یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

یادداشت‌های یک پسر شوریده - حسرت...

پارسال همین روزها بود که «حسین»جانم بعد از سه چهار ماه بیمارستان و ICU و عمل جراحی و... مرخص شد. ایامی که بستری بود، هفته‌ای یکی دو بار می‌رفتم ملاقاتش و احوالشو از خانواده‌ش می‌پرسیدم تا این که مثل همین روزها (یعنی دو سه روز مونده به اربعین، دقیقاً جمعه 29 آذر پارسال که دوم دی هم روز اربعین بود) گفتن حالش بهتر شده و مرخصش کردن... یادمه که پدر و مادرم همون روز جمعه عصر پاشدن رفتن خونه‌شون عیادتش، ولی من -که یه جورایی خیالم راحت شده بود که از مرحله‌ی خطر رد شده و الحمدلله بهبودی پیدا کرده که اومده خونه- به بهونه‌ی خستگی و ... (و در واقع غفلت و تنبلی، که بعداً باعث یه حسرت ابدی شد...) نرفتم...

مُردم از داغ و حسرت، وقتی دقیقاً صبح روز قبل از اربعین (یکشنبه، اول دی) بهم خبر دادن که ایست قلبی کرده و روز اربعین، زیر تابوتش رو گرفتم ....

http://s5.picofile.com/file/8156482750/Untitled_1_copy.jpg

********

و باز هم تکرار یک واقعه... تکرار یک افسوس... تکرار یک داغ...

و حسرتی بدتر و به مراتب تلخ‌تر... تلخ‌تر... تلخ‌تر...

دیشب «محمد» عزیزم، رفیق باصفا و مهربونم، برادر شیرین‌زبون و همیشه شاد و شوخ و شنگم، بهم پیام داد:

http://s5.picofile.com/file/8156469092/2014_12_10_20_54_43.jpg

و امروز ظهر، پدرخانمش بهم زنگ زد که همون دیشب، نصف شب، درست چند ساعت بعد از این که این پیام رو فرستاده، ایست قلبی کرده و به بیمارستان نرسیده، تموم ...

********

فکر می‌کنین چندسال بابت این غفلت، این قصور و تقصیر، این بی‌معرفتی که نه تنها پولی که ازم طلب کرد رو بهش ندادم، بلکه حتی یه پیام خشک و خالی هم ندادم که: «شرمندتم محمد جان، بخدا الان خیلی دستم تنگه... خودت می‌دونی که آخرای ماه...»

یک عمر هم کمه... تا قیامت توی این حسرت، می‌سوزم و می‌سوزم و می‌سوزم...

********

گویند کز تبی، ملک‌الشرق درگذشت

ای قهر ِ زهردار ِ الهی چنین کنی

مرگ از سر جوان ِ جهان‌جوی تاج برد

ای مرگ ِ ناگهان! تو تباهی چنین کنی

شاهی خدایْ راست، که حکم این چنین کند

او را بدو نمود که شاهی چنین کنی ... (خاقانی)

برای شادی روح «محمد» تازه پرکشیده و «حسین» عزیزم که چند روز دیگه سالگردشه، بزرگواری می‌کنین و فاتحه بخونین؟ ممنون...

 

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - هرشب‌نویسی

دوران راهنمایی بود که برای اولین بار از توی دفترمشق‌های نیمه‌کاره، برگه‌های سفیدشون رو جدا کردم و به هم دوختمشون و اولین دفتر خاطراتم رو درست کردم! مربّی فاضل و خوش‌ذوق پرورشی -که هنوز هم گاهی بهش سری می‌زنم و خدا حافظش باشه- اولین مشوّق ما بود برای قلم دست گرفتن و روزمره‌نویسی و یادمه که اون اوایل خودم رو مقیّد کرده بودم هرشب، حتّی اگه شده چند خطی، بنویسم؛ اوایل روی همون تکه کاغذها (که متأسّفانه توی اثاث‌کشی‌های متعدّد گمشون کردم) و بعدها توی سررسید‌های هرسال.

گذشت ِ زمان از اون شور و شوق اولیه کم کرد و فاصله‌ی نوشتن‌ها بیشتر شد... گاهی بی‌اتّفاقی ِ روزها، برای نوشتن بی‌انگیزه‌م می‌کرد و گاهی پراتّفاقی، فرصتی برای نوشتن نمی‌گذاشت! ولی بهرحال این عادت -عادت ِ به نظرم خوب!- توی وجودم باقی موند و مخصوصاً توی موقعیت‌های حسّاس و نقاط عطف زندگیم، اتّفاقات رو ثبت می‌کردم...

