یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب
یادداشت‌های یک پسر شوریده - عطر عمومی
 

هوای آسانسور محلّ کار که روزی چندبار سوارش میشم بوی خاصّی داره؛ تصوّر کنید مخلوط بوی آهن و عرق تن و واکس کفش و چیزهای دیگه که بوی چندان خوشایندی نیست و هرروز باید چند دقیقه‌ای توی اون فضا تنفّس کنم!

یه بار که توش تنها بودم، یک آن یه چیزی به ذهنم رسید؛ شیشه‌ی عطرم رو درآوردم و چند قطره‌ش رو ریختم روی انگشتم و مالوندم روی قاب چراغ آسانسور -که داغه و زودتر عطر رو تبخیر و منتشر می‌کنه- و از آسانسور خارج شدم.

***

از اون روز به بعد، آسانسور دیگه بوی بد نمیده! هر وقت سوارش میشم، بوی خوش تمام سینه‌م رو پر میکنه و البتّه هر روز، یه رایحه‌ی متفاوت با روز قبلی ...

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - بازپخش (10): مورچه‌ام!

محل کارم، طبقه چهارم ساختمونی مُشرف به یه پارک شلوغ و پر جنب و جوشه؛ وقتی از کار خسته میشم، یکی از سرگرمی‌هام چشم چرونی توی اون پارکه! بازی ذهنیم هم اینه که سعی کنم خودمو جای یکی از اون آدمایی که تند تند دارن میان و میرن بذارم و تصوّر کنم که الان داره به چی فکر میکنه و توی چه فضایی سیر میکنه ... .
مثلا گاهی از شتاب آدم‌ها میشه حدس زد که دیرشون شده، از مدل دست گرفتن و تکون دادن کیف توی دستشون، میشه اضطرابشون رو فهمید؛ همینجوری اگه دقت کنی خیلی نشونه‌ها هست که معنادارن: مدل سر تکون دادن وقتی با موبایل حرف میزنن، نگاه کردن به این‌ور اونور، کوتاه یا بلند قدم برداشتن، تیپ و آرایششون و ...
با خودم فکر می‌کنم مثلا این آقایی که الان اینطور عجول و پریشون داره بدو بدو میکنه، بدون این که به هیاهوی بچه‌هایی که دارن بازی می‌کنن و می‌خندن گوش کنه، یا حتّی حواسش به طیف رنگارنگ رزهای نوشکفته باشه، یا هیاهوی شاد کلاغهای بالای کاجهای سبز و سیاه رو ببینه، دنبال چیه؟! اون آدم با همه‌ی دنیای بزرگی که توی ذهنش داره، از این بالا به اندازه‌ی یه گنجشک سرگردون دیده میشه و شاید از ارتفاع بالاتر، باز هم ریزتر! و از یه ارتفاع خیلی خیلی بالاتر، خیلی خیلی ریزتر! حتی اگه دنیای ذهنش خیلی خیلی خیلی براش گنده باشه، باز هم از اون بالا بالاها، کوچیکتر از جوش روی لب مورچه‌ی آواره‌ای دیده میشه که توی پارک، زیر دست و پای این آدمای عجول از ترس تبخال زده!

***
و این من هستم ... دوان دوان توی پارک زندگی خودم، با همه‌ی دغدغه‌ها و مسائل ریز و درشتی که یه جهان بزرگ ذهنی رو برام به وجود آوردن! و حواسم هست که اون بالا، خیلی خیلی بالاتر از طبقه‌ی چهارم یا حتی چهلم، یکی هست که حواسش به منه و به این تقلاها و شور و آشوبم خیلی آروم و مهربون، لبخند میزنه!

http://happyhomemag.com/wp-content/uploads/2013/08/ant.gif


اعترافات:
همون طوری که قبلاً هم گفتم، اصلاً نویسنده نیستم و بدون مجامله و تعارف، سوادم رو در حدّی نمی‌دونم که بخوام همچین ادّعایی داشته باشم ... باور بفرمایید اتّفاقی که برای پُست قبلی افتاد و این عنایتی که شما داشتین، شاید فقط به خاطر این بود که حرفایی بود که «از دل» براومده بود ... اعتراف می‌کنم بعد از اون همه بذل محبّت دوستان، برای لحظاتی مورچه‌ بودنم رو فراموش کردم و وهم برم داشت که ... .
خدا رو شکر می‌کنم که درست در چنین موقعیّت شرک‌آلودی، وقتی که دیشب با «بادی در کلّه‌ی تهی» به خواب رفتم، بت‌شکنی پیدا شد و تلنگری بهم زد که البتّه روز بعد متوجّهش شدم! دستبوس عزیزانی هستم که اون موقع بیدار بودن و بزرگوارانه هواداری کردن و البتّه دستبوس «...» عزیز که خوب موقعی سراغم اومد!
همچون همیشه، همه‌ی دلگرمی این مورچه به نگاه مهربون شماست که با مدارا و تحمّل، هوای این موجود ضعیف رو دارین و این کلبه‌ی بی‌مایه رو با حضور و کلام گرمتون روشن می‌کنین! و حرف دلم، اون جمله‌ی بالای صفحه است! و افتخار می‌کنم که باز هم تکرارش کنم:
من همه‌ی شما رو دوست دارم!
یا حق ...

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - جمعه به مکتب آمدم ...

