یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب
یادداشت‌های یک پسر شوریده - با خوانندگان وبلوگ!

سلام به گل روی ماه همه‌تون! بالاخره مدیریت این وبلوگ درپیت باز شد و دستمون رسید که چار خط سیاه کنیم!

اول از همه این که خسته‌ی این همه تعطیلی و استراحت نباشین! خدا واقعاً بهتون قوّت بده!

دوم از همه هم این که با این ادا اطوار‌های بلاگفا (از گور به گور کردن و دزدوندن(!) وبلوگ توی آدرس قبلی گرفته تا گیر دادن به بعضی لینکها و نداشتن فضای آپلود و مشکل توی ورود به مدیریت وبلاگ و ...) شاید ما هم به سرمون زد و اسباب اثاثیه رو بار زدیم رفتیماونجا که عرب نی انداخت!لذا از همین الآن گفتیم که بعداً شرمنده‌ی شما نشیم!

سوم از همه: برادر نازنینی که طی سه کامنت خصوصی طولانی شرح حال خودت و عشقت که شوهر و بچه داره رو نوشتی و از این یاروی نفله خواستی که کمکت کنیم تا بهش برسی! راستش کمکی از ما ساخته نیست! یعنی خودمونی‌تر عرض کنیم، اشتباه گرفتی اخوی! خوش باشی!

چهارم از همه: بعد از اهدای جایزه‌ی نفیس دست خر بلورین به اون خواننده‌ی نازنینی که با جستجوی عبارت «شوشول در لیوان» به وبلوگ درپیت حقیر رسیده بود(در این پست)چند تار مو از سبیل همون خره رو تقدیم می‌کنیم به اون خجسته‌دلی که با جستجوی عبارت وزین«تعبیر خواب ریختن سبیل سمت راست»به ما رسیدن! البته با مراجعه به لینک مذکور، موارد جستجوشده‌ی دیگه‌ای هم خواهید دید که چون وسعمون نمی‌رسه جایزه‌ی درخوری بهشون تقدیم کنیم، همونجا میذاریم بمونن!

و پنجم از همه: با تشکّر از شما دوست شیرپاک‌خورده (با اسم مستعار «دوستی») که ساعت سه و نیم صبح جمعه(!) از خور و خواب و خشم و شهوتت(!) زدی و اینترنت رو زیر و رو کردی و به قول خودت صفحه‌ی دوم شناسنامه‌ی ما رو یافتی و افشا کردی! موجبات انبساط خاطر ما و اهالی حرمسرا رو فراهم کردی! دستت درست رفیق!!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - دومین هدیه

 

سوپ داغ خیـــــلـــــی دوست دارم! مخصوصاً پر ادویه! و مخصوصاً پر فلفل قرمز! تند تند!

********

سر شبی جای همه‌تون خالی، یه کاسه‌ی گنده‌ سوپ داغ گذاشتم جلوم؛ تا اومدم فلفل بریزم توش و بریزم توی شکم گشنه، زنگ در خونه رو زدن... حاج خانوم همسایه بود با دختر جوون و بچه‌بغلش!

حاج خانوم به پهلوی دخترش سقلمه میزد و غر و لند می‌کرد که: «زود باش بگو دیگه! خودت بگو چه غلطی میخوای بکنی! بگو که چه دل سنگ و بی‌ایمونی داری!» دختر، با بغض سکوت کرده بود و دم نمیزد... فقط نگاه پرالتماسش بود که منو به حمایت و دفاع دعوت میکرد... من هم که بی‌خبر از همه جا، نمی‌دونستم که از چی و چرا باید دفاع کنم!

سکوت دختر، آخرش خود حاج خانوم رو به حرف آورد: «دختره دو ماهه حامله است؛ چند روزه پاشو توی یه کفش کرده که میخوام بندازمش! هرچی هم میگیم خدا رو خوش نمیاد، گناه داره، قتله، عاقبت به شرّ میشی، میری جهنّم، توی گوشش نمیره که نمیره... حالا شما یه چیزی بهش بگو که دست از این لجبازی برداره...»

یخ دختر با همین چند جمله‌ی مادرش باز شد: «آقا شما بگین! من با این بچه که تازه از شیر گرفتمش، چه جوری یه بچه دیگه دنیا بیارم؟ باور کنین هرگز نمی‌خواستم، کاملاً ناخواسته بود... خوب فقط به دنیا آوردنش نیست که! اصلاً مگه ممکنه اینجوری به هر دو تا بچه رسید و هر دو رو تربیت کرد؟ زیر بار همین یکی موندم، اونوقت یکی دیگه... شما بگین! واقعا سخت نیست؟»

- «آره، راست میگین، خیلی سخته.»

