یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب
یادداشت‌های یک پسر شوریده - مصائب الرّجال (1)


مصائب الرّجال (1): خرید!

یکی از فعالیّت‌های روزانه‌ی ما آدمها، «خرید» است؛ عملی که معمولاً آقایان مصدر آن را با «کردن» صرف نموده و خانمها با «رفتن» و از همین اختلاف تعبیر به راحتی می‌توان فهمید که آقایان «خرید کردن» را یک فعالیّت جدی و برای رفع نیازهای روزمرّه زندگی می‌دانند و در مقابل، تلقّی خانمها از «خرید رفتن» یک گردش و تفریح جذّاب، مفرّح و شاد می‌باشد.(همچنان که در زبان خارجکی هم، کاری که آقایان به آن buy می‌گویند، در محاورات خانمانه به عنوان shopping از آن یاد می‌شود که برگرفته از shop است و نشان‌دهنده‌ی این معنا که اصل و مراد برای ایشان، خود مغازه و بازار است! نه خرید!!)
لذا بسیار طبیعی است که وقتی آقا و خانم به همراه هم برای خرید به بازار بروند، به خاطر فاصله‌ و تضاد این دو دیدگاه،  فجایع مصیبت‌باری رخ بدهد! تصوّر بفرمایید چرخیدن در بازارها و گشتن در پاساژهای متعدّد که برای خانم جالب‌تر از قدم زدن در شانزه لیزه و یا تماشای  تئاتر در لااسکالا می‌باشد، برای آقا عملی هرز و لهوی و دردناک‌تر از عذاب الیم است.
برای مردان، نتیجه‌ی خرید رفتن به همراه همسرشان از دو حال خارج نیست: یا این که در عرض نصف روز، ثمره‌ی حداقل یک‌ماه سگ‌دو زدن و زحمت کشیدن را به باد می‌دهند؛ و یا این که آن نصف روز را که می‌تواند به بهترین صورت با استراحت و تفریحات سالم بگذراند، شانه به شانه‌ی خانم چند پاساژ را بگردند و بعد از برگزاری صدها جلسه‌ی ایستاده با صاحبان مغازه و چانه زدن‌های متوالی، آن هم فقط و فقط برای خرید یک روسری چند هزار تومانی، آخرش هم دست خالی، با پاهایی تاول زده و قیافه‌ی تلخ‌تر از برج زهرمار عیال مربوطه، به خانه برگردند!
روانکاو معروف دکتر «دمسیاه استخوانی» که خود نیز از آسیب‌دیدگان این مصیبت است، این رفتار خانمها را به عنوان نوعی تخلیه‌ی عقده‌های درون‌گرایانه‌ی دوران ترشیدگی دانسته و در مورد آن می‌گوید:

«راستش من اوایل خیلی با این قضیه مشکل داشتم! این گردیدن‌های بی‌نتیجه با خانوم باعث شده بود کم‌کم احساس کنم خر عصّاری‌ام! این شد که با خانوم قرار گذاشتیم در حین خریدگردی ایشون، منعین بچه‌ی آدمیه گوشه بشینم و  هدفون بزنم تو گوشم و آهنگ «اگه یادش بره...» گوش کنم و وقتی خریدش تموم شد، برای بردن وسائل به خونه کمکش کنم!»





آقایان بسیاری از این پیشنهاد این روانکاو برجسته استقبال کرده‌اند:
 





البتّه هستند مردان مسئولیت‌پذیر و فداکاری که در این مواقع، وظیفه‌ی پدری را فراموش نکرده و در هنگام خریدگردی همسرشان، به فرزندانشان می‌رسند:



فرزند: مامانی با خیال راحت به خریدات برس! بابایی حواسش به من هست!


حتّی مواردی دیده شده که علاوه بر وظیفه‌ی پدری، وظیفه‌ی مادری
(!)را هم...:


بابای مسئولیت‌پذیر: آآآآخ! گاز نگیر لامصب پدرسوخته! جی‌جی ننه‌ت نیست که عین لاستیک باشه!!


راه‌حل دیگر، سرگرم کردن آقایان به تفریحات سالم دیگر می‌باشد:




البته در بلاد کفر، جماعت لامذهب از خدا بی‌خبر نامسلمان، سرگرمی‌های بوقناک دیگری نیز برای مردان منتظر خریدگردی بانوان ابداع کرده‌اند:


خدا کوفتشان بکند! همه بگین آمین!!

بهرحالآقایان محترم به هر جان کندنی که شده، این ساعات طاقت‌فرسا را طی می‌کنند تا این که خریدهای همسر، یکی یکی انجام بشود:










و اگر خوش‌شانس باشند، این بخت را خواهند یافت تا به سلامتی و عافیت، این مرحله‌ی را گذرانده و با نهایت افتخار، بار کج همسر محترمه رابه مقصد برسانند:



خداوند به همه‌ی مردان متأهّل زن‌ْعزیز ِ گرامی، بردباری تحمّل این مصائب ناگوار را بدهد! آمین!


