

آه... آدم ... آتش... گُر که می‌گیرم، یادم می‌رود از خاک بودنم را... انگار من هم، چون عزازیل ِ جنّی، مخلوقی از جنس آتش بوده‌ام... «خَلَقْتَنِی مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ...»  و در زیر لحاف غفلت عبادت شش هزار ساله، خــــیال کرده‌ام که «من ملک بودم و فردوس برین جایم بود» گُر که می‌گیرم، یادم می‌آید که باز هم بهترین مسکّنم، همان زیر دوش است که راحت می‌شود زیرش ببارم و بعدش با همان سر و تن خیس بزنم بیرون و گم بشوم لای آدمهای توی خیابان‌ها تا بلکه کمی، فقط کمی خنک شوم و رویم نمی‌شود که بگویم: «یا رب این آتش که بر جان من است، سرد کن آنسان که کردی بر خلیل...» که من ِ پست‌ترین ِ روسیاه‌ترین، از پشکل بدترین گوسفند خلیل هم ناچیزترم...

حکایت همچنان باقی...

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - طامات (2)

ز دست مو کشیدی باز دامان

ز کردارت نِئی یک جو پشیمان

روم آخر به دامانی زنم دست

که تا از وی رسد کارم به سامان...

این سامانه‌ی لعنتی رفاهی چرا جایی نداره واسه ثبت نام یارانه؟ چهار بار رفتم کافی‌نت سر کوچه، هر دفعه دو هزار تومن دادم، آخرشم نشد که نشد... آخه به کی بگم که من از انصرافم منصرف شدم؟ چه جوری بگم؟

عاشق سربداران بودم و شیخ حسن جوری؛ اون آهنگ حماسی نوستالژیکش... با این که توی تلویزیون سیاه و سفید 14 اینچ جنرال، سرخی و سبزی اون همه شور و حماسه و واقعه دیده نمی‌شد...

«یعنی واقعا مار راستکی بود؟» بغل کوه به زور جا پا پیدا کرده بودیم، یه دستم به دستش بود و دست دیگه‌م، لابلای سنگهای سخت و بوته‌ها دنبال دستگیره‌ای می‌گشت که اگه یه وقت سر خوردیم، وزن جفتمون رو تحمل کنه... لابلای بوته‌های سبز شده به خزه‌ها، دستم به یه چیز نرم گرفت؛ با یه واکنش غریزی دستمو کشیدم و مار سبز و زرد از لابلای شاخه‌ها سر خورد و افتاد زیر پای اون... مرد گُنده از ترس مار یه وجبی به خودش ...!

وجب به وجب معبر وسط میدون مین رو با سرنیزه یه وجبی شخم زده بود، چشماش پر از برق فاتحانه‌ای بود و باز هم با مناعت و خاکساری، ابا داشت از این که کاری رو به خودش منتسب کنه و «فعل مجهول» به کار می‌برد: «به لطف خدا معبر باز شد و راه برای عبور برادرا امنه...» نفر پنجم و ششم به سلامت گذشتن، نفر هفتم که رد می‌شد، انگار قنداق اسلحه‌ش به سیمی نامرئی -که از دید تخریبچی 17 ساله مخفی مونده بود- گرفت و مین منوّر فسفری با نور خیره‌کننده‌ای شروع به سوختن کرد... 17 ساله‌ی نو ریش که خودشو در قبال این قضیه مسئول -و لابد مقصّر- می‌دونست، خیز برداشت و خودشو پرتاب کرد روی شعله‌ای که با 6000 درجه‌ی سانتی‌گراد در حال سوختن بود...همرزمش که از اون معرکه زنده برگشت،تا آخر عمرش لب به کباب نزد...

کتاب و کباب و شراب... اخیراً دود و دمی هم! یعنی اصلاً روشنفکری بدون سیگار و پیپ و ودکا و کافکا نمیشه که! دیگه گذشت اون زمون که ارمیای دیوانه شده از غم هجران مصطفا، فکرش رو با مته به درز سنگ گذاشتن و انجیر نارس به سیخ کشیدن روشن می‌کرد...

هوا هنوز روشن بود؟ مگه امکان داره؟ آخه خودم شنیدم که محتشم می‌گفت:
خاموش محتشم که به سوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد...

میگن مهتاب کرامتی هم رفته دیدن سهیلا... سهیلا کیه؟ دختر مظلومی که توی صورتش اسید پاشیدن... کرامتی از کجا خبردار شد؟ خوب معلومه دیگه! از اینترنت! جدی؟ عجب! ای کاش سال 1365 هم اینترنت و فیس و اینستا و واتساپ و اینا بود... آخه روزای اوّل زمستون اون سال، چندین هزار نفر با سرب و مازوت سوختن و کشته شدن و هیچکس، حتّی یه دونه عکس هم از اون قتل عام شـِـیر نکرد...

شیر شدم! من ِ کمتر از سگ، غروب امروز شیر شدم... یعنی راستش لطف صابخونه شیرم کرد و جسور و جری شدم که برم خاک‌بوسش...

http://s5.picofile.com/file/8149481534/20141103_184206_.jpg

حکایت همچنان باقی...

 

  • یارو گفتنی