درس معلّم ار بود زمزمه‌ی محبّتی --- جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را

پیرمرد حتّی گواهی پزشک و برگه‌ی مجوّز ورود دفتر و سفارش آن آقای معاون سختگیر را هم قبول نداشت! تأخیر در کلاس او گناهی بزرگ بود و غیبت جنایتی نابخشودنی! بچه‌های سال بالاتر مدام داستان‌های خنده‌داری تعریف می‌کردند از مدرسه‌آمدن‌های پیرمرد در روزهایی که مدرسه از زور برف و یخ تعطیل شده بود؛ روزهایی که پیرمرد محتاط، با گامهای لرزان بر روی یخ و برف پا می‌کشید و خودش را به مدرسه می‌رساند و آخرش هم پشت در می‌ماند ... .

ضرب دستش امّا، خیلی قوی بود! چقدر زنده و رنگین یادم هست خاطره‌ی دست لرزانی که بالا می‌رفت و بعد از چند بد و بیراه و «گوساله و بزغاله» گفتن، بر صورت ما می‌نشست و جام ترد مردانگی زودرس ما را توی چشمهایمان می‌شکست!

***

هالوژن‌ها: فلوئور، کلر، برم، ید ... آلکان‌ها: متان، اتان، پروپان، بوتان، هگزان، هپتان، اکتان، نونان، دکان ... گازهای بی‌اثر: هلیوم، نئون، آرگون، کریپتون، زنون، رادون ...

حفظ کردن این دو خط کلمات عجیب و غریب برای آن طفل نوخط، به اندازه‌ی کافی پیچیده و طاقت‌فرسا بود که به خاطرش یک روز از مدرسه و جواب‌پس‌دادن به پیرمرد و کتک او فرار کند! ظهرش، بعد از نصف روز ولگردی، خسته و گرسنه به خانه برگشتم... نمی‌دانم چه شد که لو رفتم و مادرم دعوایم کرد و کتک پیرمرد (که انگار رزق معلّق بین زمین و آسمانم بود!) را از پدرم خوردم!

خاله‌هایم امّا نظر دیگری داشتند! روشنفکری‌شان کمی جلوتر از آن زمان بود و سختگیری پیرمرد را افراطی می‌دانستند و شیطنت‌های این طفل ورپریده‌ی گریزپا را توجیه می‌کردند. همین شد که به خیال خام جوانانه‌شان، پایین برگه‌ای که روزهای بعد دلیل غیبتم را از اولیا پرسیده بودند، شعر آن بالا را به خط خوش نوشتند! و روز بعدش فاتحانه و مسلّح به برگه‌ای که حالا پایینش جواب دندان‌شکنی بود، به دفتر رفتم و اجازه‌ی ورود به کلاس گرفتم.

چند دقیقه بعد پیرمرد آمد. کاغذ در دستش بود و این بار به همراه دستش، تنش هم می‌لرزید ... . بچه‌تر از آن بودم که معنی «توبیخ اداری» را بدانم! آنقدر نفهم بودم که خیال می‌کردم دست‌های سنگین پیرمرد، حتّی دل مدیر را هم از ترس آب می‌کند و به همین خاطر، از این که پیرمرد را لرزان می‌دیدم، شاخ در آورده بودم!

مکثی کرد، صندلی را از پشت میز برداشت و روبروی میز ما گذاشت، نشست و دوباره برخاست و باز هم نشست ... نه کتک، نه فحش، نه دعوا ... با لبخندی زورکی به چشمانم خیره شد و خودم دیدم که مردانگی کوه‌آسای او هم بعد از سالها و سالها در سکوتش شکست و یک تکه‌اش، سُرید و سُرید تا این که لابلای ریش انبوهش گم شد.

مردتر از آن بود که تا آخر هم آن قضیه را به رویم بیاورد ... .

***

چندسال بعد شنیدم که بازنشسته شده، و مطمئن بودم که تا آخرین روز خدمتش هم، با همان پاهای لرزان و دردناکش دقیق و سروقت به کلاس می‌آمده و کت رنگ و رو رفته‌اش را به پشتی صندلی می‌گذاشته و با اخم آن ابروهای بلندش، زهره‌ی بچه‌ها را می‌ترکانده و با خط‌کش چوبی‌اش یکی در میان بچه‌ها را کتک می‌زده است!

و البتّه حالا خیلی سال گذشته و بعید می‌دانم پیرمرد دیابتی با آن هیکل زهوار دررفته و قلب بیمارش تاکنون زنده باشد؛ پیرمرد سنگین‌دست ِ نازک‌دلی که همان روزگار هم چشمی به زندگی نداشت، ولی خوب بلد بود زندگی را به چشم بکشد ...و چقدر به دلمان می‌چسبید حرفهایدرسی ِغیردرسی‌اش ... .

***

«هلیوم، نئون، آرگون ... اینا گازهای نجیبن ... توی سخت‌ترین شرایط و داغ‌ترین دماها هم نمی‌سوزن ... آدمها هم نباید بسوزن! اگه در مقابل بدی ِ کسی بهش بدی کردی، تو هم عین اونی! اصلا خود خود ِ گربه‌ای! چون گربه هم تا وقتی بهش خوبی کنی، ناز می‌کنه و مهربونه؛ ولی وقتی دمبشو بکشی، ناخنت می‌کِشه! اگه اونقدر نجیب بودی که وقتی دمبتو کشیدن، ناز بودی و مهربون، اونوقت آدمی! وگرنه گربه‌ای! سگی! حیوونی! ای گوساله ...!»

******

امروز جمعه بود ... روز پیرمردی که سیلی‌های آن زمانش، «زمزمه‌ی محبّتی» بود ...

و چه جمعه‌ی دیرهنگامی، طفل گریزپای را به مکتب برگرداند!

روحت شاد ... پیرمرد!