پس‌نوشت:بازگشت شکوهمندانه‌ی وبلوگ‌نویس گرانمایه، معلّم اهل عمل، قلوه سنگ نمک، مرفّه یارانه‌بگیر، شاعر درپیت، استاد گرانقدرممولی ورپریدهاز بلاد ناکجاآباد به دیار بلاگستان را به همه‌ی شما ترشیدگان و شوریدگان بلاگفا تبریک و تهنیت عرض می‌نماییم! قلمش همچون عملش(!) مستدام!


  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - نذرسنجی!


نظر به نقش مهم و عمده‌ی حذف یارانه‌های نقدی برای اصلاح وضعیّت اقتصادی کشور ...

و با عنایت به این که این یارانه‌های نقدی بی‌زبان، حقّ همه‌ی مردمنبودهو فقط مخصوص نیازمندان می‌باشد ...

و با توجّه به تأکیدات مکرّر حضرات مسئولین مبنی بر حرام و کوفت و زهرمار بودن این یارانه برای متموّلین ...

و با التفات به این نکته که اگر در ارائه‌ی اطّلاعات اقتصادی و اعلام میزان درآمدتان، صداقت نداشته و فقیرنمایی کرده و بعداً معلوم شود که مرفّه بی‌درد بوده‌اید، جیز و بووووووق می‌شوید و سه برابر یارانه‌ی دریافتی از حلقومتان بیرون کشیده می‌شود و مقدار هضم‌شده‌ی آن یارانه تبدیل به سرطان و مرضو خرج دوا و دکتر می‌شود...

در این دو راهی سرنوشت‌ساز بین انصراف و عدم‌انصرافو درحالی که کمتر از 48 ساعت به این تصمیمحیاتی باقی‌مانده ...!!!



اینیاروگفتنیزبان‌بسته‌ی نفله اقدام به برگزاری نَذَرسنجی(!) نموده‌است و از شما خوانندگانعزیزتر ازجـــــان درخواست دارد کهبفرمایید:

آیا به زبان خوش و به صورت داوطلبانهاز دریافت یارانهانصراف می‌دهید یا خیر؟!و دلیلتان برای این اقدامتان چیست؟

دور هم بحث می‌کنیم و خوش می‌گذرد! والسلام!


پس‌نوشت:هرگونه قرابت لفظی بینیاروگفتنی ویارانه کاملاً اتّفاقی بوده و اینجانب هر نسبتی با این قسم اموال و لقمه‌های شبهه‌ناک را تکذیب می‌نمایم!

پس‌نوشت بعدی:حتماً می‌دونین که این روزا بازار هدیه دادن تقویم و سررسید توی سازمان‌ها و ادارات داغ داغه! و از اونجایی که این یاروگفتنی شما هم با این دم و دستگاه و دفتر دستک‌ِش، دون شأنشه که از این کارا نکنه، لذا بدینوسیله تقویم سررسید سال 93 رو تقدیم حضور شما خوانندگان نازنین می‌نماییم! اینم از عیدانه‌ی بیات‌شده‌ی ما!!!

برای سیستم‌عامل ویندوز

برای سیستم‌عامل آندروید

برای سیستم عامل جاوا

عزّت زیاد!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - گُنده‌ی درون!

اخیراً مُد شده که آدم‌بزرگها هر خراب‌کاری و گندزدنشون رو خیلی راحت به گردن موجودی معصوم و بی‌گناه به اسم «کودک درون» میندازن! انگار موجود غافل و از همه‌جا بی‌خبر «کودکی» رو عین بادمجون توی خمره‌ی وجود گنده‌شون ترشی انداختن واسه روز مبادا که هرجا کار نامعقول و خفنی انجام دادن و بعد به خاطرش بازخواست شدن، بندازنش گردن اون طفل ازهمه‌جا بی‌خبر! و البتّه چون این موجود درونی و دست‌نیافتنی هست و نمیشه مجازاتش کرد، این آدم‌ گنده‌هه هم به تبع اون از سرزنش و محاکمه در امانه!


کودک  درون یکی از شما خوانندگان فهیم وبلوگ درپیت!

البتّه اون قدیما و زمان بچگی یاروگفتنی (یعنی زمانی که یاروبچه‌ای بیش نبودیم!) اینطوریا نبود! کودک درونی وجود نداشت که هیچ، حتّی کودک بیرونی مثل یاروبچه(!) مثل آدم‌بزرگا بازخواست می‌شد و توقّع بزرگی ازش می‌رفت؛ این شد که ما از همون دوران طفولیّت با واقعیتی به نام «گنده‌ی درون» مواجه بودیم!!

