تراول تانخورده را انداز ورانداز کرد، رو به نور گرفت و با عینک تهاستکانیش با دقّت نگاهش کرد، با انگشت چند بار آرمش را مالید و در آخر با نگاهی مردّد توی چشمهایم، انگار توی رودربایسی گیر کرده بود، گذاشتش توی جیبش و بقیه پول را که چند اسکناس کهنه بود با دقّت و کندی از توی دخل برداشت و برگرداند؛ آمدم توی جیبم بگذارم که اصرار کرد بشمار! گفتم قبول دارم، گفت: ممکن است اضافه داده باشم! شمردم، پنج تا هزار تومانی و پنج تا دوهزارتومانی، میشد پانزدههزار تومان و سی و پنچ هزار تومان هم جنس خریده بودم... «درسته حاجی، خدا برکت بده، ممنون! یا علی...»
توی صف نانوایی جیبم را خالی کردم که مرتّبش کنم، لابلای اسکناسها این را دیدم:
دوباره پولها را شمردم، بله، این هم یکی از همان دو هزار تومانیها بود! به گمانم خود پیرمرد هم خبر نداشت و همینطوری که دستش آمده بود، به من رد کرده بود؛ لبخند زدم و برای یادگاری گذاشتمش توی کیفم و با خودم فکر کردم که اگر اسکناسها را از آنطرف میشمردم، حتماً هزار تومان کم میآمد!
اسمش را گذاشتم اسکناس 1500 تومانی! اسکناسی که البتّه نه هزار تومان و نه حتّی پانصد تومان نمیارزد... شاید اگر بانک ببرم، حتّی یک تومان هم برش ندارند!
********
از این طرف، زندگیم را که میبینی، قاطی آدمهای خوبی که دور و برم هستند، به نظرت آدم هستم و به این چیزی که دیده میشوم میارزم ... اگر بچرخانیام و از آن طرف نگاهم کنی، شاید نصف آن چیزی که اوّل فکرش را میکردی هم نَیَرزم ... و وای به روز داوری و «وای از آن روز که از پرده برون افتد راز» و معلوم شود که به یک پول سیاه هم نمیارزیدهام...
********
پسنوشت: ارواح مؤمنین، رها از هر تعلّق و قید و غم و کینه و غرور و غفلتند و آن طرف خط، دیگر نه گناهی میکنند و نه واجبی را ترک میکنند... پس باور دارم که جواب ِ واجب «السّلام علیکم یا أهل لا إله الّا الله» را -لابد با تحیّت احسن- میدهند و از این رو میگویم:
ارواح مؤمنین که تویشان یک عالمه شهداء و اولیاءالله هم بودند، به تو سلام رساندند... .
- ۰ نظر
- ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۷:۵۱