  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - عطر تک


اخوی:سلام داداش! اون عطری که توی مجلس پسرخاله زده بودی عجب عطری بود! اسمش چی بود؟

ما:عطر مطر زیاد دارم! یادم نیست! کدومشو میگی؟

اخوی:همونی که خیلی خوشبو بود! خیلی هم تک بود لامصّب!

ما:فکر می‌کنم قظچغ بود!

اخوی:آهان! همون! عجب بویی داره! از کجا خریدیش؟

ما:از همون جای همیشگی، قظچقغ‌فروشی!

اخوی:میخوام برم بخرمش! خیلی تکه! عاشــــقشم!

ما:خوب باشه!


پنج دقیقه و یازده ثانیه بعد:


باز هم اخوی: یه چیزی بگم داداش؟

ما:بفرما

اخوی:میدونی که من دوست دارم همیشه تک باشم! میشه یه لطفی کنی؟ تو دیگه اون عطره رو نزن!

ما:خوب باشه!


اخوی:مرسی داداش!

ما:خواهش!


هفت دقیقه و سی و پنچ ثانیه بعد:


این دفعه هم اخوی:راستی داداش! یه خواهش!

ما:بفرما

اخوی:میگم قول دادی دیگه از اون عطره نزنی ها!

ما:خوب؟

اخوی:خوب پس دیگه لازمش نداری!

ما:آره خوب!

اخوی:پس میدیش برا من؟!

ما:باشه!

اخوی:ایول داداش! دمت گرم! خیلی کارت درسته!

ما:خواهش میکنم! ناقابله!

اخوی:فقط یه چیزی!

ما:جان؟

اخوی:قول دادی ها! دیگه هیچوقت از اون عطره نخری ها! میخوام تک تک باشه!!



این عکس هم هویجوری!!!


تتمّه: دل‌نوشته‌های برگزیده پست قبلی هم منتشر شد!!!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - مسابقه‌ی تفسیر التصاویر


مشتریای قدیمی وبلوگ درپیت ما یادشونه که توی اون یکی وبلوگ منهدم‌شده، چند جور مسابقه داشتیم که یکیشون مسابقه‌ی پرطرفدار«تفسیرالتصاویر»بود! و اینک بعد از گذشت چهار ماه از گور به گور شدن اون خدابیامرز(!) به ذهنمون رسید که کم کم بساط اون مسابقه‌ها رو راه بندازیم! به همین خاطر در این شب رؤیایی(!) بر آن شدیم که از باب دست‌گرمی هم که شده، یه مسابقه‌ آتیش کنیم تا ببینیم بعدش چی میشه! مطمئنّاً استقبال شدید شما خواننده‌هایگرامیموجب شادی روح بازماندگان خواهد بود!و امّا مسابقه:

به تصویر ذیل با دقّت توجّه کرده و دل‌نوشته‌هایتان(!) را در مورد آن بنویسید! به زیباترین، رمانتیک‌ترین،سرخوش‌ترین، خُل‌مشنگانه‌ترین و حکیمانه‌ترین دلنوشته‌ها،جوایز ارزنده‌ای تعلّق خواهد گرفت!

*

**

***

****

*****

******

*******

******

*****

****

***

*




پس‌نوشت یکم:عزیزانی که قصد استفاده از «چیزای به درد بخور» کنار وبلاگ رو دارن، اولش یه مشورت بگیرن که یه وقت اون خرت و پرتها کار دستشون نده! آخه اون صفحه یه جورایی جعبه ابزار این یاروی نفله است و شاید به درد همه نخوره!

پس‌نوشت دوم:با احترام به همه‌ی بازدیدکنندگان نازنین و کامنت‌گذاران نازنین‌تر، کامنت‌دونی مثل همیشه باز بازه! فقط اگه اجازهبدین، از این به بعد واسه کامنت‌هایی که خطابشون بهدوستای دیگه هست، با گذاشتن یک شکلکتشکّر کنم و فقط کامنت‌هایی رو جواب بدم که خطابشون به این حقیر سراپا تقصیره! باز هم ببخشید!


و اما دل‌نوشته‌های برگزیده!


یولدوز* بعد از تأمّلی فراوان و سوزاندن مقدار زیادی فسفر و کلسیم و اورانیوم نوشت:


ما مغزمون ارور دادهخو یه فکری واسه خاطر مغز فندوقی ها هم میکردید دیگهحالا من فقط باید نیگا کنم


شاید دیگر بارانی نبارد... با دیدن این تصویر متأثّر شده و در اوج حالی به حالی شدن سرود:

 بغضم گرفته وقتشه ببارم
چه بی هوا هوای گریه دارم،
باز کاغذام باتو خط خطی شد
خدا این حسو حالو دوس ندارم


کلاغ دمسیاه با نوشتن این کامنت، مهر تأییدی بر نظریات فروید زد:
سمت راستی داره میگی کیمی جون بیا منو بگیر ..اونا هم میگن بیا ما رو بگیر بخدا و کیمی جون هم میخنده و تو دلش میگه ..مگه مغز خر خوردم که زن بگیرم

چون این کامنت برنده مسابقه هست حق کپی از آن محفوظ و متخلف تحت پیگرد قانونی قرار خواهد گرفت

معصومـﮧ عزیز! آخی! طفلک ورپریده با تجدید خاطره‌ی صف صبحگاهی مدرسه‌ی ترشیده‌ها، چنین نگاشت:
سرباز ها...
هم باهم...
هم صدا...
"تو رو خدا منو بگـــــــــــــــــــیر!!"