یکی از مظاهر و علائم بزرگ شدن در اون روزگار «سواد داشتن» بود و چون یاروی ورپریده‌ی شما، شتاب زیادی برای بزرگ شدن و گنده‌نمایی داشت، به لطف والده‌ی صبور و پرحوصله‌‌ش از همون 4-5 سالگی و بدون مهد و مدرسه، خوندن و نوشتن رو یادگرفت!
شیوه‌ی آموزشی ما هم کاملاً با نظام آموزشی قدیم و جدید و جدیدتر (!) فرق داشت! یعنی به جای این که حروف رو یاد بگیرم و از ترکیب اونا کلمات رو بسازم، از همون اوّل شکل کلمات رو یکی یکی از والده می‌پرسیدم و بعد از نقّاشی کردن کلمات و با وررفتن به اونا، با مهندسی معکوس (!) کم کم به حروف می‌رسیدم!
حالا شما حساب کنین طول و عرض حوصله و بردباری والده رو برای آموزش انبوه صدها لغت به این کودک ورپریده‌ی سرتق! تازه اونم موقع آشپزی و خیاطی و نظافت و هزار و یک کار منزل (که ننه‌های اون موقع انجام میدادن و مامانی‌های حالا خیر!!)
امّا شکفتگی استعداد گنده‌ی درون ما بعد از این مرحله خیلی دیدنی بود! یاروی نوسواد تازه‌به‌دوران (خواندن و نوشتن) رسیده
، عـــــــــــــاشـــــــــق مطالعه شده بود و چون اون زمان به اندازه‌ی حالا کتاب بچگانه اختراع نشده بود، اولین منابع مطالعاتی ما از همون معدود مکتوبات موجود در صحنه بود!
فی‌المثل:

1. چرت و پرت‌های روی بسته‌بندی‌های مواد غذایی مثل پفک و پاکت شیر و آدامس و ...!
2. صفحات روزنامه‌هایی که از این ور اونور پیدا می‌کردم!
3. تنها کتاب داستان بچگانه که یادمه اون موقعا بهم رسید، به نام «الاغ پیر و گرگها!» که عمق تراژدی داستان رو  از همین تیتراژش می‌تونین بفهمین!
4. یک کتاب شعر به نام «شهر هفتصدتا کلاغ» (که چندسال پیش فهمیدم سیاسی بوده!) که توی کاغذباطله‌ها و کتابهای خونه‌ی مادربزرگ پیداکردم و با خاله‌های عزیز می‌خوندمش و چه کیفی می‌کردم با سرنوشت قهرماناش: شَفی و دَفی!
5. چندتا کتاب سیاسی که چون نه اون موقع و نه الان هیچی ازشون نمی‌فهمم، هیچی هم ازشون یادم نیست!
6. بعضی کتابای خونه‌ی فامیل که گمونم کتابای عزیزنسین و شریعتی و جمالزاده بودن!
6. و از همه مهمتر، کتابهای خونه‌ی مادربزرگ پدری (که اونجا آزادانه در اختیارم بود!) که اکثراً 18+ که چه عرض کنم، 35+ بودن و یاروبچه‌ی پنج-شیش‌ساله، با خوندنشون بسی مبهم می‌شد!
این اسمها رو از بس دیدم و باهاشون وررفتم، خوب یادمه: عاقّ والدین، امیر ارسلان نامدار، طریق‌البکاء، توبه‌نامه، قصیده مشکل گشا، داستان راستان، دیوان جودی، سراج القلوب، حلیةالمتّقین، مختارنامه، تعبیرخواب، سیاحت غرب، موش و گربه عبید زاکانی، دیوان حافظ، صد و ده حکایت (که یاروبچه‌ی معصوم، اونو Sodoodeye Hekayat می‌خوند و اسباب خنده و تفریح ملّت رو فراهم می‌کرد!)، پیوند دو گل یا عروس و داماد(!) (با جزئیات زفاف و آداب فرزندآوری و ...!!!)، طبیب خانواده، گناهان کبیره (!!!) و ... .

البتّه این مطالعات گسترده، عوارضی هم داشت! از جمله این که اکثر سؤالایی که در مورد کلمات کتابا پیش میومد، باعث سرخ و سفید شدن مخاطب می‌شد که آخرش با «بزرگ بشی می‌فهمی» و پذیرایی به صرف «نخود سیاه» سر و تهش هم میومد!
گنده‌ی درون یاروگفتنی در سن 5 سالگیش!

گاهی هم پاسخهای انحرافی  و الکی، این طفل معصوم رو اقناع می‌کرد! مثلاً یادمه زمانی توی یکی از این کتب وزین، در مورد انواع کیفرهای دنیوی و اخروی گناه ز*ن*ا خوندم! بعدش از ترس موهام سیخ شد و برای رفع ابهام در مورد این واژه‌‌ ی غریب به مادربزرگ محترمه مراجعه کردم! ایشون هم بعد از سرخ و سفید شدن
مذکورو تأمّل در احوالات ما فرمود: «چیزی نیست ننه جان! همین که مردی زنی رو کتک بزنه بهش میگن همون!» و گمونم نطفه‌ی این روحیه «حمایت از حقوق زنان»، همونجا در ما منعقد شد!