********

امشب دنبال مطلبی توی سررسید‌های قدیمی می‌گشتم که این به چشمم خورد:

http://s5.picofile.com/file/8155856900/yaad.jpg

جالب این که دقیقاً مربوط به همچین امروزی بود، اما 12 سال پیش! یعنی 16 آذر 1381 که روز بعد از عید فطر اون سال بوده!

 دو سه صفحه بعدش رو هم ورّاجی کرده بودم از مشکلات و خاطرات و خطرات اون روزها و با دیدن این نوشته‌ها، موج موج خاطره برام زنده شد و من گاهی با لبخند و گاهی با بغض، سوار این موج‌های رنگ‌رنگ شدم...

********

خدا رو شکر می‌کنم امروز... بابت همه‌ی نگرانی‌هایی که روزگاری خور و خواب رو ازم گرفته بود و حضرتش با مهر و رحمت از دلم زدود و شکر بابت همه‌ی آرزوهایی که من با داد و هوار ازش خواستم و اون نجیبانه، بی‌سر و صدا، به موقع و در مکان مصلحت، برآورده به خیر کرد و من ِ بی‌چشم و رو گاهی فراموش کردم که حتّی یک تشکّر خشک و خالی بکنم و حتّی وقاحتم به جایی می‌رسید که بعدها، اون چیزی رو که زمانی آرزوی دست‌نیافتنیم بود (و برای رسیدن بهش کلّی قول و قرار با خدا گذاشته بودم!) حقّ مسلّمم می‌دونستم و انگار طلبکار ِ خدا بودم...

فایده‌ی این نوشتن‌ها شاید همین بود که ماه‌ها و سال‌ها بعد برگردم و بخونمشون و ببینم که خیلی از نگرانی‌ها و آرزوهای اون روزگار، اونقدرا هم که فکر می‌کردم گُنده و مهم نبوده و قاعدتاً مشکلات و دغدغه‌های امروزم هم، در عین دلشوره‌ای که امروز برام درست کردن، شاید مایه‌ی لبخند فرداهام بشن...

این رو هم باید توی سررسیدم بنویسم که همین پنجشنبه‌ی گذشته، یک غم از دلم برداشته شد! یه وام خیلی گُنده که برای خونه برداشته بودم و چندین ماه واقعاً لهم کرده بود، آخرین قسطش رو دادم و راااااحـــــت شدم!! پنجشنبه، سیزدهم آذرماه یکهزار و سیصد و نود و سه!

و له الحمد...

پس‌نوشت:با خوندن اون سررسید، کلّی حسرت و افسوس خوردم، بابت صفا و خلوص اون روزگارم... ای کاش...

5

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - نجمه یعنی ستاره...

اوایل فکر می‌کردم این «هم‌قدمی» و «هم‌سفری» صبحگاهی، از دم در خانه‌شان تا ایستگاه اتوبوس، تصادفی است؛ توی تاریک روشن صبح، همین که بیرون می‌زدم و چند قدمی از خانه دور می‌شدم و به جلوی در خانه‌شان می‌رسیدم، او هم از خانه‌شان بیرون می‌آمد و با لبخند گرمی سلام می‌گفت و تا سر خیابان می‌آمد؛ سر ِ خیابان، قدم به قدم من از بلوار پهن رد می‌شد و پای اتوبوس، با لبخند ازم خداحافظی می‌کرد و سوار اتوبوس شلوغ می‌شد و من با اتوبوس خط دیگری راهی محل کار می‌شدم.

کم‌کم به حضورش عادت کردم، یعنی صبح‌ها که به جلوی در خانه‌شان می‌رسیدم، ناخودآگاه قدمهایم کُند می‌شد تا او هم بیرون بیاید و باز هم سلام و صبح بخیر و باز هم همراهی در سکوت تا پای اتوبوس... گاهی مُشتی نخودکشمش یا چند دانه خرما از توی کیفم در می‌آوردم و توی جیبش می‌ریختم تا توی اتوبوس سرد، گرمش کند... .