این بود دلنوشته من خخخخخخ

یوزی عزیز، ادیب گرانمایه(!) استعدادهای فروخورده‌اش در هزار و یک‌شب نویسی را با کمک پروردگار مهربان به این صورت شکوفا نمود:
دل نوشته من :

روزی روزگاری یک مشت دختر ترشیده بودند که هرشب خواب شاهزاده سوار بر یابوی سفیدشان را میدیدن و در فراق او هی عرعر میکردن
آنها از فراق جانسوز یار گوگوری مگوری شان سر به پادگان گذاشتند
تا اینکه ناگهان روزی خداوند بر این بدبختان ترشیده ی کپک زده ی ورچلوسیده رحم آوردو شاهزاده ی رویاهایشان از راه رسیدبه میمنت و مبارکی ایشالا
آنان چون مرید خود را دیدند هی از خوشحالی مویه کردن و گفتن ای عجیجم عجقم جوجوی من بلاخره از راه رسیدی دلبرکم
او هم خندید و گفت ای نسوان گریه نکنید و سرمن با همدیگر دعوا نکنیدو خشتک همدیگر را جر ندهیدغصه نخورید من تواناییهام بالاست
همه تونُ باهم میگیرم
و اینگونه همشون تا سال های سال خوش و خرم زندگی کردند دسته جمعی



زبله، همچون همیشه در حالی که از شدّت جیش به خود گره می‌خورد(!) و همچنین باز هم در حالی که همچون همیشه از دست مشتریان ...س‌خرش شکار بود گفت:
اون زنه که صورتش سرخ شده از گریه داره میگه : ای کیم ایل جان به این یاروجان رحم کن و اعدامش نکن ما زنای بدبختش اواره کوچه و خیابون میشیم ها..یه نگاه به پشت سرت بنداز اینا همه زنای حرمسراشن..پس رحمت کجا رفته مرد...تورو به ابر فضر رحم کن..بچه هامون بی بابا نشن..
اون پشت سریا هم دارن دسن میزنن و میگن یارو یارو یارو یارو اگه اعدامش کنی میزنیمت با جارو جارو

سیمرغ؟! بله! سیمرغ! باید خیلی شاسمیخ باشیم اگر جز این را از این جانور فضول و همه‌جاسرک‌بکش انتظار داشته باشیم:اینکه کیمجونگیل خانِ غازاره، داره میره جنگ، اهل و عیالاتش ریختند دورشو دارند باهاش خداحافظی می کنند، اون لبخند شرارت بارشم از این جهته که عینهو فتحعلی گوربه گورشاه خودمون، داره میره یه تیکه زمین! بده یه تیکه! نازنین! بگیره
منتها کور خونده، همون بلایی که سر ما اومد، سر اونم میاد
میگی نه، خودت ببین
اول به افتخار شاخ داماد
###############
بزن کف قشنگه رو
########################
حالا پرده برداری میشود از چهره عروس خانوم
############################
اینم بچه شون
############################
جمعیت مشایعت کنندگان عروسی که گمونم همه شون از فامیل دامادند
##########################
اینم قراره بگیریم واسه تکمیل حرمسرای تو
###########################
اینجوری نکن شکلتو، جلوی مردم زشته
###########################
و این چنین خوش و خرم در کنار هم ....
###########################


همین‌جا تا یادم نرفته خطاب به سیمرغ عزیز عرض کنم که: ای که الهی تخمات بتّرکه دم‌بریده‌ی ورپرده! بعد کلّی تایپ کردن، همه‌ی مطالبم -به دلیل لینک و اسکریپت غیرمجاز- پرید! مقصّرش هم توی ذلیل‌مرده بودی با اون لینکای کوفت و زهرماریت!!


بیدل مهربان و همیشه در صحنه، با مشاهده‌ی تصویر به یاد اوضاع قمر در عقرب اندرونی ما افتاد و مادرانه چنین نگاشت:
از همینجا با اجازه یاروو سمت جدیدم رو خدمت ضعیفه ها و کاندیداهای ضعیفه گی اعلام میکنم:
اینجانب بیدلی با ترفیع درجه از سمت ننه همایونی به مشاور اعظم در انتخاب ضعیفه های همایونی و مسیول ثبت نام حرمسرای همایونی با افتخار نایل آمده ام....
لازم به ذکر است که فاکتورهای جدیدی جهت ارتقای درجه ضعیفه ها از ضعیفه به بیگم تعریف شده که در اولین فرصت به حضور شما عزیزان اعلام خواهد شد...
با تشکر بیدل بیدلیان

سمیرا نامجو که در دوران برزخی عقد به سر برده و هنوز از حادثه‌ی تصادم تنش گرم است و سرش سبز(!) و این را نگاشته:

من میتونم در موردش اینو بگم:

ای عشق همه بهانه از توست


بانوی گرامی این عکس و این کامنتدانی درپیت را مجال مناسبی برای عرض اندام استعداد فیلم‌نامه‌نویسی خود دیده، و اولین سکانس‌های فیلم سینمایی «یک کیم و چهل قلندر!» را تحریر فرمودند:

روز خارجی . زن آویزون با حالت گریه : پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه ی تست / همه آفاق پر از نعره مستانه تست / شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل / هرکه توفیق پری یافته پروانه ی توست / ...... بعد با حلقه ی اشک توی چشم های زمزمه می کنه کیم جونگ ...... و از صحنه خارج میشه .....
روز داخلی . محضر .همون زن آویزون کنار کیم جونگشون با لباس عروس ......

+ شعر معجزه می کنه ها !!!!!