بله! این بود یکی از ماجراهای گنده‌ی درون ما که البتّه بعد از ورود به مدرسه، دست به ارتکاب جنایات و فجایع دیگه‌ای زد که اگه فرصت داشتیم و حوصله‌ داشتین، بعداً براتون تعریف می‌کنم!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - عید‌ ‌ِ دیدنی!

دست اهل و عیال را می‌گیریم و دسته‌جمعی بلند می‌شویم می‌رویم خانه‌ی خاله‌جانمان عیددیدنی! ساعتی می‌نشینیم به خوش و بش و خوردن شیرینی و میوه و آجیل؛ جماعت ذکور از اوضاع اقتصادی می‌نالند و به سوراخ بودن سبد فلانی می‌خندند و جماعت اناث هم به غیبت‌های تلنبار شده‌ی یکساله می‌پردازند و متّفق‌القول و الرّأی، خز بودن آرایش فلانی را  می‌کوبند! ساعتی بعد که آجیل‌ها ته کشیده و به نخودهایش رسیده و میوه‌خوری‌ها هم پر شده از پوست میوه، همگی بلند می‌شویم و به اتّفاق خانواده‌ی خاله‌جان، دسته جمعی راه می‌افتیم به سمت منزل آن یکی خاله‌ی بزرگوارمان و آنجا هم دقیقاً همین بساط برپا شده و باز هم می‌خوریم و می‌بافیم و می‌نالیم و می‌خندیم و بعد از ساعتی توقّف در آنجا، باز هم حرکت می‌کنیم و این دفعه به اتّفاق خانواده‌ی آن یکی خاله و این یکی خاله دسته‌جمعی می‌رویم منزل دایی‌جان کوچکتر و آنجا هم ایضاً، دقیقاً، طابق النّعل بالنّعل همین اتفاقات و گفتگوها انجام شده و از آنجا باز به اتفاق خانواده‌ی این یکی خاله و آن یکی خاله و این دایی گرامی، راهی منزل دایی‌جان بزرگمان می‌شویم و آنجا هم چنانکه افتد و دانی، بعد از همه‌ی ماجراهای مکرّر فوق‌الذکر، دسته‌جمعی بار می‌زنیم و به اتفاق خاله‌ی کوچک و خاله‌ی بزرگ و دایی کوچک و دایی بزرگ، کارناوال کذایی را به راه انداخته و به منزل خودمان شرفیاب می‌شویم!!!

نمی‌دانم این مرض خاله‌بازی و خانه‌بازی، بخشی از کروموزوم ما و مختص‌ّ قبیله‌ی یاروگفتنی‌‌هاست یا اینکه شما هم دچارش هستید؟! ولی هرچه هست، مثل این است که داروی تقویتی که باید در طول سال مصرف کنی، یک‌بارگی شیشه‌اش را بکشی بالا و overdose کنی و بعد به علّت عوارضش، ریق رحمت را سر بکشی و الوداع!

سال به سال به خانه‌ی هم نمی‌رویم و قیافه‌ی همدیگر را فراموش می‌کنیم، آنوقت در یک فرصت چهار پنج روزه چنان از خجالت هم در می‌آییم که به جای صله‌ی رحم، رحم همدیگر را جر می‌دهیم!! و بعد از این چندروز باز هم همان فراموشی و دوری و تنهایی و ... .

یاروگفتنی اگر حسن می‌شد(!) تعطیلات سیزده روزه‌ی عید را برمی‌داشت و به جایش ماهی یک روز را به عنوان روز عیددیدنی تعطیل می‌کرد و توی تلویزیون به مردم مشغول‌الذمه‌گی می‌داد که مدیونید این یک روز را غیر از صله‌ی رحم خرجش کنید! هرچه استراحت و پیک‌نیک و استخر و کارواش می‌خواهید بروید، باشد برای جمعه‌ها! این یک روز در ماه را باید باید باید بروید به دیدن یکی دو تا از فامیل‌هایتان! نروید هم سبد و یارانه و ... حرامتان! تمام!

ته‌نوشت:همین الان از پشت صحنه، دوستان همیشه‌ در صحنه یک فقره پیامک مرتبط با مطلب فوق‌الذکر ارسال فرمودند که خدمتتان قرائت می‌نماییم:

تعطیلات نوروز سال جاری و با توجه به شرایط بد اقتصادی، دید و بازدید از اقوام فقط تا درب منزل ایشان توصیه می‌شود که به آن صله‌ی دهانه‌ی رحم گفته می‌شود و ثواب آن نصف است ان‌شاءالله!