- «خوب دیگه! شما فهمیده‌این! می‌دونین! درک می‌کنین! ولی اینا اصلاً درکم نمی‌کنن! بخدا نه بنیه دارم و نه حوصله، میرم بچه رو میندازم، آخرش هم دیه‌شو میدم و استغفار می‌کنم و تموم! خدا أرحم‌الراحمینه، می‌بخشه دیگه! نمی‌بخشه؟»

- «اووووم... نمیدونم... شاید ببخشه... خیلی بزرگ و مهربونه...»

- «خدا خیرتون بده که منطقی هستین! همینو به اینا بگین! از من که قبول نمی‌کنن!»

- «چی بگم والا... حق با شماست!» و دختر نیشخند پیروزمندانه‌ای به نگاه مضطرب مادر تحویل داد...

حاج خانوم که تا حالا ساکت و با چشمای گرد شده و دهن ِ باز، شاهد آب شدن نقشه‌هاش بود، یه نگاه زهردار پرسرزنشی بهم کرد که تا ته دلم یخ کرد! دعوتشون کردم که تشریف بیارین خونه و... که حاج خانوم با ناراحتی دست دخترش رو کشید و با لحن تلخ و گزنده‌ای گفت: «خیلی ممنون!»

داشتن میرفتن که چشم تو چشم آخرین نگاه خصمانه‌ی مادر گفتم: «یه چند لحظه صبرمیکنین یه داستان کوچولو بگم، بشنوین و برین؟» سکوت مادر پر از نارضایی بود که دختر خوشحال از این که میخوام یه چیز دیگه‌ای برای دفاع ازش بگم، شاد و پرشتاب گفت: «بفرمایین! حتماً...»

- «یکی دو سال پیش خدای مهربون اراده کرد که به یکی از بنده‌های خوبش دو تا نی‌نی قشنگ و سالم بده؛ اون فرشته‌ای که مسئول تحویل بچه‌ها بود، بی‌حوصله از رفت‌ و آمد مکرّر، دو تا بچه رو توی سبد گذاشت تا باهم ببره تحویل مامانشون بده! یک دوقلوی خوشگل و ناز و تپل مپل! تا سبد رو برداشت که ببره، خدا با تشر بهش گفت: کجا؟! با اجازه‌ی کی داری دو تا رو با هم می‌بری؟! مگه نمیدونی اون بنده‌ی من بنیه‌ی کمی داره و بزرگ کردن همزمان دو تا نی‌نی چقدر سخته؟! دیگه نبینم تنبلی کنی ها! فعلاً یکیشون رو ببر، یکی دو سال که گذشت و یه خورده از آب و گل دراومد، اونوقت اون یکی دیگه رو ببر تقدیم مامانش کن!»

قطره‌ی اشک شوق دختر آروم روی لب‌خندش سـُرید و صورت چروکیده‌ی مادربزرگ با یه گل‌خنده‌ی مهربون و گنده شکفت!

********

برگشتم سر سفره! سوپه یخ کرده بود! حوصله اجاق گاز نداشتم؛ با یه عـــــــالمه فلفل قرمز، داغ و لب‌سوزش کردم! هنوز اوّلین قاشق رو نخورده بودم که اشکم در اومد! دیگه نمی‌شد... قاشق رو کنار گذاشتم و کاسه رو سرکشیدم... .

 

 


 درخواست:تهرانِ دوشنبه، باد شدیدی وزید... تهرونیای وبلاگ، اعلام حضور و سلامتی کنن لطفاً!!

اعتذار:قسمت مدیریت بلاگفای من یه مرضی گرفته که توی قسمت مدیریت مطالب قبلی که روی نظرات کلیک می‌کنم برای جواب دادن به کامنتهای دوستان (اونایی که دیگه از صفحه‌ی اول آخرین نظرات رفتن عقبتر) نظرات قبلی باز نمیشه و برای همین وقتی یه چند ساعتی از وبلاگ غافلم، کامنتهای قبلی بی‌جواب از دستم میره... عذرخواهم از نورچشمام:نگار و شکوفه و بهار و نگین و بانو و علیرضاخان و میم‌گلی و مرضیه و مفرد مؤنث و یولدوز* و سمیرانامجوو بقیه‌ی عزیزانی که کامنتهاشون توی پستای قبلی بی‌جواب موند ... شرمنده‌ی همه‌ی شمام ... همیشه ...

