نیمهی دوم دههی چهارم
بسم الله الرّحمن الرّحیم؛ الرّحمن ... الرّحیم ...
روزی از روزهای خدا، همینطور که غرق روزمرگیهای پایانناپذیر عمرفرسا هستی و قدمهایت را تند کردهای به سوی هدف نامعلوم زندگی، در یک اتَفاق ناگهانی رویت را برمیگردانی و نگاه میدوزی به راهی که آمدهای... تا این جا، تا این وقت، تا این نقطهی به ظاهر تکراری که اسمش هست: «نیمهی دوم دههی چهارم زندگی» حس میکنی کلّی (لامش را طولانی و کِشدار بخوانید!) کارِ رویزمینمانده داری! حرفهایی که نزدهای، راههایی که نرفتهای، چیزهایی که نخریدهای و خندههایی که ...
روزی از روزهای خدا، مثلاً یکی از همین روزهای گرم زمستان هزار و سیصد و نود و چهار، که راننده به مسافری که گفته بود «عجب هوای خوبی» تشر بزرگانه زده بود که: «کدام هوای خوب! الان باید برف ببارد نه تیغ آفتاب!» و تو توی دلت گفته بودی: «هرچه آن خسرو کند شیرین کند، چون درخت تین که جمله تین کند... آخر مگر خدا روز و هوا و حال بد هم دارد؟!» و یواشکی لبخند زده بودی، یک چیزی توی دلت جوانه میزند و شور بیخیالی و یَلهگی کودکیت را زنده میکند... حتّی اگر قبلش موهای سپید سر و ریشت را در آینهی ماشین دیده باشی!
روزی از روزهای خدا، در فُرجهی وسط دو تا کلاس، دلتنگی مزمنت ناگهان حادّ میشود و گوشی را از جیبت در میآوری و همان عکس کنار ساحلش را برای هزار و سیصد و نود و دومین بار تماشا میکنی و حرف اوّل اسمتش را روی ماسههای خیس و نمیدانی که چه سرّی دارد آن لبخند جادویی که برای هزار و سیصد و نود و دومین بار چشمانت را تر میکند و باز سیم اشک و لبخندت قاطی میشود و زود خودت را جمع و جور میکنی که «خراب» سر کلاس نروی...
روزی از روزهای خدا، توی تاریکی بینالطلوعین که پا تند کردهای برای این که فرصت داشته باشی قبل از رسیدن به کلاس، توی خانهی عشقت «امین الله»ـی به نیابت بخوانی، همانطور که جوانانه هدفون توی گوشت فرو کردهای و «اصفهانی» گوش میکنی، و «غمهای روزگاران»ـت دلت را تنگ کرده، باز هم سیم اشک و لبخندت قاطی میشود وقتی به اینجایش میرسی:
- ۹۴/۱۱/۰۴