  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - بازپخش (7): عمّه‌ی رسم‌الخط

نوشته شده در جمعه بیست و ششم مهر 1392 ساعت 18:42


[مردمان فرنگستان، این اجنبی‌های نادان، با مختصر کردن عبارت short message service و ابداع واژه SMS خواستند میزان تنبلی خودشان را ثابت کنند، ولی ما دلاورمردان تبار کورش کبیر و داریوش صغیر، با مختصرترترتر کردن آن به "اس" دیگر حرفی برای گفتن باقی نگذاشتیم!]

حالا این که شوخیه و شاید شنیده باشین، ولی موقع ورود فن‌ّآوری اس ام اس به مملکت ما، مردمان محترمی که میخواستن در مصرف شارژ صرفه‌جویی کنن و در ضمن اندکی هم مایه‌ی تنبلی داشتن، بدعتی رو به وجود آوردن که عمّه‌ی رسم‌الخط فارسی رو آباد کرد!

به جای «سلام» نوشتن: س

به جای «به»: ب

به جای «که»: ک

به جای «چه»: چ

به جای «سوال» و «جواب»: س و ج

و ...

حالا اینو میشه یه جورایی تحمّلش کرد، ولی سرایت این مرض به فضای مجازی دیگه خیلی نوبره! این که یارو توی وبلاگش مثلا به جای: "به پارمیدا گفتم که جواب اس ام اس قلیخان رو نده" می‌نویسه: "‌ب پارمیدا گفتم ک ج اس قلیخانو نده"

خوب آدم حسابی! والله بالله اینجا پول تایپت زیاد نمیاد! عین آدم بنویس کلمات گهربار لامصّبتو که بفهمیم چی از ذهن مبارکت ترشّح کردی!

***

حالا جالبش اینجاست که از اون طرف مد شده به جای کسره مالکیت، هاء غیرملفوظ میارن! مثلا طرف میخواد بنویسه "وبلاگ نیناجون" مینویسه "وبلاگه نیناجون" یا به جای "دماغ سارینا" مینویسه "دماغه سارینا"!!! دیگه اینو نمیدونم کجای دلم بذارم! خوب آدم! این "ه" رو بردار ببر سر جاش بذار: آخر اون کلماتی که ازش دزدیدی!

میگن یارو شب عروسی دید عروس خانم دختر نیست، از عصبانیت رفت بیرون، یه دوری زد اومد؛ دید سوزن برداشته داره گوششو سوراخ میکنه! گفت: اونی که باید خونه بابات سوراخ میکردی، اینجا سوراخ میکنی، اونی که اینجا باید، خونه بابات؟!

بله! به قول یاروگفتنی:

جهان چون چشم و خال و خط و ابروست        که هر چیزی به جای خویش نیکوست!!!


مرتبط: "دیکطه"رو هم یه نگاهی بندازین!


پس‌نوشت 13930122:جناب روانپریش بیشتر از ما فهمیده وبهتر از ما نوشته.


پس‌نوشت 13930125:استاد بزرگوار، سرکارخانم شیوا فرمودند که مقاله‌ی جناب روانپریش ازوبلاگ ایشاناخذشده است. با سپاس از اطّلاع‌رسانی ایشان.

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - پنج‌شنبه‌سوری


هروقت میومد، از نگاه خجالتیش می‌فهمیدم که بازم نتونسته جلوی دلشو بگیره و دو سه تا دیگه جمع کرده! خودش می‌گفت: باور کنین خیلی با خودم ور میرم و عذاب وجدان دارم، ولی بازم وقتی یه جا چشمم بهشون میفته، دلم نمیاد نخرم! اینه که بازم خر میشم و پول زبون‌بسته رو خرج این حماقتم می‌کنم!

آدم زحمتکشی بود و با مشقت فراوون نون بخور و نمیر زن و بچش رو درمی‌آورد و این بیشتر دل آدم رو می‌سوزوند! این که خرج خریدن و انبار کردن «بند ساعت کهنه‌ی» این بنده خدا، از خرج رخت و لباسش بیشتر بود!

روانشناس‌ها به این اختلال میگن «Compulsive hoarding» یا همون «وسواس احتکار» که طرف نه به عنوان یک ذوق هنری (مثل کلکسیونرها) بلکه به یک اجبار ناخواسته‌ی درونی شروع می‌کنه به جمع کردن یک چیزی! حالا می‌خواد اون چیز پول یالباسهای مستعمل یا حتی کتاب و سی‌دی‌های بی‌استفاده یاچیزای احتمالاً مفید دیگه باشه، یا کلاً چیزای به درد نخوری مثل ظرفای یک‌بارمصرف استفاده‌شده، دکمه، خودکارهای خالی، پوست شکلات، کلید، دکمه و حتی چیزای خاک‌برسری مستعمل!

ضرب‌المثل رایج این جماعت مفلوک هم اینه که: «هرچیز که خوار آید، یک روز به کار آید»

این بنده‌ی خدا رفیق ما هم هرچندوقت یک‌بار میومد پیش ما و از مشکلات زندگی می‌گفت و از این آفتی که مایه‌ی مسخره دور و بریها شده بود و خودش رو هم به مشقت انداخته بود.

