آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
اگه بخوام پنج نفر از کسایی که توی شکل دادن به شخصیتم تأثیر کلیدی داشتن رو اسم ببرم، قطعاً یکیشون دایی بزرگمه که از اون وقتایی که خیلی بچهتر از این بودم تا حالا، همیشه راهنما و همفکرم بوده و هست؛ با وجود ابهت و عزّتی که توی فامیل داره، همیشه سعی کرده در عین حفظ حرمت و اقتدارش، مهربانانه به دنیای بچهها و جوونها وارد بشه و تا جایی که میتونه گرهگشای مشکلات معنوی و مادیشون بشه...
دیروز که منتظر اتوبوس بودم واسه رفتن به سر کار، دایی سوارم کرد و نیم ساعتی با هم بودیم؛ اوّلش تعارفات معمول و احوالپرسی و بعد... بعد... بعد... بله! خیلی غمانگیزه که بعدی در کار نبود! یعنی بعد از این که احوال خودش و خانوادهش رو پرسیدم و اون هم از مامان و خانواده پرسید، واقعاً حس کردم حرفی برای گفتن ندارم! بدترین موقعیتی که میتونی کنار یک عزیز تجربه کنی همینه که کنارش نشسته باشی و حرفی برای گفتن به هم نداشته باشین!
دایی پختهتر از این بود که بگذاره اون سکوت همینطور گرهخورده باقی بمونه، برای همین بحثی رو پیش کشید در مورد «جام و جان» حافظ و ربطش به «رحمانیت و رحیمیت» خدا و بالاخره نیمساعت تموم شد و خداحافظی کردیم و پیاده شدم.
********
یادمه یه زمانی پشت جلد دفتر مشق ما بچهها، اسممون رو خیلی هنرمندانه به شکل گل و بلبل میکشید و همون موقعی که سرش گرم طرّاحی بود، من توی صورت متین و مهربونش خیره میشدم و اونقدر دقیق میدیدمش که حواسم به سفید شدن تک تک موهای سر و صورتش بود و وقتی بهش میگفتم، تعجّب میکرد از این که حتّی بیشتر از دختراش حواسم بهش هست... و دیروز حتّی به اندازهی نیم ساعت حرف نداشتم برای گپ زدن با این مرد... .
* عنوان از حافظ
30
- ۹۳/۰۴/۱۹