یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب

بسم الله الرّحمن الرّحیم؛ الرّحمن ... الرّحیم ...


روزی از روزهای خدا، همین‌طور که غرق روزمرگی‌های پایان‌ناپذیر عمرفرسا هستی و قدم‌هایت را تند کرده‌ای به سوی هدف نامعلوم زندگی، در یک اتَفاق ناگهانی رویت را برمی‌گردانی و نگاه می‌دوزی به راهی که آمده‌ای... تا این جا، تا این وقت، تا این نقطه‌ی به ظاهر تکراری که اسمش هست: «نیمه‌ی دوم دهه‌ی چهارم زندگی» حس می‌کنی کلّی (لامش را طولانی و کِش‌دار بخوانید!) کارِ روی‌زمین‌مانده داری! حرف‌هایی که نزده‌ای، راه‌هایی که نرفته‌ای، چیزهایی که نخریده‌ای و خنده‌هایی که ...


روزی از روزهای خدا، مثلاً یکی از همین روزهای گرم زمستان هزار و سیصد و نود و چهار، که راننده به مسافری که گفته بود «عجب هوای خوبی» تشر بزرگانه زده بود که: «کدام هوای خوب! الان باید برف ببارد نه تیغ آفتاب!» و تو توی دلت گفته بودی: «هرچه آن خسرو کند شیرین کند، چون درخت تین که جمله تین کند... آخر مگر خدا روز و هوا و حال بد هم دارد؟!» و یواشکی لبخند زده بودی، یک چیزی توی دلت جوانه می‌زند و شور بی‌خیالی و یَله‌گی کودکی‌ت را زنده می‌کند... حتّی اگر قبلش موهای سپید سر و ریشت را در آینه‌ی ماشین دیده باشی!


روزی از روزهای خدا، در فُرجه‌ی وسط دو تا کلاس، دلتنگی مزمن‌ت ناگهان حادّ می‌شود و گوشی را از جیبت در می‌آوری و همان عکس کنار ساحلش را برای هزار و سیصد و نود و دومین بار تماشا می‌کنی و حرف اوّل اسم‌ت‌ش را روی ماسه‌های خیس و نمی‌دانی که چه سرّی دارد آن لبخند جادویی که برای هزار و سیصد و نود و دومین بار چشمانت را تر می‌کند و باز سیم اشک و لبخندت قاطی می‌شود و زود خودت را جمع و جور می‌کنی که «خراب» سر کلاس نروی...


روزی از روز‌های خدا، توی تاریکی بین‌الطلوعین که پا تند کرده‌ای برای این که فرصت داشته باشی قبل از رسیدن به کلاس، توی خانه‌ی عشقت «امین الله»ـی به نیابت بخوانی، همانطور که جوانانه هدفون توی گوشت فرو کرده‌ای و «اصفهانی» گوش می‌کنی، و «غمهای روزگاران»ـت دلت را تنگ کرده، باز هم سیم اشک و لبخندت قاطی می‌شود وقتی به این‌جایش می‌رسی:


http://behesht.info/Files/Image/2014/2/gamehejr_24171542.jpg


  • یارو گفتنی

چند تا از شاگردای من، شاگرد اون هم بودن، محسن رو میگم -ببخشید- حاج محسن...

به همین مناسبت گاهی با هم برخورد داشتیم؛ خیلی متین و نازنین بود، با وجود این که چند سال ازم کوچیکتر بود، ولی منش و متانتش ناخودآگاه حس احترام و تکریم آدم رو برمی‌انگیخت...

نورانیتی که قرآن نصیبش کرده بود، فقط به نظر و قضاوت دور و بری‌ها نبود، هزار پشت غریبه هم که بودی، فقط با دیدن عکسش اون نورانیتش رو می‌دیدی... با تمام وجودت...

دوستش داشتم...