ندای عزیز که ظاهراً آخرین حمامشان را به زور کتک والده‌ی محترمه، شب عید رفته و هم‌اکنون از بوی ترشی+عرق، حتّی خودشان هم به تنگ آمده‌اند، نوشته‌اند:

به  بابا شهلا چشم !
بابا حقیر سراپا تقصیر !


این پسره تویی !
چون تپله و ترشیده !
موهاشم ریخته !

می خوای بری حموم و زنهای حرمسرا دارن اصرار می کنن ک بذا من بشورمت !

اونی هم ک بازوی چپت رو گرفته در کنارش نیت های پلید دیگه ای هم داره ک کاملا واضحه !


من برا چایزه م شارژ می خوام یارو جان !

مونا هم با نگاهی آسیب‌شناسانه نسبت به پدیده‌ی بالا رفتن سن ازدواج دختران ترشانده‌شده(!) گفته‌اند:
خواستگار رو بچسبید که شاید تنها شتر بخت شما باشه

مـن نیز با خیره شدن به تصویر و در حالی که باسن خودکارش را می‌جوید، اولین اپیزود از اپرای «کیمی و لیلی» را با الهام گرفتن از رمانس جومونگ و سوسانو چنین دکلمه کردند:
آه ... کیمی (اسم احتمالی مَرد) نرو . من پاسخ فرزندان را چه بدهم ؟ چشمانشان تنگ است ... گریه کنند از چشمانشان چیزی نمی ماند .
ای مرد ... مَــرو :(
| البته هنوز نمیدونم مرد میخواد برود یا زن ها |
چیز بهتر تو ذهنم اومد مینویسم

و سرانجام، memol بزرگ و عارف‌پیشه که تاکنون کامنت‌های ادباء ارجمند را با لبخند نظاره کرده و هر از گاهی دستی به ریش -اه ببخشید!- گیس سپیدشان می‌کشیدند، بالاخره سر از جیب تفکّر برآورده و چنین سرودند:
عاغا شعر پروین یادتونه " روزی گذشت پادشهی از گذرگهی " ؟

اینو بر اساس اون شعر نوشتم ولی حوصله ام نشد رو وزن و قافیه اش کار کنم! از روح پروین هم عذر میخام که شعرشو خراب میکنم!!!
روزی گذشت "کیم جونگ ایلی " از جمع دختری
فریاد شوق از دل هر ترشیده ای بخاست

پرسید زان میانه یکی با دو چشم خیس
کاین " کیم" کیست که بر سر او ماجراست؟

آن یک جواب داد چه دانیم ما که کیست !
پیداست آنقدر که یکی معدنی از طلاست

نزدیک رفت پیردختری فهمیده و بگفت :
حقا که "کیم" مرد رویایی من و شماست

باقی نمانده دگر مردی در این دیار
مارا تنها به ازدواج با او امیدهاست!

بر قطره قطره اشک ضعیفه ها نظاره کن
ای کیم تا که بدانی که کی کجاست!!!

تا شبی دیگر و تصویری دیگر و مسابقه‌ی تفسرالتصاویری دیگر، دماغتان فربه و یارانه‌تان متّصل باد!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - بازپخش (9): چرخه‌ی مُد
+نوشته شده در جمعه نوزدهم مهر 1392 ساعت 21:2

قانون بقای آلامُدها: مُدها و دمُده‌ها از هر نسل به دو نسل بعد منتقل میشن، ولی هرگز از بین نمیرن!


ساپورت‌ها رو که مستحضر هستین؟! دو نسل پیش، یعنی نَن‌جون‌های گرامی ما، خودشونو میکشتن که زیر شلوار پامون کنیم! پسرونه و دخترونه هم نداشت! فقط محض سرما نخوردن توی راه مدرسه! تنها فرقش این بود که اون موقعا فقط دو رنگ مشکی و سرمه‌ایش بود، البته با یه اثر جرم نارنجی رنگ بخاری نفتی یه گوشه‌ش، ولی الان همه رنگش موجوده!!!



تکمله:
تندیس دست خر بلورین این پُست، متعلّق است به آن بازدیدکننده‌ی ارجمندی که باجستجوی عبارت وزین«شوشول در لیوان»به وبلوگ درپیت حقیر رسیده است!!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - بُــــزانه

بزها، این موجودات شیطون و نانجیب(!) علی‌رغم همه‌ی هنرهایی که دارن، از جملهاین لینکو این تصاویر:


بز فشن! و البتّه نیازمند ارتدنسی!


بز دوپا!


بز میوه‌ای با طعم پلاستیک جویده‌شده!


دو تا عیب خیلی بزرگ دارن! یکی این که وقتی قاطی یه گلّه گوسفند هستن،حتماً حتماً باید همون صف اوّل و جلوی همه‌ی گوسفندا باشن (حتّی اگه پشت سرشون، گوسفندای باکمالات و بزرگوار دیگه‌ای باشن!) و دومی -که از اوّلی خیلی بدتره!- این که ذرّه‌ای حیا توی وجودشون نیست و موقع راه رفتن، دمبشون رو کاملاً بالا میگیرن و اسافل اعضا رو هویدا می‌کنن!


دم بر هوا، سم بر زمین!

این حقیر سراپا تقصیر، یاروگفتنی لیته‌ی پوسیده، علی‌رغم بی‌سوادی و نفلگی مزمنی که بهش دچاریم، بارها از این بابت دچار دغدغه و دلشوره شده بودیم و مکرّراً به خاطر این حرکات مبتذل و مستهجن این جماعت شیطون و شیطون‌پرست(!)، به مسئولین مربوطه تذکّر دادم؛ ولی متأسّفانه کسی گوشش بدهکار نبود و اقدامی نشد تا این که چند روز پیش خبری دیدم و شنیدم(اینجا)و به مسئولین محترم گفتم: آهان! بیا! دیدی گفتم!