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - ای ابر خوش باران بیا ...

 

تنها تو را سپاس ای داناترین!

که تمام کج‌سوهای پنجگانه‌ی چپ و راست و پیش‌رو و پشت‌سر و زیرپا را به رویم می‌بندی تا وادار شوم سر ِ سرگردانم را به تنها سوی ِ باقیمانده بگردانم! آن بالا ...

 

تنها تو را سپاس ای زیباترین!

که دلخوشی‌های پر زرق و برق ِ این‌جاییم را می‌ستانی که خالی بودن دستم یادم بیاید و سبک‌سری فراموشم شود و این سر ِ گران را به راهت آورم ...

 

تنها تو را سپاس ای بیناترین!

که اهل نبوده و نیستم برای این همه نازنینی تو ... برای این همه درد که به جانم می‌ریزی ... و این همه درمانم می‌کنی از درد ِ بی‌دردی ...

 

 تنها تو را سپاس ای شنواترین!

که می‌شنوی همه‌ی ناگویه‌ها و ناگفته‌ها را ... و اجابت می‌کنی دعاهای نکرده را ...

 

تنها تو را سپاس ای تنهاترین!

که تنها تو را سزاست سپاس ...

 

 

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - گزارش یک آزمون 

و اما سوژه ....

.

..

...

....

.....

......

.......

.....

.....

....

...

..

.

توضیح بیشتری در مورد برند این کلاه و موارد استفاده‌ی احتمالی اون نمیدیم‌ و ادامه‌ی ماجرا رو به ذهن خلّاق و ماجراجوی شما خوانندگان تیزمصّب(!) می‌سپریم! فقط جهت اطّلاع این که توی اتوبوس عین کاسه‌خالی‌ها(!) کر کر کر کر با خودمون می‌خندیدیم (برای رد گم کنی مسافرا هم، الکی گوشی رو دم گوشمون گرفته بودیم که مثلا به چرت و پرتهای رفیقمون داریم می‌خندیم!!) و چون وقتی اومدیم خونه، بازم باورمون نشد، توی این نت درپیت یه تحقیقچه‌ای کردیم و بهاینجارسیدیم!

شنبه و هفته‌تون خوش!!!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - بفرما ترشی

عارضم به حضور شما که ما یــــــــــک خــــاله‌ای داریم، یــــــــــک خاله‌ای داریم بسیار کدبانو! اونم چه کدبانــــویی! از هر هنرش صدتا انگشت(!) می‌باره! از دوخت و دوز و گل‌سازی و کارای هنری گرفته، تا صندوق قرض‌الحسنه خانگی تا بساز بفروش و دلالی ملک و ماشین و ... بگیر برو تا پرورش قارچ و گیاهان دارویی و آشپزی مجالس و واسطه‌گری امر خیر و ... و برو تا ته تهش ترشی انداختن! چند وقت پیش که والده‌ی ما خونه‌ی ایشون مهمون بودن، صحبت از فواید و خواص ترشی سرکه‌ی هفت‌ساله میشه، خاله‌ی فوق‌الذکر هم که مجال عرضه‌ی یک قلم از هنرهای فاخرش رو میبینه، یه دبّه گنده ترشی لیته‌ی چندساله(از نوع سرکه بادمجون چرخ‌کرده ... به به به!!)به والده‌ی ما تقدیم می‌کنه!

 والده، دبّه‌ی ترشی رو به منزل میارن و چندروزی مصرف می‌کنن و بعد از چندروز، شگفت‌زده از طعم بسیار ویژه و منحصر به فردش، دلشون نمیاد که تنهاخوری کنن و تتمه‌ی دبّه رو به منزل همشیره‌‌ی مکرّمه‌ی ما می‌فرستن!

دبّه‌ی مزبور، چندروزی هم توی انباری خونه‌ی اونا جا خوش می‌کنه و خونواده‌ی همشیره مقداری ازش مصرف می‌کنن، تا این که ...  بله! درست حدس زدین! از اونجا که پیوندهای عاطفی خانوادگی توی ما به شدّت مستحکم و قوی هست، همشیره هم دلش نمیاد که این نعمت بی‌بدیل رو تک‌خوری کنن و بعد از مصرف چند پیاله، تتمّه‌ی دبّه (یعنی حدود نصف باقیمونده) رو به کلبه‌ی حقیر میارن!

