شاید اندورفین ...
روزی که کمی دیرتر راه افتادهام برای رسیدن به محل کار؛ و اتفاقا همان روز به نحو واقعا غیرمترقبهای درگیر ترافیک سنگینی میشوم که اقلاً نیم ساعت تأخیر روی شاخش است ...
وقتی برای رسیدن به آخرین دقایق کاری ِ فلان کارمند، شتابان و نفسنفس زنان وارد ادارهاش میشوم و درست وقتی سوار آسانسور میشوم و درش بسته میشود، خراب میشود و گیر میافتم ...
وقتی همین امروز چک دارم و به تضرّع و التماس، تا ساعت 10 مهلت گرفتهام که پول را برسانم و درست در همین گیر و دار، آن کسی که قرار بوده دستی دراز کند و یاریم کند، ساعت 9 تماس بگیرد و بگوید حال بچهاش به هم خورده و نمیتواند بیاید ...
وقتی برای آشتی دادن یک زن و شوهر هزار زمینه میچینم و در آخرین گامهایی که با نهایت امیدواری کار را تمام شده میدانم و خودم را برای شادی و شیرینی پیروزی آماده میکنم، یک گوشهی پنهان از گندکاری یکیشان آشکار میشود و همهی نقشههایم، نقش بر آب میشود ...
شاید به نظرتان احمقانه و خندهدار باشد، ولی در این موقعیتها آرامش عجیبی پیدا میکنم! به خودم میگویم: من که همهی راه را به عقل ناقص خودم درست آمدم ... روی کاغذ، موفقیتم حتمی بود ... اصلا یک درصد هم احتمال چنین شکستی نبود ... پس این سنگی که ناگهان ظاهر شده و پایم را شکسته و راهم را بسته است، لابد به حکمتی آمده است! حرفی دارد با من این سنگ! حرفش شاید به خاک مالیدن دماغ کسی باشد که همه چیز را وابسته به علم و عمل خودش میداند!
به خودم میگویم: خوب! من که هرچه از دستم بر آمده، انجام دادهام! از اینجا به بعدش دیگر دست من نیست! از اینجا به بعدش دست کسی است که این «سنگ تذکّر» را همو به پایم کوبیده است! این آرامم میکند و از اینجا به بعدش را بهخودشمیسپارم و توی آن ترافیک وحشتناک، با خیال راحت به شمارهی پلاک ماشینهای جلویی تمرکز میکنم و سعی میکنم با اعدادشان یک بازی فکری جذّاب و خندهدار درست کنم!
- ۹۳/۰۲/۲۹