روزنوشت:
1- اونقدر این ممولی و بیدلی و مفرد مؤنّث از گل و گیاه گفتن و گفتن تا این که ما هم وسوسه شدیم توی حیاط کوچیک منزل، سبزی‌ بکاریم! بعدش چون هرچی گشتیم دیدیم اه! ما که باغچه نداریم! لذا توطئه‌ای کردیم و کارایی داریم انجام میدیم که به مرور خدمت شما گزارش خواهیم کرد!
2- امروز جای همه‌تون خالی رفتیم زیارت اهل قبور! چیزهایی دیدیم و شنیدیم، دیدنی و شنیدنی! که گزارش اون هم فعلاً طلبتون!
3- فرارسیدن شب شنبه، به همه‌ی اقشار کارمند و کارگر و دانش‌آموز و دانشجو و دولت فخیمه تسلیت!
 هفته‌ی آتی خوش!!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - مصائب الرّجال (2)


مصائب الرّجال (2): کیسه‌ی زباله!

ربطی به روشن‌فکری و بلوغ اجتماعی ندارد! زنان هرچقدر هم که پیشرفت کنند و مشاغل و مناصب مردانه را اشغال کنند، امّا به هیچ عنوان متصدّی این یکی شغل شریف نمی‌شوند! انگار از همان زمان ِ سیب خوردن مادرمان حوّا، این وظیفه‌ی آدم بوده که ته‌مانده‌ی سیب‌ها را در نایلون مشکی قرار داده و رأس ساعت 9 شب، دم در بهشت بگذارد تا لابد خودروی حمل زباله، با پخش سمفونی بتهوون بیاید و آن را ببرد!



به زاویه‌ی سیبیلهای این مرد خوب و وظیفه‌شناس دقّت فرمایید.

گفته شده که ایرانیان در هر روز بیش از 50000000 کیلوگرم (بله! درست خواندید! پنجاه میلیون کیلوگرم!) زباله تولید می‌کنند که بی‌شک زنان ایرانی (با تولید انواع و اقسام ضایعات و باطلات!!) سهم عمده‌ی تولید این مقدار زباله را دارند و البتّه زنان سنّتی ما هنوز به آن مرحله ازپیشرفت جوامع مترقّینرسیده‌اند که آن کیسه‌ی خوشرنگ زباله را، به عنوان یک فرصت -و نه تهدید!- تلقّی نمایند! همچنان از آن ترسان و متنفّرند و همچنان، مردان مظلوم و خسته‌جان را شایسته‌ی زباله‌گذاری می‌دانند!

زباله‌گذاری دم در، به عنوان یکی از خرده‌فرهنگ‌های اجتماعی مردان ایران‌زمین، کارکردهای مثبت بسیاری یافته است؛ از جمله:

1. بهترین موقعیّت چاق‌سلامتی با همسایگان و گرفتن آمار مردگان و رفتگان ساختمان همین زمان زباله‌گذاری می‌‌باشد!

2. آقایانی که از کم‌تحرّکی و اضافه وزن رنج می‌برند، از توفیق اجباری پله‌پیمایی زباله‌گذاری و نیز در بعضی اوقات، تعقیب و گریز کامیون زباله‌کش بهره‌مند می‌شوند!

3. تمرین مهارت «نه گفتن» برای مردانی که دچار ضعف اعتماد به نفس هستند، در مواقع عیدی‌طلبی رفتگران ارجمند! (توضیح مطلب آن که این گروه مردان از آنجا که در مقابل توقّعات عیال محترمه، نه به میان نمی‌آورند، اینجا جبران می‌کنند!)

4. زباله‌گذاری، بهترین و عینی‌ترین امکان اطّلاع از وضعیّت آب و هوا است برای مردانی که به هیچ کدام از رسانه‌های گروهی اعتقاد و اعتماد ندارند!

5. حتّی شنیده شده که کلنگ اولیه‌ی بنای بسیاری از ازدواج‌ها و وصلت‌ها، از همان خوش و بش دم در همسایه‌ها و آمارگیری مجرّدها از وضعیّت ترشیدگان موجود در ساختمان زده شده است!

امّا با وجود همه‌ی این محسنات و مزایا، این ماجرا گاهی بسیار دردناک می‌نماید؛ مثلاً آنجا که آقای محترم، خسته و کوفته از سر کار برگشته‌ و بعد از طی کردن 45 پله تا رسیدن به در آپارتمان، به جای استقبال عیال با سلام و بوسه، با محموله‌ی چند تُنی زباله‌ای مواجه می‌شود که بایستی برای بیرون گذاردن آن، دوباره آن 45 پله را هبوط کرده و مجدّدا صعود نماید! و یا آنجا که مشغول تماشای فوتبال در وقت اضافی بوده و در آن ثانیه‌های سرنوشت‌ساز و طلایی، ناگهان آن آوای خوش آشنای سمفونی بتهوون از کوچه به گوش رسیده و همسر شیرین‌تر از جان، کیسه‌ی بزرگ مشکی‌رنگ در دست، جلوی تلویزیون ایستاده و به چهره‌ی مضطرب همسرش لبخند می‌زند!

به امید آن روزی که...

تمام ظرفهای یک‌بار مصرف و تفاله‌های چای خوردنی بشوند!

بطری‌های نوشابه در محتویاتش حل شده و نوشیدنی بشوند!

میوه‌ها بدون پوست بوده و هسته‌های آن‌ها هم خود به خود تبخیر شوند!