می‌گفت باباش چندتا ساعت کهنه داشته و این بنده‌ی خدا، در بند عشق به بند اون ساعتا گیر افتاده و از همون موقع، خونه‌ی هرکی بند کهنه‌ی ساعت می‌دیده، برش می‌داشته و کم کم به جایی رسیده که به ساعت‌فروشی‌های اطراف خونه سپرده که بندهای مستعمل و پاره پوره رو براش نگه دارن تا بره بخره و جمع‌آوری کنه! تازه خیلی وقتا هم ساعتای سوخته و خراب درست‌نشدنی رو به هوای بندشون می‌خریده!

نکته‌ی جالبش این که بنده‌خدا شاید از یک شکل و مدل خاص بندساعت، دهها عدد و  البته همه پاره پوره و به درد نخور رو جمع می‌کرد و حتی به بچه‌هاش هم اجازه نمی‌داد به این گنجینه‌ی عتیقه‌ش دست بزنن!

سرتون رو به درد نیارم؛ آخرش کارش به جایی رسیده بود که واقعاً خودش احساس خطر کرده بود و خیلی جدی پیگیر درمان بود، ولی هرگز دلش نمیومد از خیر کلکسیون بند ساعتهاش بگذره و فقط قرار میذاشت که دیگه اضافه نکنه که البته توی همین مورد هم توفیق چندانی نداشت و عین معتادها بارها و بارها عهدشکنی می‌کرد و بازم همون آش و همون کاسه!!

********

دیشب بارونی خیلی «بارون»ی میومد و منم یه خرده دیرتر از سرکار برگشتم، هنوز لباس در نیاورده بودم که دیدم یکی زنگ در خونه رو زد. رفتم دم در و دیدم این رفیق زیر بارون شدید، بدون چتر و خیس خیس با دو تا گونی برنجی و نیم متر نیش باز (!) دم در وایساده! 

«مخلص آقای یاروگفتنی! این دفه دیگه قول قول! مرد و مردونه می‌خوام بذارم کنار! اینم شاهدش! همه رو آوردم خدمت شما که هرجور می‌دونین نابودشون کنین!»


یاروگفتنی نشسته در میان بندهای رفیق!

بعدش هم یه تشکّر بلندبالا کرد و واسه رفت و آمدهای این مدتّش یه عذرخواهی بلند بالا کرد و خداحافظی کرد و رفت!

********

حالا یاروگفتنی مونده با یه عـــــــــــالمه بند (اضافه بر دوبنده‌ی سابق!) و آخرین ساعتهای سال 92 که باید خیلی از این بندها رو بریزه بیرون (شاید هم توی آتیش پنج‌شنبه‌سوری!) و بعدش ترک‌کرده و تر و تمیز و صاف و صوف بیاد خدمت شما رفقای نازنین! راستی یه سؤال، شما چیزی واسه روز مبادا نگه نداشتین؟!؟!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - فقط algia مانده از نوستالژی ...

بوی عیدی، بوی توپ ...؟! 

پنج شیش سالمون بیشتر نبود که توی صف نفت، دستامون از سرما کبود می‌شد ... .

بوی کاغذ رنگی ...؟!

سینه‌مون می‌سوخت از نفس‌نفس زدنهامون، از بس تند می‌دویدیم که به تلفن برسیم ... وقتی تنها خط و خبر از عزیز به سفر رفته، تلفن ِ ماهی یک بارش بود و تنها تلفن ِ توی کوچه، مال همسایه‌ی چندصد متر اونورتر ...

بوی تند ماهی دودی ...؟! بوی اسکناس تا نخورده ...؟!

درد داشت، خیلی زیاد ... ردّ تَرکه‌هایی که فقط و فقط به خاطر یک نمره بلندتر بودن موی سرمون صبح شنبه می‌خوردیم ... و بی‌رحمی آب سرد سرد، وقتی واسه شستن صورت و بینی به اشک و خون وامالیده شده، به آبخوری توی حیاط مدرسه پناه می‌بردیم، که پوست دستای نازک و کوچیک ترکه‌خورده رو می‌تّرکوند و ‌می‌سوزوند ... .

برق کفش جفتشده تو گنجه‌ها ..؟!

شِلِف شِلِف آب ِ یخ و برف توی کفشای پاره‌مون ... وقتی برق می‌رفت و بدو بدو می‌رفتیم سر کوچه تا شمع بخریم تا کار مادر پای چرخ خیاطی دستی لنگ نَمونه ...

با اینا زمستونو سر می‌کنم...؟

شوخی نبود! درد داشت ... زخم داشت ... ترس داشت ... و درد داشت ... .

اون روزا دلمون واسه این روزامون تنگ می‌شد! و این روزا واسه اون روزا!

