گمونم بیشتر از صد سال عمرشه، ولی میدونم که اقلا هفتاد هشتاد سالی هست که دیگه لب به نجسی نزده! یعنی آمار سه-چهار نسل آخر صاحباش رو دارم که هیچکدوم اهلش نبودن و این توی خونه دست به دست شده، شاید فقط برای این که باشه، شاید هم به خاطر اون دو بیت شعر بالاش -که شاید دل صاحب ذوقی رو به دست آورده- و شاید هم به خاطر نقش و نگار کَف ِش -که شاید چشم اهل هنری رو به خودش کشیده-
از شعری که روش نوشته شده معلومه که استاد پیالهساز، اونو برای چه استفادهای ریخته و تراشیده و روش قلمزنی کرده، ولی چرخ روزگار اینطور حالی به حالیش کرده...
سالی یکی دو بار از توی گنجه درش میارم و با پنبه و سرکه به جونش میفتم و حسابی برقش میندازم، امّا غفلت غمانگیز سال و ماه، باعث میشه فراموش کنم مرتّب بهش برسم و گاهی حسابی کدر و سیاه میشه...
بهش میگم: چه کردی پیاله جان؟! چه کردی که تویی که برای ناپاکی ساخته و پرداخته شدی، اینطور دست و دل شستی و حالا رهیده و پاکیزه، توی گنجه همنشین قلمدون و شمعدونی و سُبحه و سجّاده شدی، ولی جام جمی که صانعش برای پاک بودن نگارینش کرد، حالا به زیغ و زنگار، روز به روز سیاهتر و تیرهتر ...
و بهم میگه: «نومید مشو ای جان، در ظلمت این زندان»*که صانع نگارگر، امشب فرجهای داده که با پنبه و سرکه به جون ِ جام جم بیفتی و باز هم تر و تمیز و برّاق، بذاریش کنار سُبحه و سجّاده و شمعدونی و قلمدون و من ِ پیالهی برنجین!
********
شراب تلخ میخواهم که مَردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش
مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن
به لَعب زهرهی چنگی و مریخ سلحشورش
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است نه گورش
بیا تا در می ِ صافیت، راز دهر بنمایم
به شرط آن که ننمایی به کج طبعان ِ دلْ کورش
نظر کردن به درویشان منافی ِ بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
- ۰ نظر
- ۲۹ تیر ۹۳ ، ۱۱:۰۹