جاتون خالی، یکی دو وعده از این ترشی کهنسال هم ما مصرف کردیم! انصافاً طعم فوق‌العاده‌ای داشت و برای ما که ترشی‌خور قهّاری هستیم، این طعم عجیب و رازآلود (که رازآلود بودنش رو پای اسرار آشپزی خاله‌جان می‌گذاشتیم!) خیلی جالب و لذیذ بود! پس برای این که دبّه‌ی معشوقه‌ی ما کمتر توی دید باشه و برای جلوگیری از دستبرد احتمالی دیگر زامبی‌های ترشی‌خور (یعنی اخوی‌های محترم!) به فکر افتادیم که بقیه‌ی ترشی رو توی دبّه‌ی کوچیکتری خالی کنیم و یه گوشه‌ای چالش کنیم! جای همتون واقعا خالی! درست موقع جابجا کردن ترشی بود که دیدیم عجـــــــــــب! این ترشی خاله‌ی ما، علاوه بر طعم منحصر به فرد و خارق‌العاده، جایزه هم داره ... حالا چه جایزه‌ای؟! ایـــن:

 

 

بله! فسیل پوسیده‌ی قاشقی به دیرینگی تاریخ سرکه‌ی هفت‌ساله‌ی خاله جان ما!

گویا پسرخاله‌ی تخس ما، در همان اوان جوانی ترشی، به قصد ناخنک و قاشقک زدن، با این بدبخت خدازده سر دبه‌ی ترشی میره و احتمالاً درست در لحظه‌ی ارتکاب جرم، خاله‌جان از راه میرسه و پسرخاله جان، عطای ترشی رو به لقای خاله بخشیده و آلت جرم رو هم همونجا رها می‌کنه! و این میشه که این قاشق سابقا استیلِ ذلیل مرده‌ی بخت‌برگشته، اینجور مورد عشقبازی سرکه و نمک و مخلّفات ترشی قرارگرفته و به این روز در میاد!

وزن قاشق، حدود یک پنجم وزن اولیه شده! بعضی قسمتها (مثل لبه‌هاش) مثل تیغ نازک و تیز شده! البته به درد شیوینگ نمیخوره! چون همونطوری که می‌بینین، دندونه دندونه شده!

راز طعم ویژه‌ی ترشی خاله جان هم، حل شدن آلیاژ فولاد و کروم و نیکل و ... موجود توی این قاشق استیل نازنین بود توی سرکه! و بعد از این کشف بود که فهمیدیم این مزه‌ی خاص، هیچ زهر ماری نیست جز مزه‌ی آهن و فلز زنگ زده! پس به روان اموات خاله و پسرخاله‌ و والده و همشیره‌ی گرامی رحمت و درود فرستادیم و ترشی‌ها رو ریختیم دور! همین!

 

پس‌نوشت:این ترشی اعجاب‌آور اونقدر حواسمون رو پرت کرد که تازه درست قبل نوشتن این پست یادمون اومد که ای دل غافل! عصر فردا جمعه آزمون داریم ظاهرا! و چون آب از سَر که هیچی، از سقف هم گذشته بود حتّی، گفتیم بیایم و ماجرای این ترشیه رو بنویسیم! هرچه بادا باد!!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - عاشقانه‌ای برای عمو زنجیرباف

 

عمو جان سلام! شرمنده‌ام که خیلی دیر پیدایت کردم! خیلی خیلی دیرتر از آن که وقت و مجال و فرصت و عرضه‌ای باشد برای قدردانی از خوبی‌هایت!

سالها گذشته از آن زمانی که داد می‌زدم -عمو زنجیـــــــــــربــــــاف!- و تو با گلوی کودکان هم‌بازی‌ام، «بله» می‌گفتی! و شرمنده‌ام که بعد از این همه سال، اینقدر دیر یافتمت!

فدای دل پاکت بشوم عمو اسماعیل! که شیطنت و جسارت بچگی‌هایمان را مهربانانه تحمّل می‌کردی و زنجیری را که به هزار مشقّت و رنج بافته بودی، برای شادی دل ما پشت کوه می‌انداختی!