و اینه که دلتنگ بودیم و هستیم ... همیشه ...

با اینا خستگیمو در می‌کنم...؟!

********

15 نفرعزیز باقیمونده از بازدیدکننده‌های نازنین این وبلاگ درپیت!ببخشیدکهیاروگفتنی نفله تلخ نوشت! و حلال کنین مزاحمت‌ها و اذیت‌های 92 رو ...

شاید 93 بازم اومدم و چشمای مهربونتون رو با چرندیاتم آزردم ... شاید هم نه ... تخته‌ش کردم!

********

دیروز یک نور چشم، یک عزیز، یک پیر و مرشد باصفا، یک «جان» از دستم رفت ... یکی که سنگ صبور و آرام روح بود ... یکی که غم عالم رو می‌بردیم توی مغازه‌ی کوچیک عطاری‌ش وسبک و آروم و دلشاد برمی‌گشتیم ... .

اون که رفت و کنار پسر شهیدش آروم گرفت، واسه آدم شدن و آمرزش من دعا کنین ... همین!


  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - و باز هم از خاطرات اتوبوسی!


نشسته بودم روی صندلی و اتوبوس هم تا خرخره پر آدمیزاد بود؛ یه بابای کارگری هم بالاسرم وایساده بود و داشت با رفیقش بلند بلند حرف میزد و از اقلام موجود توی سبد کالا و کیفیتشون میگفت و گله میکرد که نمیدونم روغنش آبکی بوده و بوی جیش بز میداده و پنیرش مثل فرنی بوده و ... . رفیقش هم همراهیش می‌کرد و  گاهی اونم یه چیزی میگفت. تا این که بحثشون رسید به برنج کذایی سبد و این بنده خدا بلند بلند طوری که بقیه حاضرین در صحنه هم بشنون گفت: ای بابا!برنجاشبی‌جون بود و بوی عرق کارگرای هندی میداد و ... .

این‌سوی شالی‌زار، چند شالی‌کار هندی درحال عرق‌ریختن بر روی شالی‌ها ...

سوی دیگر شالی‌زار، راجو و راما مشغول تماشای شالی‌کارهای فوق و ایضاً عرق‌ریختن!

که رفیقش هم گفت: تازشم یکی از دوستام، کیسه‌ی برنجش همون دم فروشگاه سولاخ شده و نفهمیده و ترک موتور بسته و تا رسیده خونه، هیچیش نمونده بوده.

تا رفیقه اینو گفت، این بنده‌خدای بالاسری ما انگار یه چیزی یادش اومد، سریع مویایلشو از جیبش درآورد و همینجوری که با یه دست آویزون میله‌ی اتوبوس بود و با یه دست موبایل و ساک غذاش دستش بود و ساکش هی به کله‌ی مبارک ما می‌کوبید، زنگ زد به خونه و بازم همونجور بلند بلند  توی جمعیت داد زد که: الو سلام! ببین ضعیفه، اون پلاستیکه رو یادم رفت برش دارم! همون زیر رختخواب جاموند! زود برش دار  که یه وقت سولاخ نشه خرابکاری بشه!

و ساک قابلمه‌ی غذاش همینجور به کلّه‌ی مبارک ما گرمب گرمب می‌ کوبید!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - سلام سلام سلام سلام


قبلالتحریر، برای دل بیدل:باخبر شدم که مادربزرگ رفیق شفیق ما، بیدل عزیز به رحمت خدا رفته ... رضوان الهی به روح پاکش و انشاالله خدا به خانوادش (مخصوصا بیدل مهربون که ظاهراً خیلی هم به اون مرحومه وابسته بوده) صبر و اجر بده. از طرفی هم، به نظرم بنده خدا بیدل چند روز دیگه آزمون دکتری داره. دعا بفرمایید خدا بهشقوتبده و بتونه خودشو جمع و جور کنه واسه آزمونش ... .  ممنونم.
این هم لینک وبلاگ بیدل عزیز، واسه اینکه همگی بریم و تسلیتش بدیم و ازش بخوایم قوی و محکم  باشه و از آزمونش غافل نشه.

********

یکی از عادتهای شوریدگانه این یاروگفتنی درب و داغون اینه که موقع پیاده‌روی، به همه سلام میکنه!! مخصوصاً صبحها که از منزل تا محل کار یک تیکه رو پیاده و یک تیکه رو با اتوبوس گز میکنم و خلوت‌تر هم هست، این پرتاب سلام به این و اون بیشتر میشه!!  فرقی هم نمی‌کنه که طرف بچه باشه یا بزرگ، آشنا باشه یا غریبه، اولین بار باشه می‌بینمش یا چندمین‌بار، مخصوصاً وقتایی که خیلی حالم خوبتره و این دوز شوریدگی بیشتره، که باور بفرمایید این سلام و احوالپرسی نصیب گربه‌هایی که توی راه می‌بینم هم میشه!! و البته طبیعیه که باعث تعجب خیلیا میشم! چند بار طرف فکر کرده که گدام و میخوام سر حرفو واکنم!! موردایی بوده که بنده خدا خیال کرده سرکاریه!! بعضی بچه‌مدرسه‌ای‌ها هم خیال میکنن یحتمل بچه‌خور هستم و افکار خاک‌برسری در ذهن پلیدم می‌پرورونم!! خلاصه ماجراهایی داریم با این ماجرا!! کسایی هم هستن که مخاطب هرروزه‌ی این سلام‌پرونی هستن که دیگه بنده‌های خدا عادی شده براشون!

