و باز هم از خاطرات اتوبوسی!
نشسته بودم روی صندلی و اتوبوس هم تا خرخره پر آدمیزاد بود؛ یه بابای کارگری هم بالاسرم وایساده بود و داشت با رفیقش بلند بلند حرف میزد و از اقلام موجود توی سبد کالا و کیفیتشون میگفت و گله میکرد که نمیدونم روغنش آبکی بوده و بوی جیش بز میداده و پنیرش مثل فرنی بوده و ... . رفیقش هم همراهیش میکرد و گاهی اونم یه چیزی میگفت. تا این که بحثشون رسید به برنج کذایی سبد و این بنده خدا بلند بلند طوری که بقیه حاضرین در صحنه هم بشنون گفت: ای بابا!برنجاشبیجون بود و بوی عرق کارگرای هندی میداد و ... .
![](http://www.gatesfoundation.org/~/media/GFO/Hero%20Images/AG_FarmWorkersRiceCropIndia_1280x530.jpg)
اینسوی شالیزار، چند شالیکار هندی درحال عرقریختن بر روی شالیها ...
![](http://flashpackatforty.com/wp-content/gallery/pushkar/rice-workers-pushkar-india.jpg)
سوی دیگر شالیزار، راجو و راما مشغول تماشای شالیکارهای فوق و ایضاً عرقریختن!
که رفیقش هم گفت: تازشم یکی از دوستام، کیسهی برنجش همون دم فروشگاه سولاخ شده و نفهمیده و ترک موتور بسته و تا رسیده خونه، هیچیش نمونده بوده.
تا رفیقه اینو گفت، این بندهخدای بالاسری ما انگار یه چیزی یادش اومد، سریع مویایلشو از جیبش درآورد و همینجوری که با یه دست آویزون میلهی اتوبوس بود و با یه دست موبایل و ساک غذاش دستش بود و ساکش هی به کلهی مبارک ما میکوبید، زنگ زد به خونه و بازم همونجور بلند بلند توی جمعیت داد زد که: الو سلام! ببین ضعیفه، اون پلاستیکه رو یادم رفت برش دارم! همون زیر رختخواب جاموند! زود برش دار که یه وقت سولاخ نشه خرابکاری بشه!
و ساک قابلمهی غذاش همینجور به کلّهی مبارک ما گرمب گرمب می کوبید!
- ۹۲/۱۲/۱۱