 عمو جان! ای کاش تو هم فیسـ.ـبوک داشتی! یا بلد بودی توئـ.ـیت کنی! یا حداقل توی این بلاگفای بی‌مادر وبلاگ داشتی! آنوقت شاید خیلی قبلتر از اینها، قبل از این که بینایی یک چشمت از بین برود، این شاهکارهای خاک‌نشین دستان مردانه‌ات را Share می‌کردی و هزاران هزار لایک می‌گرفتی از مردم!

http://s5.picofile.com/file/8123863334/06.jpg

 عموی هشتاد ساله‌ی من! ببخش که دیر رسیدم! آنقدر دیر که دستان پرتوانت، دیگر مثل گذشته نا ندارد که هرروز و هرروز زنجیر ببافد! زنجیرهایی که هیچ پهلوانی را یارای پاره‌کردن آنها نیست! آن هم نه با هُرم آتش کوره و زور ابزار صنعتی؛ که مرد و مردانه، پتک و سندان را به جان هم می‌انداختی و در کشاکش نبرد غیرتمندانه‌ی آنها، مفتول کلفت فولادی را حلقه‌ حلقه می‌بافتی و زنجیرشان می‌کردی!

دیر رسیدم! وقتی رسیدم که دستان پاک و پینه‌بسته‌ات می‌لرزند و آن قوّت قدیمت را ندارند، ولی آن غیرت و مناعت قلبت نمی‌گذارند آبروی هشتاد ساله‌ات را کف دستت بگذاری و چشم به دست مردم بدوزی! غمت نباشد عمو! سرت را بالا بگیر و افتخار کن به این که خاک‌انداز می‌سازی! من خاک‌اندازهای تورا هم دوست دارم و به چشم می‌کشم عمو جان!

http://s5.picofile.com/file/8123863326/05.jpg

هیچکس نداند، من که آمدم و به چشم خودم دیدم می‌دانم که تو با هزاران ضربه‌ی آن پتک و چکش سنگین بر سندان سخت‌جان، معجزه می‌کنی! آری معجزه! معجزه‌ی رام کردن ورقهای سفت و چغر پولادی ... معجزه‌ی تمکینشان به «خاک‌انداز» شدن!

http://s5.picofile.com/file/8123863234/01.jpg

فدای صداقتت عمو جان! اگر بهشت خدا یک وجب هم باشد، جای توست! که وقتی از تو پرسیدم این زنجیرها و خاک‌اندازها زنگ نمی‌زنند؟ بی‌درنگ گفتی: «چرا! آهن است دیگر! زنگ می‌زند! اگر خریدی و بردی منزل، حتماً رنگشان بزن!» و وقتی پرسیدم چرا خودت این کار را نمی‌کنی، گفتی: «اگر رنگ بزنمشان، زحمتم دیده نمی‌شود ...» و راست می‌گفتی عمو! این تاول‌های هزاران هزار، روی پولاد سخت‌دل، چه خوب گواهی می‌دهند راستی حرف و عملت را!

چه متبرّک است این کنج دنج کوچه! که همه‌ی بساط مردانگی‌ات را اینجا گشوده‌ای!

http://s5.picofile.com/file/8123863284/03.jpg

عموی مهربان من! گفتی هر روز از صبح تا شب فقط یک خاک‌انداز می‌سازی! و خوب می‌فهمم که خودت می‌دانی که هیچ پولی نمی‌تواند جبران کند این همه را! هنرمند بزرگی هستی که اثر مجهول‌القدرت را نه به قیمت واقعی آن، که فقط به بهای نان و حفظ جان می‌فروشی ... 12 هزار تومان فقط! بهای یک ساندویچ ... .

 زنجیر و خاک‌انداز تو، شاید به کار زندگی‌‌م نیایند! شاید ابزار چشم‌گیری نباشند در میان انبوه رنگارنگ ابزارهایی که همه دارند ... ولی خدا شاهد است که روحم به آنها نیاز داشت!

http://s5.picofile.com/file/8123863250/02.jpg

روح و جانم مبهوت و مدیون قطره قطره عرقهایی است که روی این خاک‌انداز هزاران‌چکش‌خورده و زنجیر ِ 19 دانه‌ چکیده ... از پیشانی آسمانی تو!

عموجان! ببخش که دیر یافتمت! کاش اقلاً ده روز پیش یافته بودمت! که اقلاً به جای فرزندان و نوه‌های نداشته‌ات، روزت را تبریک می‌گفتم!مــــرد!