یکی از کسایی که هرروز صبح می‌بینمش و با هم چاق‌سلامتی شوریدگانه می‌کنیم، جوون سربراه و سالم و باصفاییه که توی یه کیوسک پارکینگ (از این پارکینگ الکی‌ها که شهرداری عقب‌نشینی خیابون رو نرده کشیده و پولشو میگیره!) کار می‌کنه و هرروز با لطف خوش و روی گرم ازم استقبال میکنه. همیشه دلم برای این بنده خدا می‌سوخت که 12 ساعت از روز، توی یه کیوسک آهنی -از اون قدیمی‌ها که سقفشون یه ور کجه و در کوچیکی دارن- حبسه ... توی سرما و گرما و بدون هیییییییییییچ امکاناتی... . تا اینکه روز چهارشنبه موقع برگشتن دیدم دکّه‌شو با جرثقیل کندن و دارن به جاش یه جدید میذارن؛ و حالا دو سه روزه که یه کیوسک جدید تقریباً توی این مایه‌ها:

براش نصب کردن! بهش تبریک که گفتم و در موردش ازش پرسیدم گفت که احتمالا براش تهویه هم میذارن و خیلی از اون وضع قبلی بهتر میشه! مبارکش باشه الهی و همییییییییشه خوش و خرم باشه! اینم از برکت بودجه‌های بادکرده‌ی آخرسالی سازمان‌هایی مثل شهرداری و ... که قبلاً توی پُست چرتایش یادی ازش کرده بودم!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - ∞


نقل است که در زمان‌های قدیم ندیم، یکی از بندگان گشاده‌دست خدا یک تکه پنیر را در شیشه‌ی دربسته‌ای نگه‌داری می‌فرمود و هنگام صبحانه، آن را سر سفره آورده و اطفالش نان به شیشه می‌مالیدند و تناول می‌نمودند تا مبادا از چیز (همان پنیر!) مذکور چیزی کاسته شده و خدای نکرده روزی تمام شود! بعد از صرف صبحانه هم، پدر دست و دلباز فی‌الفور شیشه‌ی کذایی را داخل صندوقی گذاشته و در آن صندوق را به قفلی کامپیوتری مغلوق می‌نمود تا مبادا دست طمع کسی بدان یازیده شود!!

روزی از روزها پدر فوق‌الذکر سرزده وارد خانه شد و دید که طفلان آزمند شکم‌چران، گرداگرد صندوق پدری نشسته، نانشان را به قفل صندوق می‌مالند و کوفت می‌نمایند! با مشاهده‌ی این صحنه، فی‌الحال غضبناک شده و کمربند از تنبان برکشیده (و چون تنبان مجهز به دوبنده نبود، از باسن وی بیفتاد و عیب و عورش هویدا گردید و ...) و طفلان سرکش را سیاست نمود و غرّید که: ای کارد به آن شکم خندق بلایتان بخورد که یک روز هم نمی‌توانید نان خالی بخورید!!

غرض از تحریر این حکایت آن بود که ای رفیق گرامی یاروگفتنی که یارو از بوی گند چرکولیدگی‌ تو به تنگ آمده و شیشه‌ی عطر مانده‌ی کپک‌زده‌ای به تو هبه کرده! این چه کاری است که از عطر آن شیشه استفاده نمی‌کنی؟! آن وقت با افتخار می‌آْیی می‌گویی که یاروجان! من عطر تو را به خودم نمی‌مالانم و فقط شیشه‌اش را همراهم نگه داشته‌ام که هروقت دلتنگت می‌شوم بویش کنم و بعد باز دوباره قایمش کنم! و باز هم به خودم نمی‌مالانم که تمام نشود و همیشه بویش می‌کنم و الخ! آخر بنده‌ی خدا! شیشه‌ی عطر مال مالاندن است! تمام هم شد فدای سرت! تخمش را که ملخ نخورده! باز هم می‌روی می‌خری! فوق فوقش هم خودمان اسپانسرش را جور می‌نماییم!! چاره‌ای کن آن بویاستفراغ ماهی، بعد از خوردن مردار جوجه‌ی قورباغه‌ی لهیدهکه از زیر بغلت تشعشع می‌نماید!!!

  • یارو گفتنی