یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

یادداشت‌های یک پسر شوریده - طامات (1)

آدم... آه... آتش...

...

شرّه‌ی سرد قطره‌های لزج عرق از پشت گوش تا گردن و شونه‌هام و تا تیره‌ی پشت...

چقدر تیره شدم! مگه آدما وقتی میمیرن رنگشون نمی‌پره؟ پس چرا اینقدر کبود شدم..؟ دست بهم نزنی ها! سرد شدم! غسل دارم...

هه! آقارو! اصلا کی گفته ماه عسل؟! این اول ماه غُسل بوده، بعد واسه این که خیلی ضایع نباشه، نقطه‌شو برداشتن و گفتن: ماه عَسَل!

درست یک ماه گذشت... عرفه تا تاسوعا... خیلی سخت بود؟ اذیت شدی؟ خوب ده روز دیگه هم تحمّل کن! ...فَتَمَّ مِیقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِینَ لَیْلَةً...

لی‌لی‌کنان خودمو به خانوم همسایه که دیس خرمای نذری دستش بود رسوندم و دو دونه خرما باهم گذاشتم توی دهنم و تا یک ساعت بعد هم، دندونام با دونه‌های لخت خرما ور می‌رفتن...

اینقدر با جای زخمت ور نرو! اینقدر کبره‌ها رو نکّن! ردش می‌مونه ها! فردا که واسه خودت کسی شدی، خجالت نمیکشی همه بفهمن بچه‌گیات اهل شربازی و دعوا و تیزی بودی...؟

لبه‌هاش تیزه... البته قشنگ در اومده، با دست خالی و بدون ابزارِ، مکعب از این شکیل‌تر در نمیومد، ولی خوب، ممکنه پیشونی کسی که روش سجده می‌کنه نازک‌ْپوست باشه و خراشیده بشه، با همون کف دست زبر و زمختم، می‌تراشم و نرمش می‌کنم...

آخه مرد حسابی! کدوم عاقلی واسه نرمش این همه راه رو پیاده میره؟ اونم با حال خراب و تب و لرزی که تو داری؟ اونم سر صبح به این سردی؟ خوب تو که توی خونه تردمیل داری! برو روی اون تا میتونی راه برو...
برو بیایی داشتیم واسه خودمون! از همون روزی که دست همو توی شارستان محکم گرفتیم و بدو بدو رفتیم تا ناکجا آباد، تا روزی که از سر کوچه‌ی 35 دربستی گرفتیم و رفتیم راه‌آهن...

آهن را خداوند برای داود علیه السلام نرم گردانید... داود علیه السلام اولین آهنگر تاریخ بود... و می‌گویند که نوای خوش‌آهنگی هم داشت... راستی! اینآهنگ جدیدسامی یوسف را شنیده‌ای..؟

شنیدن کی بود مانند دیدن... تا همین امسال توی هیچ روضه‌‌ای واسه سر بریدن گریه نمی‌کرد، تا امسال که این داعشی‌های کافر... حالا که دیگه به چشم خودش دیده، مثل ابر بهار...

بهار بود؟ آره گمونم! از اون بارون شدیدش یادمه... اون دفترچه‌ی خیس که تورفتگی و برآمدگی برگه‌هاش حکایت از تر شدنشون داشت... شایدم نه! بارون خیسش نکرده بود... اشک...

مرد که اشک نمی‌ریزه! یه مرد برای هضم دلتنگیاش، گریه نمی‌کنه قدم می‌زنه... تو هم دلتنگی یعقوب؟ بیا پیاده بریم حرم! توی راه واسه‌ت یه گلدون حسن یوسف می‌خرم! تو هم برام یه شیشه عطر بخر از همونی که میدونی دوست دارم خیلی!

دوست دارم نظری شاهد رضوان باشم... ولی کو چشم پاک و لایق..؟ موسا که موسا بود، با نهیب «لن ترانی» رفت توی خودش... من که پست‌تر از پشکل داغونترین گوسفند موسام...

رد کمرنگ خط خون جلوی در حیاط از گردن گوسفندی که جلوی جنازه‌ی پیره‌زن کشتن... من که نرفتم تشییع جنازه... باور نکردم مردنشو! چندروزی که مسافرت بودیم، میومد جلوی در خونه‌مون می‌نشست و مراقب بود که زاغ سیاه خونه‌ی خالی رو چوب نزنن...

پس خداوند زاغی را برانگیخت که زمین را (برای دفن چیزی) می‌کند، تا به وی نشان دهد که چگونه جسد برادرش را که نباید دیده شود پنهان سازد. وی گفت: ای وای بر من! آیا من ناتوان بودم از اینکه مثل این زاغ باشم تا جسد برادر خود را پنهان نمایم؟! پس از پشیمانان گردید...

حکایت همچنان باقی...

  • یارو گفتنی