که تاب!
شنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۳، ۰۴:۴۳ ب.ظ
یادداشتهای یک پسر شوریده - که تاب!
چیزی که روزهای بدحالی کمکت میکند «که تاب» بیاوری رنجوری را، «کتاب» عزیز و دوستداشتنی است! همان یار مهربان و ساکت و بیآزار و بیتوقع، که نه غروری دارد و نه برایت کلاس میگذارد و اصلاً هم بهش بر نمیخورد که مثلاً وسط صحبتهایش یک دفعگی ببندیاش و بروی پی کارهایت و بعد هروقت باز وقتت خالی شد و حالش را داشتی بروی سراغش! همیشهی خدا رفیقت میماند و باز در بدترین شرایط به دادت میرسد!
خیلی دوست داشتم کتابهایی که این روزها مونسم شدهاند را معرّفی کنم و شما را هم با آنها دوست کنم! ولی متأسّفانه به گمانم چیزی نیست که به دردتان بخورد و از طرفی، از بس که کتاب به این و آن قرض دادهام و پس نیاوردهاند، میترسم که شما هم بخواهیدشان و شرمندهتان بشوم!
خلاصه در جریان باشید که طبق آخرین محاسبات امشبم، در عرض این هفتهی اخیر حدود 3800 صفحه کتاب خواندهام و بازگشت مقتدرانهی گردندرد یادگاری دوران تحصیل، نوید دو سه ماه سرافکندگی (!) پرافتخار را میدهد!
چیزی که روزهای بدحالی کمکت میکند «که تاب» بیاوری رنجوری را، «کتاب» عزیز و دوستداشتنی است! همان یار مهربان و ساکت و بیآزار و بیتوقع، که نه غروری دارد و نه برایت کلاس میگذارد و اصلاً هم بهش بر نمیخورد که مثلاً وسط صحبتهایش یک دفعگی ببندیاش و بروی پی کارهایت و بعد هروقت باز وقتت خالی شد و حالش را داشتی بروی سراغش! همیشهی خدا رفیقت میماند و باز در بدترین شرایط به دادت میرسد!
خیلی دوست داشتم کتابهایی که این روزها مونسم شدهاند را معرّفی کنم و شما را هم با آنها دوست کنم! ولی متأسّفانه به گمانم چیزی نیست که به دردتان بخورد و از طرفی، از بس که کتاب به این و آن قرض دادهام و پس نیاوردهاند، میترسم که شما هم بخواهیدشان و شرمندهتان بشوم!
خلاصه در جریان باشید که طبق آخرین محاسبات امشبم، در عرض این هفتهی اخیر حدود 3800 صفحه کتاب خواندهام و بازگشت مقتدرانهی گردندرد یادگاری دوران تحصیل، نوید دو سه ماه سرافکندگی (!) پرافتخار را میدهد!
********
با من بگو تا کیستی؟ مهری؟ بگو... ماهی؟ بگو...
خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو... آهی؟ بگو...
راندم چو از مهرت سخن، گفتی بسوز و دم مزن
دیگر بگو از جان من، جانا چه میخواهی؟ بگو
گیرم نمیگیری دگر، زآشفتهی عشقت خبر
بر حال من گاهی نگر، با من سخن گاهی بگو
ای گل پی هر خس مرو، در خلوت هر کس مرو
گویی که دانم، پس مرو، گر آگه از راهی بگو
غمخوار دل ای مه نئی، از درد من آگه نئی
ولله نئی، بالله نئی، از دردم آگاهی بگو ؟
بر خلوت دل سرزده یک شب درآ ساغر زده
آخر نگویی سرزده، از من چه کوتاهی بگو؟
من عاشق تنهاییام سرگشته شیداییام
دیوانهای رسواییام، تو هرچه میخواهی بگو
«مهرداد اوستا» (با تشکّر از مرضیه عزیز بابت معرّفی)
- ۹۳/۰۸/۱۷