عاشقانهای برای عمو زنجیرباف
عمو جان سلام! شرمندهام که خیلی دیر پیدایت کردم! خیلی خیلی دیرتر از آن که وقت و مجال و فرصت و عرضهای باشد برای قدردانی از خوبیهایت!
سالها گذشته از آن زمانی که داد میزدم -عمو زنجیـــــــــــربــــــاف!- و تو با گلوی کودکان همبازیام، «بله» میگفتی! و شرمندهام که بعد از این همه سال، اینقدر دیر یافتمت!
فدای دل پاکت بشوم عمو اسماعیل! که شیطنت و جسارت بچگیهایمان را مهربانانه تحمّل میکردی و زنجیری را که به هزار مشقّت و رنج بافته بودی، برای شادی دل ما پشت کوه میانداختی!
عمو جان! ای کاش تو هم فیسـ.ـبوک داشتی! یا بلد بودی توئـ.ـیت کنی! یا حداقل توی این بلاگفای بیمادر وبلاگ داشتی! آنوقت شاید خیلی قبلتر از اینها، قبل از این که بینایی یک چشمت از بین برود، این شاهکارهای خاکنشین دستان مردانهات را Share میکردی و هزاران هزار لایک میگرفتی از مردم!
عموی هشتاد سالهی من! ببخش که دیر رسیدم! آنقدر دیر که دستان پرتوانت، دیگر مثل گذشته نا ندارد که هرروز و هرروز زنجیر ببافد! زنجیرهایی که هیچ پهلوانی را یارای پارهکردن آنها نیست! آن هم نه با هُرم آتش کوره و زور ابزار صنعتی؛ که مرد و مردانه، پتک و سندان را به جان هم میانداختی و در کشاکش نبرد غیرتمندانهی آنها، مفتول کلفت فولادی را حلقه حلقه میبافتی و زنجیرشان میکردی!
دیر رسیدم! وقتی رسیدم که دستان پاک و پینهبستهات میلرزند و آن قوّت قدیمت را ندارند، ولی آن غیرت و مناعت قلبت نمیگذارند آبروی هشتاد سالهات را کف دستت بگذاری و چشم به دست مردم بدوزی! غمت نباشد عمو! سرت را بالا بگیر و افتخار کن به این که خاکانداز میسازی! من خاکاندازهای تورا هم دوست دارم و به چشم میکشم عمو جان!
هیچکس نداند، من که آمدم و به چشم خودم دیدم میدانم که تو با هزاران ضربهی آن پتک و چکش سنگین بر سندان سختجان، معجزه میکنی! آری معجزه! معجزهی رام کردن ورقهای سفت و چغر پولادی ... معجزهی تمکینشان به «خاکانداز» شدن!
فدای صداقتت عمو جان! اگر بهشت خدا یک وجب هم باشد، جای توست! که وقتی از تو پرسیدم این زنجیرها و خاکاندازها زنگ نمیزنند؟ بیدرنگ گفتی: «چرا! آهن است دیگر! زنگ میزند! اگر خریدی و بردی منزل، حتماً رنگشان بزن!» و وقتی پرسیدم چرا خودت این کار را نمیکنی، گفتی: «اگر رنگ بزنمشان، زحمتم دیده نمیشود ...» و راست میگفتی عمو! این تاولهای هزاران هزار، روی پولاد سختدل، چه خوب گواهی میدهند راستی حرف و عملت را!
چه متبرّک است این کنج دنج کوچه! که همهی بساط مردانگیات را اینجا گشودهای!
عموی مهربان من! گفتی هر روز از صبح تا شب فقط یک خاکانداز میسازی! و خوب میفهمم که خودت میدانی که هیچ پولی نمیتواند جبران کند این همه را! هنرمند بزرگی هستی که اثر مجهولالقدرت را نه به قیمت واقعی آن، که فقط به بهای نان و حفظ جان میفروشی ... 12 هزار تومان فقط! بهای یک ساندویچ ... .
زنجیر و خاکانداز تو، شاید به کار زندگیم نیایند! شاید ابزار چشمگیری نباشند در میان انبوه رنگارنگ ابزارهایی که همه دارند ... ولی خدا شاهد است که روحم به آنها نیاز داشت!
روح و جانم مبهوت و مدیون قطره قطره عرقهایی است که روی این خاکانداز هزارانچکشخورده و زنجیر ِ 19 دانه چکیده ... از پیشانی آسمانی تو!
عموجان! ببخش که دیر یافتمت! کاش اقلاً ده روز پیش یافته بودمت! که اقلاً به جای فرزندان و نوههای نداشتهات، روزت را تبریک میگفتم!مــــرد!
یار من آهنگر است و دم ز خوبان میزند
گه به آب و گه به آتش، گه به سندان میزند
- ۹۳/۰۳/۰۱