این که دخترک توی آن سرما و تاریکی، تک و تنها، بدون سرویس و با اتوبوس راهی مدرسه می‌شد، برایم غم‌انگیز بود و چیزی که این غم را دردناک‌تر می‌کرد، کفشهای کهنه‌اش بود که با روپوش نو و مرتّبش اصلاً جور در نمی‌آْمد...

********

 مدّتی طول کشید تا بفهمم اسمش «نجمه» است... تا بفهمم که هم‌قدمی صبحگاهی‌اش تصادفی نبوده و مادرش پشت در کشیک می‌کشیده تا وقتی من به جلوی در خانه‌شان برسم، نجمه را راهی کند... تا بفهمم که پدرش پیک موتوری بوده و چند سال پیش تصادف می‌کند و جوان‌مرگ می‌شود و مادرش یک‌تنه بار زندگی را به دوش گرفته و غیرتمندانه زندگی را می‌چرخاند... تا بفهمم دستمزد پاک کردن سبزی (هر کیلو دویست تومان) و زعفران (هر کیلو سه هزار تومان) و یا شکستن گردو و... آنقدر نیست که هم برای خرید روپوش مدرسه کفایت کند و هم کفش ِ دخترک را نو کند... تا بفهمم شیرزن آنقدر مناعت دارد که زیر بار هیــــچ منّتی نرفته و سلامتی‌ و جوانی‌اش را داده، ولی چشم و دل و دامن ِ پاکش را به بهای بی‌بهای کمک ِ طمع‌آلوده‌ی بنگاهی و کاسب و ... محل نیالوده است...

********

دیروز، پنجشنبه، غلامحسین را به خواستگاریش فرستادم؛ دوست ِ  پاک‌سیرتی که چند سال ِ پیش، سرطان ِ بی‌رحم همسرش را از او و دو دختر مهربان و دوست‌داشتنی‌اش گرفته بود... محرّم و صفر، عذر موجّهی نیست برای تأخیر کار خیر ... هست؟!

و یقین دارم که نجمه، در دامان این مادر نیک‌نهاد و پاک‌ْنفس و این مرد متدیّن و خوش‌نیّت، ستاره‌ای می‌شود ان‌شاءالله...

********

سرمای استخوان‌سوزی که این روزها به پیشواز ِ زمستانی احتمالاً سخت و سرد آمده، دلم را می‌لرزاند برایاین مردبا آن بساط فکسنی حلبی‌-چوبی ِ کنار خیابان، بی‌هیچ حفاظ و گرمایشی...

دعایش می‌کنید..؟

6

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - بیاین خاطره بازی!

دیشب که از گذشته‌ها و «زوربال» نوشتم، به ذهنم رسید که به مناسبت سالگرد «هشتم آذر هفتاد و شش» یه خاطره‌بازی دیگه بکنم و از حس و حال و چیزایی که اون روزها به چشم خودم دیدم و به گوش خودم شنیدم و با تمام وجودم احساس کردم بنویسم!

اینطور خاطره تعریف کردن‌ها، یک‌طرفه مزه نمیده! پس از شما رفقای باصفای این وبلاگ درپیت -چه اونایی که خودشون دیدن و چه اونایی که بعدها قصّه‌ش رو شنیدن!- میخوام زحمت بکشین و از دیده‌ها و شنیده‌هاتون در مورد اون عصر تاریخی بنویسین!

از ماجرای اتّفاقی که این چند مرد رقم زدن:

 

http://iranmdb.com/sites/default/files/styles/large/public/news/iran-8_azar_5.jpg

و اتّفاقاتی که بعدش توی خیابونها افتاد و اون روز سرد پاییزی رو تبدیل به یک حسّ جاویدان و تکرارنشدنی غرور و اتّحاد ملّی برای نسل ما کرد...

ممنون از خاطره‌بازی!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - زوربال!

 

یه هفته نوبت من بود و یه هفته نوبت داداشم (که دو سالی ازم کوچیکتره) که با پول توجیبی‌مون یه توپ پلاستیکی از این گورخری‌های خوشگل بخریم و بعدش تا جون داریم اونقدر دنبالش بدویم و توی سرش بکوبیم تا عاقبت جرررر بخوره و از شرّ ما راحت بشه!

http://nabup.ir/images/ft8kr6tsnramanyfji2.jpg

معمولاً هر هفته توپ نو رو با توپ پاره‌ی قبلی روکش می‌کردیم تا محکمتر بشه، ولی چون جفتمون یه خرده لندهور تشریف داشتیم(!) همون توپ روکش‌شده هم زااااررررت جر می‌خورد و باز دعوای ما دو تا سر این که تقصیر کی بود شروع می‌شد و بعدش انتظار کُشنده تا اول هفته‌ی بعد که مستمری هفتگی رو از بابا بگیریم و باز همون آش و همون کاسه!

