پارسال همین روزها بود که «حسین»جانم بعد از سه چهار ماه بیمارستان و ICU و عمل جراحی و... مرخص شد. ایامی که بستری بود، هفتهای یکی دو بار میرفتم ملاقاتش و احوالشو از خانوادهش میپرسیدم تا این که مثل همین روزها (یعنی دو سه روز مونده به اربعین، دقیقاً جمعه 29 آذر پارسال که دوم دی هم روز اربعین بود) گفتن حالش بهتر شده و مرخصش کردن... یادمه که پدر و مادرم همون روز جمعه عصر پاشدن رفتن خونهشون عیادتش، ولی من -که یه جورایی خیالم راحت شده بود که از مرحلهی خطر رد شده و الحمدلله بهبودی پیدا کرده که اومده خونه- به بهونهی خستگی و ... (و در واقع غفلت و تنبلی، که بعداً باعث یه حسرت ابدی شد...) نرفتم...
مُردم از داغ و حسرت، وقتی دقیقاً صبح روز قبل از اربعین (یکشنبه، اول دی) بهم خبر دادن که ایست قلبی کرده و روز اربعین، زیر تابوتش رو گرفتم ....
********
و باز هم تکرار یک واقعه... تکرار یک افسوس... تکرار یک داغ...
و حسرتی بدتر و به مراتب تلختر... تلختر... تلختر...
دیشب «محمد» عزیزم، رفیق باصفا و مهربونم، برادر شیرینزبون و همیشه شاد و شوخ و شنگم، بهم پیام داد:
و امروز ظهر، پدرخانمش بهم زنگ زد که همون دیشب، نصف شب، درست چند ساعت بعد از این که این پیام رو فرستاده، ایست قلبی کرده و به بیمارستان نرسیده، تموم ...
********
فکر میکنین چندسال بابت این غفلت، این قصور و تقصیر، این بیمعرفتی که نه تنها پولی که ازم طلب کرد رو بهش ندادم، بلکه حتی یه پیام خشک و خالی هم ندادم که: «شرمندتم محمد جان، بخدا الان خیلی دستم تنگه... خودت میدونی که آخرای ماه...»
یک عمر هم کمه... تا قیامت توی این حسرت، میسوزم و میسوزم و میسوزم...
********
گویند کز تبی، ملکالشرق درگذشت
ای قهر ِ زهردار ِ الهی چنین کنی
مرگ از سر جوان ِ جهانجوی تاج برد
ای مرگ ِ ناگهان! تو تباهی چنین کنی
شاهی خدایْ راست، که حکم این چنین کند
او را بدو نمود که شاهی چنین کنی ... (خاقانی)
برای شادی روح «محمد» تازه پرکشیده و «حسین» عزیزم که چند روز دیگه سالگردشه، بزرگواری میکنین و فاتحه بخونین؟ ممنون...
- ۰ نظر
- ۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۵:۴۴