نجمه یعنی ستاره...
اوایل فکر میکردم این «همقدمی» و «همسفری» صبحگاهی، از دم در خانهشان تا ایستگاه اتوبوس، تصادفی است؛ توی تاریک روشن صبح، همین که بیرون میزدم و چند قدمی از خانه دور میشدم و به جلوی در خانهشان میرسیدم، او هم از خانهشان بیرون میآمد و با لبخند گرمی سلام میگفت و تا سر خیابان میآمد؛ سر ِ خیابان، قدم به قدم من از بلوار پهن رد میشد و پای اتوبوس، با لبخند ازم خداحافظی میکرد و سوار اتوبوس شلوغ میشد و من با اتوبوس خط دیگری راهی محل کار میشدم.
کمکم به حضورش عادت کردم، یعنی صبحها که به جلوی در خانهشان میرسیدم، ناخودآگاه قدمهایم کُند میشد تا او هم بیرون بیاید و باز هم سلام و صبح بخیر و باز هم همراهی در سکوت تا پای اتوبوس... گاهی مُشتی نخودکشمش یا چند دانه خرما از توی کیفم در میآوردم و توی جیبش میریختم تا توی اتوبوس سرد، گرمش کند... .
این که دخترک توی آن سرما و تاریکی، تک و تنها، بدون سرویس و با اتوبوس راهی مدرسه میشد، برایم غمانگیز بود و چیزی که این غم را دردناکتر میکرد، کفشهای کهنهاش بود که با روپوش نو و مرتّبش اصلاً جور در نمیآْمد...
********
مدّتی طول کشید تا بفهمم اسمش «نجمه» است... تا بفهمم که همقدمی صبحگاهیاش تصادفی نبوده و مادرش پشت در کشیک میکشیده تا وقتی من به جلوی در خانهشان برسم، نجمه را راهی کند... تا بفهمم که پدرش پیک موتوری بوده و چند سال پیش تصادف میکند و جوانمرگ میشود و مادرش یکتنه بار زندگی را به دوش گرفته و غیرتمندانه زندگی را میچرخاند... تا بفهمم دستمزد پاک کردن سبزی (هر کیلو دویست تومان) و زعفران (هر کیلو سه هزار تومان) و یا شکستن گردو و... آنقدر نیست که هم برای خرید روپوش مدرسه کفایت کند و هم کفش ِ دخترک را نو کند... تا بفهمم شیرزن آنقدر مناعت دارد که زیر بار هیــــچ منّتی نرفته و سلامتی و جوانیاش را داده، ولی چشم و دل و دامن ِ پاکش را به بهای بیبهای کمک ِ طمعآلودهی بنگاهی و کاسب و ... محل نیالوده است...
********
دیروز، پنجشنبه، غلامحسین را به خواستگاریش فرستادم؛ دوست ِ پاکسیرتی که چند سال ِ پیش، سرطان ِ بیرحم همسرش را از او و دو دختر مهربان و دوستداشتنیاش گرفته بود... محرّم و صفر، عذر موجّهی نیست برای تأخیر کار خیر ... هست؟!
و یقین دارم که نجمه، در دامان این مادر نیکنهاد و پاکْنفس و این مرد متدیّن و خوشنیّت، ستارهای میشود انشاءالله...
********
سرمای استخوانسوزی که این روزها به پیشواز ِ زمستانی احتمالاً سخت و سرد آمده، دلم را میلرزاند برایاین مردبا آن بساط فکسنی حلبی-چوبی ِ کنار خیابان، بیهیچ حفاظ و گرمایشی...
دعایش میکنید..؟
6
- ۹۳/۰۹/۰۷