 

یار من آهنگر است و دم ز خوبان می‌زند

گه به آب و گه به آتش، گه به سندان می‌زند

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - شاید اندورفین ...

روزی که کمی دیرتر راه افتاده‌ام برای رسیدن به محل کار؛ و اتفاقا همان روز به نحو واقعا غیرمترقبه‌ای درگیر ترافیک سنگینی می‌شوم که اقلاً نیم ساعت تأخیر روی شاخش است ...

وقتی برای رسیدن به آخرین دقایق کاری ِ فلان کارمند، شتابان و نفس‌نفس زنان وارد اداره‌اش می‌شوم و درست وقتی سوار آسانسور می‌شوم و درش بسته می‌شود، خراب می‌شود و گیر می‌افتم ...

وقتی همین امروز چک دارم و به تضرّع و التماس، تا ساعت 10 مهلت گرفته‌ام که پول را برسانم و درست در همین گیر و دار، آن کسی که قرار بوده دستی دراز کند و یاریم کند، ساعت 9 تماس بگیرد و بگوید حال بچه‌اش به هم خورده و نمی‌تواند بیاید ...

وقتی برای آشتی دادن یک زن و شوهر هزار زمینه‌ می‌چینم و در آخرین گامهایی که با نهایت امیدواری کار را تمام شده می‌دانم و خودم را برای شادی و شیرینی پیروزی آماده‌ می‌کنم، یک گوشه‌ی پنهان از گندکاری یکی‌شان آشکار می‌شود و همه‌ی نقشه‌هایم، نقش بر آب می‌شود ...

شاید به نظرتان احمقانه و خنده‌دار باشد، ولی در این موقعیت‌ها آرامش عجیبی پیدا می‌کنم! به خودم می‌گویم: من که همه‌ی راه را به عقل ناقص خودم درست آمدم ... روی کاغذ، موفقیتم حتمی بود ... اصلا یک درصد هم احتمال چنین شکستی نبود ... پس این سنگی که ناگهان ظاهر  شده و پایم را شکسته و راهم را بسته است، لابد به حکمتی آمده است! حرفی دارد با من این سنگ! حرفش شاید به خاک مالیدن دماغ کسی باشد که همه چیز را وابسته به علم و عمل خودش می‌داند!

به خودم می‌گویم: خوب! من که هرچه از دستم بر آمده، انجام داده‌ام! از اینجا به بعدش دیگر دست من نیست! از اینجا به بعدش دست کسی است که این «سنگ تذکّر» را همو به پایم کوبیده است! این آرامم می‌کند و از اینجا به بعدش را بهخودشمی‌سپارم و توی آن ترافیک وحشتناک، با خیال راحت به شماره‌ی پلاک ماشین‌های جلویی تمرکز می‌کنم و سعی می‌کنم با اعدادشان یک بازی فکری جذّاب و خنده‌دار درست کنم!

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - تذکرة البلاگرز (2)

 

 آن مهندسه‌ی اهل سلوک و مکاشفه، آن صاحب کرامات جلیّه و خفیّه، آن برهم زننده‌ی نظم جماعت ضعیفه،مولاتنا بانو شکوفهادام الله ظلّها و اصلح ضلّها(!)، از کارمندان مردم‌آزار بودی و دربرزخ ایّام عقدگرفتار!

 

 

 

نقل است که حضرتش سنوات متمادی کف‌کرده و حیران، در وادی ترشیدگی سرگردان بودی و در فراق شوی،مداد قرمز مکیدیو دل بهتصاویر مبتذله‌ی مضلّه‌ی آدامس تایتانیکخوش بداشتی تا آن کهو مولاتنا قاپ وی بربوده و شروینش نام و یوغ بندگی به گردنش بنهاد، حفظ الله قلّابها!

 

 

تذکره‌نویسان از دوران طفولیّتش اطّلاع کمی به دست داده‌اند،  در کتاب شریف مخزن الأشرار فی مصائب الاحشار (!) چنین مسطور است که روزگار خردی وی، در مصاحبتنرّه‌خروسی آتشناک به نام میرزامحمودبگذشت و اوّلین اوراق الفیّه و شلفیّه‌ی ایشان به اسم«خصوصی‌های یک زن»در آن دوران نبشته شد!

