لیلای حبیب
اشکهای حبیب را فقط من دیدم؛ مثل اشک محمدجواد، مثل اشک سید حسن، مثل اشک یاسر و مثل اشک خیلیهای دیگر که همیشه خنده و شوخی و طنازیشان با دوستهای صمیمیترشان بود، ولی بغض و گریههایشان را به اتاق نمور من میآوردند!
هماتاقی ِ من هم شرطی شده بود انگار، هروقت یکی از بچهها با سکوت میآمد و کنارم مینشست، کتابش را برمیداشت و بیرون میرفت؛ اوایل خیال میکردم میرود، برای آن که خلوت درددل فراهمتر باشد، ولی یک روز به حرف آمد و گفت که تحمّل دیدن اشک مردها را ندارد و برایش عجیب است که من چطور طاقت میآورم!
حبیب دو ماهی بود که عقد کرده بود، «لیلا»ی خالهاش را گرفته بود که پنج-شش سالی از خودش کوچکتر بود و حبیب هم دو-سه سالی از من کوچکتر بود؛ توی خوابگاه، تک و توک بچههای دیگری هم بودند که متأهّل بودند، ولی اُنس حبیب (به روال قبل از ازدواجش) با من ِ مجرّد بود و اشکهای دلتنگیاش را برای من میآورد...
یادم هست که یک هفته بعد از عقدش، خوشحال و خندان، با شرمی خواستنی در زیر پوست گونههای گلگون روستاییش به اتاقم آمد و از من خواست که برای نامزدش نامهای عاشقانه بنویسم و البتّه از زبان حبیب! و بعد از آن هم هفتهای یک بار (معمولاً پنجشنبهها) همین داستان تکرار میشد.
«لیلای خوب من، عشق شیرین من، نازترین رویای من، سلام به روی ماهتر از ماهت! ...»
وقتی بعد از چند جمله، نوشته را میخواندم که تأییدش را بگیرم و ادامه بدهم، نگاه مهربان و منتظرش تیز میشد و رگهای گردنش... «نمیخواد بخونی، بده خودم میخونمش، اصلاً خوبه همینجور، ادامه بده بیزحمت...» انگار غیرت تازهداماد اجازه نمیداد که اسم نوعروسش را از دهان غریبهای بشنود؛ حتّی اگر آن غریبه، خود، آن اسم را با جملات عاشقانهی بعدش روی کاغذ نوشته بود!
نامه را من مینوشتم و بعد، حبیب با خط خرچنگقورباغه پاکنویسش میکرد و جملاتی مثل «به پدر محترم و مادر مهربانت سلام برسان و یدالله جان را از طرف من ببوس و نگران احوالات من نباش که ملالی ندارم جز دوری شما» و چند جملهی داغ زن و شوهری که طبیعتاً خیلی خصوصیتر از آن بود که من بنویسمشان(!) را اضافه میکرد و توی پاکت میگذاشت و پاکت را با چند لایه چسب مهر و موم میکرد و در ترمینال، به رانندهی مینیبوس ِ روستا میسپرد تا ببرد و برساند.
آن روز امّا -دو ماه بعد از عقدش- یک جور دیگر گریه میکرد، به قول خودش دلش اندازهی یک لخته خون شده بود از دوری عیالش و از یک طرف، رویش نمیشد این ماه به او سر بزند؛ جمعه تولّد نوعروس بود و حبیب با دست ِ خالی، روی دیدارش را نداشت...
آن موقعها با هفده-هجدههزار تومان میشد یک هدیهی آبرومند خرید؛ درست که قسیّ القلب بودم برای دیدن گریهی مردها، ولی نه آنقدر که دلم راضی بشود رفیقم اینطور خون ببارد و من نونوار بشوم! پس فعلاً بیخیال ِ پیراهن و شلوار ِ نو شدم و حبیب را با لبخند، راهی ولایتش کردم!
دیشب بعد از سالها حبیب بهم زنگ زد، گفت شمارهی موبایلم را از یکی از دوستان مشترکمان که دفتر وکالت دارد گرفته، گفت زندگیشان به لطف خدا خوب است و بچههای دوم و سومش (که دوقلو هستند) سه ماه پیش به دنیا آمدهاند، گفت زنش بعدها گفته که تقلّبی بودن نامهها را میفهمیده و برای این که توی ذوقش نخورد، چیزی به رویش نمیآورده است! و دیشب کلّی با یاد خاطرات آن دوران گفت و خندید و تا آمدم بگویم که «حبیب جان! میآیی یک بار دیگر خلوت کنیم، ولی این دفعه...» دو قلوها با گریه آغوشش را خواستند... سلام عیالش را بهم رساند و خداحافظی کرد... .
فردا، اوّلین روز ِ آخرین ماه پاییز، به همهتان خوش و مبارک! الهی دلتان همیشه گرم ِ گرم باشد و چشمتان روشن و لبتان خندان! برای این یاروی نفلهی خل و چل، دعای شفا کنید! خیر پیش!
- ۹۳/۰۸/۳۰