محکوم
«اگر میدانستید که یک محکوم به مرگ هنگام مجازات تا چه حد آرزوی بازگشت به زندگی را دارد ...»
من محکوم به مرگم! محکوم به مرگی با سرنوشتی بدتر از آن زندانی ِ محکوم به اعدام! که آن زندانی، زمان اجرای حکمش معلوم و ساعتهای باقیماندهی حیاتش معیّن است، ولی من، نگونبختتر از او، زمان اجرای حکمم را هم نمیدانم!
من محکوم به مرگم! گرچه نفسهایی که میآیند و میروند، از حدّ شمارهی من خارجند؛ امّا چه بخواهم چه نخواهم در دفتر ازلیّت نگاشته و برای ابدیّت بایگانی میشود، و بالاخره آن روز یا آن شب فرا میرسد که آخرین دم را به سینهی سنگین فرو ببرم و آخرین بازدم، وداع من باشد با همهی مولکولهای O2 دنیا!
من محکوم به مرگم! هـــــــیـــــــچ تضمین کتبی و یا شفاهی ندارم برای این که آیا در پس ِ این لقمهای که فرو میدهم، لقمهی دیگری هم روزی مقدَّر من هست یا نه؟! آدمهای زیادی را دیدهام که مُردند، در حالی که وعدهی بعدی را نیمآماده، توی یخچال گذاشته بودند!
من محکوم به مرگم! چون هر چقدر هم واقعیّت حیات را نسبی و مشکّک بدانم، باز هم راه رهایی از این سرنوشت حتمی را بلد نیستم! سرنوشت تبدیل و تبدّل این حیات به حیات دیگر را... .
********
زیبا یا زشت، خوب یا بد، آسان یا سخت، قبل از رسیدن به آن موعد موعود، محکومم به گذران دورهای مابین دو تنگی ِ رحِم و قبر... دورهای به نام «زندگی» که شاید دورهی حبس قبل از اعدامم باشد! دورهای پر از ترسهای واقعی و دروغین... دورهای سرشار از گرسنگیهای جسم و روح... دورهای تلخ از باختها و تاختها... و دورهای پرزخم از داغ عزیزان(ردّ پای رفتگان هموار سازد راه را ... مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است)
من محکوم به زندگیام! محکوم به مزمزهی شیرین شهد تمامشدنی ِ حیات!
این شب و روزهایی که عددشان را نمیدانم، همان شب آخر قبل از سحرگاه اعدامم است!
من محکوم به زندگیام! و حال که جاویدان نیست و درد جانکاهی چون مرگ، پایانش میدهد، بگذارید حــــــــــــــال کنم با این زندگی! برون شو ای غم از سینه که لطف یار (دیر یا زود) میآید! تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار میآید!*
بیخــــــــــــــــیال رفیق من! تو را میگویم ای «دلتنگی»! همراه شبها و روزهای من! هرچه میخواهی زهر به جانم بریز که میخواهم این شب قبل از اعدامم را با هم خوش باشیم!
چرا از تو برنجم «فقر»؟! جامهی عزیز و باشکوه من؟ امروزم را قدر میدانم و تن در تن تو لبخند میزنم که سحرگاه فردا، تو را هم از تنم میکَنند!
آه ای همدم خوب من، ای «درد»! چه خوش به جانم آویختی...! دوستت دارم که میرهانیم از آتش!(مرد را دردی اگر باشد خوش است...درد بیدردی علاجش آتش است)**قدردان همراهیت هستم و نگران آن که فردای اعدامم، «بیدرد» بگذرد و ناپاکیزه بروم...
ثروت بیکران من، «نداشتههای من»! این عزّت برایم بس که با وجود همهی شما، باز هم هستم! نه فقط «زنده بودن» که «زندگی میکنم»... عــــــــاشقانه و آرام!
********
لبخند من تقدیم به تو زندگی! ای جادوی رنگرنگ! ای دروغ واقعی و واقعیت دروغ! ای پستانک روح من! با همهی نداشتهها و دردها و رفتهها و قهرها و نقصها... دوستت دارم!
«اگر میدانستید که یک محکوم به مرگ هنگام مجازات تا چه حد آرزوی بازگشت به زندگی را دارد، آنگاه قدر روزهایی را که با غم سپری میکنید، میدانستید.» (ابن سینا)
*از مولوی
**از مجذوب تبریزی
- ۹۳/۰۴/۲۲