و امّا وصف شمایل آن مستوره‌ی جلیله:

مولاتنا شکوفه چهره‌ای فراخ وقامتی استوار و خیکی-به قاعده‌ی دسته‌ی کلنگ- داشت وپاچه‌ی بلورینش به زیور پشم و پیل ِ ارزشیمزیّن بوده وناخن‌های مطهّرش دائم اللاکیدهو بالای لب مبارکشسبیلی به قاعده‌ی سبیل مرحوم مغفور ابوالشروینسبز شده بود، پرمهابت و مجلّل، به قدری که گاه امر بر شروین‌خان مشتبه شده و وی را بابا صدا می‌زد!

حضرتش در دوره‌ی جاهلیّت اولی (همان تجرّد) ابروانی دمب‌موشی داشت و نقل است که بسیار مقبول‌تر از پسران(!) ابرو برداشتی و در بعض کتب مندرج است که در سنه‌ی 1435 قمری، کمند ابروان عاشق‌کش جنابش بهمرضی مسری از دیار کفر به نام بوتاکس(که به ظنّ حقیر مخفّف بوی وایتکس می‌باشد) مبتلا گردیده واز بیخ فلج گردید، به نحوی که قوّه‌ی ابرو انداختن و اشارت افکندن از وی زائل گردید و منقول است که این توطئه به اشارت مولانا شروین صورت پذیرفت، والله العالم ...

 

http://cdn.asriran.com/files/fa/news/1391/7/23/244405_747.jpg

مولاتنا شکوفهقربانش برویدردیف پایین، از سمت راست نفر اول، جلوس فرموده بر کرسی، با سبیل و ابروان نچرال

 

شمّه‌ای از کرامات:

ملّا ابوالغول گنده‌آبادی، ازمیلیاردران معاصربانو شکوفه بودی و در اداره‌جات حضرتش مشغول به خدمت مستمرّ و حجره‌اش در مجاورت بیت‌الخلاء اداره‌جات مستقر! ایشان(که مولاتنا وی را از جمله‌ی مقرّبین و محارم خویش تلقّی فرموده)نقل کند که از کرامات آن سرکار علّیّهمعجزتی به نامتصعیدبود، به این بیان که حضرتش جامدات را مستقیماً مبدّل به گاز فرموده وگاز مصرفیاداره‌جات ما با چند اداره اینوری و آنوری را -از باب معاضدت دولت فخیمه- تأمین فرمود، تقبّل الدّولة منها ... و البتّه اداره‌جات نیز به قدردانی ِ این خدمت کریمانه و مجاهدت ، بودجه‌یدستمال کاغذی بیت‌الخلاء ادارهرا به تأمیناینترنت مفتیبرای ایشان اختصاص داد!

سرانجام کار ویرضی الله عنها:

در حاشیه‌ی مصیبت‌نامه‌ی مرحوم شیخ عبدالهندل کِرمَکیعلیه‌الرحمهمندرج است که مولاتنا در اواخر عمر به امراض و آلام عدیده‌ای مبتلا گردید که از آن جملهکرم یخیبود و از آن جمله کرم خودسیخ‌زنی عطسه‌آور بود و این کِرمهای مهلک به هیچ تدبیر و تمهیدی (حتّیفیــــــــــن محکم و مردانه به همراه شروین‌خان) از وجود وی به در نیامد! و عاقبت مولاتنا بدان حدّ رسوایی رسید که مقامات اداره‌جاتحرکات و تایپاتبودار وی -که مظنون به غنی‌سازی به وسیله‌ی وایتکس بود- را به سازمان چیز هسته‌ای گزارش داده و مولاتنا کاترین به همراه یک فروند گشت ارشاد، جهت پیگیری مفاسد و معاصی مولاتنا به اداره‌جات مراجعه نموده و چپق مشارٌ الیها را چاق و قابلمه‌اش را چپّه فرمود بإذن الله تعالی!

رحمة الله علیها!

 

*(با سپاس از زحماتممولی گرامی!)