محصولات بهداشتی ِ مصرف شده، همانند نخ بخیه خود به خود جذب بدن شوند!

و دیگر اثری از زباله‌ و زباله‌دانی و زباله‌کشی و زباله‌گذاری بر عرصه‌ی گیتی باقی نماند!


و امّا شعر:

الا ای دلبر نارنجی پوشُم

رسد آهنگ ماشینت به گوشُم

بیا این کیسه مشکی ز ِ مو گیر

که از نقّ و غُر همسر بجوشُم!


مرتبط:مصائب الرّجال (1)

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - سلام بابا! سلام مامان!


یادم میاد زمانی که بچه‌تر بودم، وقتی توی در و همسایه و فک و فامیل در میومدم و کسی می‌خواست منو به بقیه معرفی کنه، با اسم پدر و مادرم نشونی می‌داد؛ یعنی مثلاً می‌گفت: «اینو که می‌بینین، پسر فلانیه!»

گذشت و گذشت و دنیا چرخید و چرخید تا این که اسم ما از اسم بابا و مامان بیشتر در رفت ... پیرمرد روشندل و نورانی ما رو حالا توی خیلی جمعها به اسم بابای فلانی میشناسن و مادر دریادل و روح‌بخش مارو هم به اسم مادر فلانی ... .

راستش ته دلم از این راضی نیستم ... دوست دارم تا همیشه‌ی همیشه، منو به اسم بچه‌ی فلانی بشناسن و مثل همون زمان بچه‌تر بودنم، کلّی کیف کنم و باد به کلّه‌م بندازم از این معرّفی؛ آخرش هم ادایاون مرد بامعرفترو درمیارم و وصیت می‌کنم که روی سنگ قبرم، هم اسم بابا و هم اسم مادرم رو بزنن ... که من فرزندهردوتاشونهستم ... .

همه‌ی روزهای عُمر من، روز مادره ... همه‌ی عمرم تعظیمت می‌کنم مادرم!


برای این عکس، حرفی ندارم! یعنی به نظرم حرف نداره!

امروز مبارک ِ مادرم باشه و مبارک ِ همه‌ی زنها و دخترهای خوب! مخصوصاً مخاطبهای خانوم این وبلوگ درپیت که میان و خط‌خطی‌های این یاروی نفله رو می‌خونن و با بزرگواری تحمّلم می‌کنن!
روزتون مبارک سرکار خانومهای (به ترتیب حروف الفبا که دعواتون نشه!):
اراجیفیمهربون و خنده‌رو که هرچی التماسش می‌کنیم، اسمش رو عوض نمی‌کنه و میگه همینی که هست!
بارانخانوم شیرین‌عقل(!) که توی وبلاگ من و دیوانگی‌هام قلم‌فرسایی می‌کنه!

بانوی گل و گلاب با اون منش شاعرانه و ادیبانه (عقاید یک بانو)

بنت‌الپاپایا همون پشه‌ی عاشق‌پیشه که باز دوباره غیبش زده و امیدوارم زودتر سر و کله‌ش پیدا بشه!
بهارعزیز که بعد از هجوم مورچه‌های بالدار به خونه‌شون، دیگه اطلاعی از سرنوشتش در دسترس نیست!
بهارانخانوم اهل ذوق و البته یک‌دنده(!) که نشد بیاد سر بزنه و دعوا راه نندازه!
بیدلاهل دل که همیشه سایه‌‌ی لطفش رو سر ما بوده و دقیقتر از وبگذر آمار وبلوگ رو داره! راستی! دکتر شدنت مبارک بیدلی جون!
پینه‌دوزعزیز که خیلی وقته ازش بی‌خبریم و گاهی میاد یه سرکی می‌کشه و میره!
توت‌فرنگی قرمزعزیز که امیدواریم همین روزها، روزهای تنهاییش به سر بیاد!
رهاکه هیچوقت لبخند رو فراموش نکرده و نمی‌کنه!
زبله‌بانوی سوپری کالباس‌گندید‌ه‌فروش باصفا و شیطون‌بلا! که الهی همیشه دلش شاد و تنش سالم بمونه!
ساغرخوب و بامحبت که از روزها و شبهاش برامون مینویسه!
سمیرا نامجوی حقیقت‌جوی حرف‌حساب‌جوی عروسی‌جو(!) که ایشالا اون هم از برزخ دوران عقد در بیاد!

سیمرغعزیز و باصفا که اسمش مستخدمه، ولی به نظرم بمب انرژی و شادی و خنده‌ی پژیه! با عیالات وفادارش(!)سکسکه و همهمه!(به برکت حضور شوهرشون(!)‌ بی‌نوبتی کردن!)

شادیخانوم عزیز و بامرام که همیشه بهم لطف داشته!
شکوفه‌ی ناقلا که الهی به حقّ همین روز عزیز، گره از مشکلاتش باز بشه و به همین زودی‌ها بره سر خونه زندگیش!
شهرزادبلا که هروقت میاد یه«بچه باحال»بلاگرفته هم دنبال خودش می‌کشونه و هنوز گمونم درگیر آزمونه!
صبای مهربان و همیشه همراه! قدیمی و باوفا و بامعرفت!

فاطمه‌های باصفای بلاگفا! یکیشون مــــــن؟! عزیز (وبلاگ اینجا به وقت ماه) و یکیشون هم دختر خاص (وبلاگ آرامش‌بخش خونه‌ی پلاک 7) ... جفتشون مهربون و باصفا و خداگونه ...

ممولینازنین و خون‌گرم که شادترین و باصفاترین روزهای این وبلاگ، مدیون خوبی‌ها و لطف‌های اون خانوم بامعرفت و بامرام بوده!
نداخانوم کُرد باغیرت که گاهی عین رعد و برق سر میزنه و میره!

