جوجه لاکپشت
سرانگشتای حنایی خوشرنگش، دونه دونه تخمهها رو از روی هندونه پاک میکنه و قاچهاشو کوچیک کوچیک برش میزنه و توی بشقابم میذاره...
- بخون مادر!
- ای که مهجوری عشّاق روا میداری؛ عاشقان را ز بر خویش جدا میداری...
- بازم این اومد؟!
- اوووم... آره خوب! چه میدونم؟! ... اصلا انگار اینجای کتاب تا داره! همهش همین میاد! اصلا ببینم، این صفحه رو زیاد خوندین...؟
- هه! من نه...
سرمو پایین میندازم... اونم با چنگال یه تیکه هندونه رو میذاره توی دهنش و لبخندش رو ازم میدزده و به شمعدونیای تو حیاط خیره میشه...
- ادامه بده...
- تشنهی بادیه را هم به زلالی دریاب؛ به امیدی که در این ره به خدا میداری... راستی... راستی مادرجون! میدونی از دویست-سیصدتا تخم لاکپشت، فقط دو سه تاشونجوجهمیشن و به دریا میرسن؟ بقیه یا خوراک حیوونا میشن، یا از تشنگی تلف میشن...
- تو نمیخواد راز بقا بگی! شعرتو بخون...!
یه نفس عمیق میکشم و ادامه میدم...
- ساغر ما که حریفان دگر مینوشد؛ ما تحمّل نکنیم... [و بقیهش لای بغض توی گلوم گیر میکنه]
صورتمو بالا میگیرم که قطره اشکم، دل پیرزن رو نلرزونه...
- دِه! چرا نمیخونی بقیهشو؟ اصلا بده به خودم اون کتاب رو! خودم میخونمش!
عینک ته استکانیش رو به چشمش میزنه و انگشتش رو لرزون لرزون روی خطها حرکت میده تا سرخطّو پیدا کنه... آروم زیرلب زمزمه میکنه و بعدش با لبخند توی چشام نگاه میکنه و بلند بلند، از بر میخونه:
تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم
از که مینالی و فریاد چرا میداری...؟
********
سلام به همه! بیاین باز کنار هم بشینیم، دستای همو محکم بگیریم، لبخند بزنیم و دنیا رو تماشا کنیم...
35
- ۹۳/۰۴/۰۶