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - مصائب الرجال (3)

 

از آنجا که بهترین هدیه‌ی ممکن برای آقایان، ارزان‌ترین آن بوده و خرید شورت و زیرپوش و جوراب به نحو فجیعی تکراری و بی‌مزه شده است، این حقیر اقلام ذیل را پیشنهاد می‌دهند؛ هدایایی که هم به اندازه‌ی کافی ارزان بوده و هم برای آقایان، بادوام، کاربردی و به‌دردبخور است و تنوّع لازم را نیز دارد:

1. بیلچه باغبانی:کاربرد در کشاورزی (یافتن کرمهای خاکی و بازی با آنها) باغبانی (کندن یادگاری روی تنه‌ی درختها) و بچه‌داری (پاکسازی پی‌پی به‌زمین‌چسبیده‌ینوزاد!)قیمت: 5هزار تومان

http://tfshops.com/uploadfiles/s_noqqg_5600.jpg

2.دوبنده‌(از نوع مردانه‌اش البتّه!) که نقش ویژه‌ای در ایجاد لحظاتی شاد و مفرّح در دید و بازدیدهای فامیل دارد.قیمت: ده‌هزار تومان

 

http://images.cdn.bigcartel.com/bigcartel/product_images/85867817/max_h-1000+max_w-1000/suspender_set_2.jpg

 

3. چاقوی سوئیسی:ابزاری همه‌کاره که پاک کردن گوش و خلال کردن دندان، بیشترین کاربرد مردانه‌اش بوده و هست!قیمت: از سه تا سی هزار تومان

 

http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1390/9/2/111723_936.jpg

4. رنده‌ی آشپرخانه:از آنجا که یکی از وظایف روتین آقایان، رنده کردن رنده‌شدنی‌های منزل است، و آقایان غالباً از کندی و فرسودگی رنده‌های آشپزخانه گلایه‌مند هستند، این پیشنهاد گزینه‌ی مناسبی به نظر می‌رسد! مخصوصاً این نوع هیدرولیک(!) آنقیمت: چهار الی ده هزار تومان

 

http://share4u.ir/wp-content/uploads/2012/11/flexita2-494x3703.jpg

5. دستگاه پشت‌خارون چوبی: ابزاری سالم، مفید و مطمئن برای خودکفایی آقایان؛ این پیشنهاد با استقبال فراوانی از جانب خانمهای ناخن‌شکسته مواجه شده استقیمت: دو هزار تومان

 

http://khazarstore.com/upload/20130216(071).jpg

 

6.اسپری رنگ:برای خلق هدایای خلّاقانه و بسیار جالب و جنجال‌بر‌انگیز(!)قیمت: هفت‌هزارتومان

 

http://shiraze.ir/files/fa/news/1392/3/29/5553_352.jpg

 

7. میخ و پیچدر اندازه‌ها و مدلهای مختلف و متنوّع که بالاخره یک روز به کار خواهد آمد!قیمت: از پنج تا تک تومانی به بالا

 

http://static.niazerooz.com/Im/O/91/0524/L6348054915871.jpg

8.رادیو:پیشنهادی ویژه برای تمامی فصول! همدم تنهایی مرد و همزبان لحظه‌های سکوت و بی‌خبری از عیال، وقتی عیال مربوطه در حمام است مثلا!قیمت: از بیست هزار تومان به بالا

 

http://cdn.yjc.ir/files/fa/news/1392/1/17/971894_275.jpg

 

9- بند ساعت!شاید به نظرتان عجیب بیاید! ولی تجربه نشان داده که این هدیه نفیس(!) هم برای آقایانِ مشکل‌پسند(!) بسیار بسیار چشمگیر و جذّاب می‌باشد!قیمت: دو کیسه موجود است که به بالاترین پیشنهاد واگذار می‌شود!طالبین بهاینجامراجعه بفرمایند!

 

 

از پیشنهادهای سازنده‌ی شما عزیزان هم در جهت تکمیل این لیست کماکان استقبال می‌کنیم!

 

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - همسفر تا بهشت ...


یکی از صفحات روزنامه‌ها که معمولاً یه نگاهی میندازم، صفحه‌ی آگهی‌های فوت و ترحیمه  که گاهی تلنگری میشه برام، گاهی یادی از رفتگان و گاهی نکته‌هایی تلخ و شیرین ...

امروز صبح یکی از اون تلخ و شیرین‌ها رو دیدم ... یک سال پیش اتفاق افتاده ... به فاصله‌ی کمتر از یک هفته ...

چه شیرین، این همسفری ...

و چه تلخ، داغ از دست دادنشون ...






روحشون شاد ...




التجاء:یکی از دوستان وبلاگی، گره ناجوری توی زندگیش افتاده ... دعای شما حتماً کارسازش خواهد بود ... .

اعتذار:
این چند روز خیلی درگیرم؛ کم‌کاریم رو عفو کنین ... .

  • یارو گفتنی