یادداشتهای یک پسر شوریده - یارو بودیم، لبو شدیم!
از محل کار برمیگشتیم و یکی دو تا از همکارا (که از قضا دخترخانوم دمبخت ترشیده پوسیده بودن) همرام بودن؛ نزدیک محلّ کار در کمال تعجّب دیدیم که یه خیمه که صبح نبود، برپا شده بود! بالاش هم یه بنر گندهی تقریباً اینجوری:
این یاروی پوسیده پلاسیدهی شما هم که همیشه پایهی اقدامات فرهنگی و امور خیره، به فکر افتاد که طی یک حرکت خودجوش(!) همراهان گرامی رو به روشی کاملاً غیرمستقیم و تأثیرگذار به سنّت حسنهی ازدواج ترغیب و تشویق کنه! برای همین خیلی سریع پیشدستی کردیم و رفتیم اون گوشهی نمایشگاه که کتابهای مربوط به جوانان و ازدواج و ... بود!
با کمال تأسّف و تأثّر دیدم که توی اون فروشگاه عریض و طویل «کتاب و محصولات فرهنگی» همهش سه چهار عنوان کتاب واسه ازدواج بود! برای همین دایرهی انتخاب کوچیکتر و طبیعتاً انتخاب راحتتر بود!
خوب! اولین گزینهای که توجّه مارو جلب کرد، این کتاب شریف بود:
اومدم بخرمش که دیدم اه! این که با این رنگ جلدش و عکسایی که روش گذاشته و اون یاروی (این یارو نه ها! اون یارو!) آیزون، بیشتر مخ کپکیدهی این ترشیدهها رو لوله میکنه! لذا از اونجا که ما به شدّت با این تیپ آقایون آویزون کلّا مخالفیم و خوش نداریم که همچین فرهنگسازیهایی بکنیم، بیخیال این کتاب شدیم و رفتیم سر عنوان بعدی:
«مرد کیست؟ زن کیست؟»عنوان کتاب راضی کننده بود! ولی باز هم امان از عکس روی جلد! یعنی فکر کنین کتابی که قراره به «تفاوتهای اساسی زن و مرد» بپردازه، همین اوّل بسم الله و روی ویتریتش، یه ماهیتابهی گنده رو بده به دست خانوم و بگه بزن توی کلهی اون مردک آویزون زبوندراز دربهدر لهیدهی نفله!! حالا نزن کی بزن! حالا نزن کی بزن! نخیر! اینم لقمهی دندونگیری نیست! بریم سروقت کتاب بعدی:
آویزون، آویزونه دیگه! حالا چه از سقف، چه از کف! ننگ عالم بشریت هستن این مثلاً مردها! خوب مردک! از همون کلاهمخملی و کفشقیصری اسمی خجالت نمیکشی این جلافتها و جسارتها رو میکنی؟! اونم که چی؟ که مثلا بگی «شوهر میپره! هواشو داشته باش؟!» خاک دو عالم به سرت!
اینم ولش کن! بریم سروقت آخرین کتاب ازدواجی نمایشگاه عظیم(!) کتاب و محصولات فرهنگی:
عنوانش بوداره! یعنی چی که تیتر اصلی رو درشت توی چشم خواننده فرو کنی که«ازدواج نکنید»اونوقت خیر سرت روتیتر بزنی که «تا این کتاب را نخواندهاید»؟؟؟
بهرحال میشد اغماض کرد و از کنار این شیطنت رسانهای با این عذر که شاید بندهی خدا میخواسته اینجوری متفاوت باشه و جلب مشتری کنه گذشت! پشت جلد رو نگاه کردیم و داشتیم پول در میآوردیم که بخریمش که گفتیم حالا یه نیگاه هم به فهرست مطالبش بکنیم! بالاخره کتاب غیر جلدش، حتماً یه چیزای دیگه هم توش داره!
جلد رو ورق زدیم... صفحهی بسم الله... بعدش صفحهی تقدیم... و بعد:
شانس گند ما، همون لحظه هم یکی از اون ورپریدهها اومده بود کنارم و کلّه میکشید که دارم دنبال چی میگردم و چی میخونم و چی میخوام بخرم!
واااااااااا آقای یاروگفتنی! شما دیگه چرا؟!؟!؟!؟
یارویی بیش نبودیم! لبو شدیم رفت پی کارش!
خدای را حمد بی حدّ و عدد... برای شادی دوستان خوبم...
شکرانهی یک:نازنینی از دوستای وبلاگیم که مدّتها دامنش سبز نشده بود، به لطف خدای مهربون چند ماهی هست که یه غنچهی پاک رو توی دلش داره میپرورونه... و باز هم محتاج دعای شما خوبان برای این که انشاءالله به سلامتی و عافیت، مسافر کوچولوش رو به مقصد برسونه!
شکرانهی دو:یکی دیگه از بهترین دوستای وبلاگیم هم که قبلا(اینجا)از گرفتاریش نوشته بودم و ازتون درخواست دعا کرده بودم، ساعتی پیش خبر داد که به لطف خدا قسمت مهمّ مشکلش برطرف شده و انشاءالله بقیهش هم حل بشه و شاد و خندون و پرامید به جمعمون برگرده!
سجدهی شکر میکنم و دست شما بزرگوارایی که با دعاهای براومده از دلهای پاکتون این عزیزان رو همراهی کردین، میبوسم... باز هم محتاج دعاهاتون هستم برای این دو تا عزیز و برای بیدل خوب و مهربون که این روزا درگیر مصاحبه و گزینشه و برای همهی مریضها...
یا حق!
40