طامات (2)
ز دست مو کشیدی باز دامان
ز کردارت نِئی یک جو پشیمان
روم آخر به دامانی زنم دست
که تا از وی رسد کارم به سامان...
این سامانهی لعنتی رفاهی چرا جایی نداره واسه ثبت نام یارانه؟ چهار بار رفتم کافینت سر کوچه، هر دفعه دو هزار تومن دادم، آخرشم نشد که نشد... آخه به کی بگم که من از انصرافم منصرف شدم؟ چه جوری بگم؟
عاشق سربداران بودم و شیخ حسن جوری؛ اون آهنگ حماسی نوستالژیکش... با این که توی تلویزیون سیاه و سفید 14 اینچ جنرال، سرخی و سبزی اون همه شور و حماسه و واقعه دیده نمیشد...
«یعنی واقعا مار راستکی بود؟» بغل کوه به زور جا پا پیدا کرده بودیم، یه دستم به دستش بود و دست دیگهم، لابلای سنگهای سخت و بوتهها دنبال دستگیرهای میگشت که اگه یه وقت سر خوردیم، وزن جفتمون رو تحمل کنه... لابلای بوتههای سبز شده به خزهها، دستم به یه چیز نرم گرفت؛ با یه واکنش غریزی دستمو کشیدم و مار سبز و زرد از لابلای شاخهها سر خورد و افتاد زیر پای اون... مرد گُنده از ترس مار یه وجبی به خودش ...!
وجب به وجب معبر وسط میدون مین رو با سرنیزه یه وجبی شخم زده بود، چشماش پر از برق فاتحانهای بود و باز هم با مناعت و خاکساری، ابا داشت از این که کاری رو به خودش منتسب کنه و «فعل مجهول» به کار میبرد: «به لطف خدا معبر باز شد و راه برای عبور برادرا امنه...» نفر پنجم و ششم به سلامت گذشتن، نفر هفتم که رد میشد، انگار قنداق اسلحهش به سیمی نامرئی -که از دید تخریبچی 17 ساله مخفی مونده بود- گرفت و مین منوّر فسفری با نور خیرهکنندهای شروع به سوختن کرد... 17 سالهی نو ریش که خودشو در قبال این قضیه مسئول -و لابد مقصّر- میدونست، خیز برداشت و خودشو پرتاب کرد روی شعلهای که با 6000 درجهی سانتیگراد در حال سوختن بود...همرزمش که از اون معرکه زنده برگشت،تا آخر عمرش لب به کباب نزد...
کتاب و کباب و شراب... اخیراً دود و دمی هم! یعنی اصلاً روشنفکری بدون سیگار و پیپ و ودکا و کافکا نمیشه که! دیگه گذشت اون زمون که ارمیای دیوانه شده از غم هجران مصطفا، فکرش رو با مته به درز سنگ گذاشتن و انجیر نارس به سیخ کشیدن روشن میکرد...هوا هنوز روشن بود؟ مگه امکان داره؟ آخه خودم شنیدم که محتشم میگفت:
خاموش محتشم که به سوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد...
میگن مهتاب کرامتی هم رفته دیدن سهیلا... سهیلا کیه؟ دختر مظلومی که توی صورتش اسید پاشیدن... کرامتی از کجا خبردار شد؟ خوب معلومه دیگه! از اینترنت! جدی؟ عجب! ای کاش سال 1365 هم اینترنت و فیس و اینستا و واتساپ و اینا بود... آخه روزای اوّل زمستون اون سال، چندین هزار نفر با سرب و مازوت سوختن و کشته شدن و هیچکس، حتّی یه دونه عکس هم از اون قتل عام شـِـیر نکرد...
شیر شدم! من ِ کمتر از سگ، غروب امروز شیر شدم... یعنی راستش لطف صابخونه شیرم کرد و جسور و جری شدم که برم خاکبوسش...
![http://s5.picofile.com/file/8149481534/20141103_184206_.jpg](http://s5.picofile.com/file/8149481534/20141103_184206_.jpg)
حکایت همچنان باقی...
- ۹۳/۰۸/۱۲