صبحهای شنبه...
میگویند همیشه دلت برای کسی از همه بیشتر تنگ میشود که نمیتوانی قاب عکسش را روی دیوار خانهات بزنی...
و میگویم دردناکترین مرض هم، مرضی است که نتوانی حتّی به نزدیکترین کست بگویی...
که زنگ میزنند و میبینند خانهای، متعجّب از خانه بودنت، در این ساعت روز، در این روز شنبه... و درد کمر شکستهات را فقط خدا میداند ... و چه خوب است که خدا میداند و میبیند و به همین خرسندم... حسبی أن ینظرنی ربّی...
...
حالم خوب است رفقا! نگران نباشید! کنج خانه نشستهام و به روزهای رفتهام فکر میکنم و کتابهایی را برای دلم میخوانم و چرندیاتی را برای دلم مینویسم!
شاید این رخوت و سُستناکی، دورهی نقاهتی باشد برای بهبود زخمهایم و امیدوارم به فضل خدا که باز برخیزم...
بیشتر از همیشه محتاج دعاهایتان هستم...
پسنوشت: همسایهی خوبم! این هفته هم دستم به دامانت... دست به سینهام بگذار و توان برخاستنم بده...
- ۹۳/۰۸/۱۷