نگینعزیز، صاحب وبلاگ بارونی «پرسه‌هایی که تا ادامه‌ می‌روند»

نیلوفرعزیز، که توی پیاده رو کافه راه انداخته و گاهی هم به این وبلوگ نفله سر میزنه!

ویکایعزیز که به یُمن قدمش، وبلوگ درپیت ما اینترنشنال شد و ما خیلی کیف فرمودیم!

یولدوز*همیشه درخشان و باوفا، همسایه‌ی امام مهربونی‌ها که چارشنبه به چارشنبه توی زیارتاش یاد همه‌ی ما هست!

و ...


(اونایی که یادم بوده رو نوشتم! اگه کسی از قلم افتاد، ببخشه واقعا! چون محل کارم هستم و واقعاً تمرکز کافی ندارم! حتماً تذکر بدین تا اضافه کنم ...)
و همه‌ی همه‌ی شمایی که بی‌سر و صدا میاین و میخونین و شاید با لبخندی از پیشم میرین! الهی همیشه دلتون آروم و شاد و سرتون سبز و  تنتون درست و روحتون خدایی باشه و بهترین «مادر»های دنیا بشین ... !

تا یادم نرفته، بگم از دو تا خانوم نوآشنا که این دو تا بزرگوار، امسال اولین روز مادر بی‌مادر رو می‌گذرونن ...اینجاواینجا... خدا روح همه‌ی مادرها رو همنشین پاکترین بانوی دو عالم بکنه ... .

درخواست:اگه موافق هستین، توی کامنت‌دونی این پُست با هم مشاعره کنیم! اونم با شعرهایی با مضامین مربوط به «زن» و «مادر» و «همسر» و ترجیحاً طنز‌آمیز و با اولویت شعربافته‌های خودمون! چراغ اول رو هم خودم روشن می‌کنم! پس بسم الله!


  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - بازپخش (8) اسطوره‌ای به نام پروفسور ابوالفضل بیات

نوشته شده در پنجشنبه هجدهم مهر 1392 ساعت 20:38

گمانم دهه‌ی هفتاد بود و اوان نوجوانی‌مان که تلویزیون سیاه و سفیدمان از پدیده‌ی نابغه‌ای به نام «پروفسور ابوالفضل بیات» رونمایی کرد. جوانی همه‌چیزدان و علّامه‌ی دهر که تمام مدارج علمی را در مدّت کوتاهی گذرانده بود و درخشش علمی ایشان، چشم خیلی‌ها را خیره کرده بود!

البتّه می‌گفتند که تخصّص اصلی ایشان، جرّاحی مغز و اعصاب بوده، ولی بهبرکتنبوغ خارق‌العاده و تیزهوشی وآی‌کیوی فوق‌بشری‌شانتوانسته بودنددرمباحث دیگر علمی هم وارد شده و از همه‌ی صاحب‌نظران آن مباحث پیشی بگیرند!

کار آنقدر بالا گرفته بود که قرار شد پروفسور ابوالفضل را به گینس و ... معرفیکنندو مسئولینمحترمکه همیشه دغدغه‌ی جلوگیری از فرار مغزها را دارند، با هم مسابقه گذاشتند که با اهدای جوایز و تقدیرنامه‌های رنگارنگ، دل ایشان را به وطن گرمکنند! از جمله استاندار محترم یکی از استان‌های پهناور و ایضاً تولیت معظّم یکی از نهادهای مهم آن استان که در یک اقدام نادر و خارق‌العاده، ایشان را به دیدار خصوصی پذیرفته و با جوایز ارزنده و ... نواختند!

امّا چشمتان روز بد نبیند که طلوع این سوپراستار علمی همان و این روی سکّه، یعنیسیل سرکوفت و سرزنش از جانب والدین عزیزمان همان که: از خودت خجالت بکش یارو!ببین بچه‌ی مردم چه‌ها کرده و به کجاها رسیده و تو هیچ بزی نشدی و بترشی و بگندی و بکپکی و بمیری الهی!

سیل تقدیر و تعظیم بر سر این حکیم فرزانه‌یهمه‌چیزدانفوق‌تخصّص جرّاحی مغز و اعصاب جاری بود تا این که خبرنگاری فضول، یک روز کارآگاه‌بازی‌اش گل کرده و به تحقیق دقیق در مورد این پدیده پرداخته بود و ته قابلمه‌اش را درآورده بود که بنده‌ی خدا حتی دیپلم خشک و خالی هم ندارد و همه این‌ها را توهّم زده و توهّم ایشان، عدّه‌ای را متوهّم کرده و آن عدّه، مقامات محترم را اغفال نموده‌اند! مقامات به خاطر این گاف تاریخی حسابی کِنِف شدند و صدا و سیما خیلی بیسر و صدا خودش را به آن کوچه زد و انگار نه انگار که الگو ساختن این پدیده، چه بر سر روح و روان ما نوجوانان آینده‌ساز آورده بود!

حالا اوضاع خانواده‌ی مارا تصوّر بفرمایید و نیشخند تا بناگوش گشاده‌ی بنده‎ی حقیر (به نظرم از همان واقعه میمیک چهره‌ی ما این شکلی: شد و همین‌جوری ماند تاکنون!)و اخم و تَخم والده‌ و ابوی محترم!یادم نمی‌آید در عمرم از زمین خوردن کسی غیر این بنده‌ی خدا، اینچنین خوشحال شده باشم!



تصویر تزئینی است!

  • یارو گفتنی