یه روز که با حسرت به توپ‌های پاره‌ -که توی کپه‌ی ضایعات پلاستیکی کنار حیاط، منتظر اومدن نمکی بودن- نگاه می‌کردم، یهو یه نقشه‌ای به ذهنم زد! زودی از توی آشپزخونه یه چاقو برداشتم و شکم یکی از توپهایی که پارگی کمتری داشت رو با دقت اندازه‌ی دو بند انگشت وا کردم! بعد با نایلون‌های پاره و ضایعات پلاستیکی تا جایی که تونستم داخلشو پُر کردم! چند تا لگد زدم تا دوباره جا باز کنه و بعد باز هم تا خرخره پُرش کردم از آت و آشغال پلاستیکی و وقتی کاملاً پُر شد، یه توپ پاره‌ی دیگه رو طوری که طرف سالمش روی پارگی توپ زیری باشه کشیدم روش و یه توپ پربــــاد ولی سنگین و نَپّر(!) درست شد!

توپه اونقدر سنگین شده بود که محکمترین لگدی که بهش میزدم، نهایتاً تا 5-6 متر اونورتر می‌افتاد! داداش که اومد و یه کم با توپه بازی کردیم، دیدیم اینطوری نمیشه! پس دست به کار شدیم و قوانین فوتبال رو به این شرح متحوّل کردیم تا بشه با این توپ هم یه جوری بازی کرد!

1. توپه خیلی سنگین بود و اگه قرار بود فقط با پا شوتش کنیم، مُچ پامون نفله می‌شد! پس مقرّر شد از این به بعد گرفتن و پرتاب توپ با دست هم آزاد باشه!

2. از اونجا که وقتی بازی با دست آزاده، دیگه تکل و دریبل و ... معنی نداره، پس بازیکن مجاز هست که برای گرفتن توپ از حریف، متوسّل به زور بشه!

تبصره 1: توسل به زور عبارت است از: گرفتن و کشیدن دست و پا، هل دادن، مشت زدن، گرفتن و چرخاندن گردن و... به هر نحوی که حریف مجبور به رها کردن توپ بشود!

تبصره 2: استفاده از حرکات غیر ورزشی برای توسل به زور ممنوع است! حرکاتی مانند: کشیدن گوش، گاز گرفتن، ناخن کشیدن و نیشگون گرفتن، فرو کردن انگشت در دهان و بینی و چشم و چال طرف، پایین کشیدن شلوار(!) و ...

3. دروازه، خطیه به طول یک و نیم متر، مادام که توپ دستت باشه و تند تند توپ رو از خط دروازه عبور بدی، تند تند گل محسوب میشه! تا وقتی که حریف بیاد و به هر بدبختی شده توپ رو از دستت بگیره! (این قانون باعث شده بود که گاهی نتیجه‌ی یه بازی نیمساعته مثلا 89 - 34 بشه!)

4. جِر زنی و «به مامان میگم» و لوس بازی و گریه و ... هم نداریم! هرکی از این کارا بکنه، صد هیچ باخته!

چون به نظرمون رسید که قوانین کاملاً متحوّل شده، حیفمون اومد که اساساً اسم بازی رو هم عوض نکنیم! پس اسمشو گذاشتیم«زوربال»و مدّتها از خرید توپ نو بی‌نیاز شدیم و شاد و خوش و خرّم، با همون توپهای پاره پوره‌ی آکنده از آت و آشغال بازی می‌کردیم و همدیگه رو تیکه تیکه می‌کردیم و اونقدرررر کتک‌کاری می‌کردیم که حسابی پوستمون برای کتکهای مامان و بابا کلفت بشه!

********

بعدها که بزرگتر شدم، فهمیدم که آمریکایی‌های نامرد از روی بازی ما تقلّب کردن و با دستکاری قوانین مترقّی (!) زوربال،این بازی مزخرف و مسخرهرو درست کردن!

 

پس‌نوشت: برای شفای عاجل و کامل «حبیب ِ بهار» دعا کنین... (کامنتهای پُست قبلی رو ببینین)

 

  • یارو گفتنی