بمیرم برای دل پدر و مادرش که فقط خدا میدونه از عصر روز عید قربان تا وقتی که جنازشو آوردن، چی کشیدن... مخصوصاً این که تصویر چهره‌ی لگدکوب شده و متورمش از همون روزهای اول همه جا پخش شد و همه دیدن...


********


روزی که اولین گروه جنازه‌ها رو آوردن، خبر رسید که بخاطر داغون بودن جنازه‌ها و آلودگی احتمالی به ویروس و... غسال‌ها خواسته یا ناخواسته، دست به جنازه‌ها نزدن... گفتن نیاز دارن به تعدادی آدم که بیان کمک واسه‌ی شستشو...

من ِ کم‌دل ِ بی‌عرضه نمی‌دونم به چه دلیل احمقانه‌ای خیال کردم میتونم یکی از اونهایی باشم که به درد این کار می‌خورن. نتیجه‌ش معلوم بود، با باز کردن اولین بسته بندی و دیدن جنازه‌ی متورم و سیاه شده که جای‌جای پوست بدنش ترکیده و به گوشت قرمز رسیده بود، حال خرابمو برداشتم و رفتم که رفتم...

همه‌ش چهره‌ی ماه محسن جلوی چشمم بود و تصوّر می‌کردم محاقش رو...


********


داغی که سعودی‌های لعین روی دل مردم ما گذاشتند، چه در سال 66 و چه در سال 94 و چه در همه‌ی تاریخ توطئه و فریب و نفاق و کینه‌توزی علیه ما، فقط و فقط با سرنگونی اون جرثومه‌های فساد و آزادسازی مکّه و مدینه خنک خواهد شد، ولی خبری که امروز ظهر بهمون رسید، نسیم خنک ملایمی به دلمون زد!

هلاکت 66 افسر سعودی و 83 نفر پرسنل و 2 افسر بلندپایه، زخمی شدن حدود 300 نظامی سعودی ملعون دیگه، نابودی 17 فروند جنگنده‌ی اف 16 و 9 فروند بالگرد آپاچی و دو پرتابگر موشک به قیمت میلیونها دلار و میلیونها دلار خسارت دیگه، فقط و فقط بر اثر اصابت یک فروند موشک اسکاد یمنی (که فن‌آوریش مال دهه‌ی 60 و 70 میلادی هست! نه شهاب و عمادی که متولّد 2015 هست!) که شعله‌ها و انفجاراتش تا 8 ساعت ادامه داشته!


********


شاید به نظرتون بیاد که نوشتن این مطلب هیچ ربطی به این وبلاگ نداشت! من از شما عذرخواهی می‌کنم، ولی واقعاً امروز اولین خبر خوش رو بعد از 22 روز سوختن شنیدم... دلم خواست بنویسم! همین!


لینک عکسها و زندگی‌نامه‌ی حاج محسن نازنینم، طوبی لَهُ و حُسن مَآب...


لینک خبر مربوط به نزول بلای یمانی به پایگاه خمس مشیط عربستان...


شبتون و شبم خوش!


  • یارو گفتنی

یادم نمیاد بعد از پست پایینی، مطلبی گذاشتم یا نه! اصلاً نمی‌دونم بعد از اون ماجرای پریدن اطلاعات سرورهای بلاگفا (که دورادور در جریانش بودم) چقدر از مطالبمو از دست دادم! ولی به هرحال فکر می‌کنم همون یادداشت پایینی (امروز روز دیگری است) جای خوبی قرار گرفته! حُسن مقطعی برای فصل قبل و شاید حسن مطلعی برای این فصل نوشتنم!

********

دیروز توی یک جمعی بحثی شد سر این که چی باعث خوشبختیه؛ هر کس نظری می‌داد و تقریباً میشه گفت اکثر دوستان معتقد بودند پول مهمترین عامل خوشبختیه! این «عامل» نه از جهت «عمل»کنندگی و اثرگذاری پول برای خوشبخت کردن آدمها، بلکه به عنوان ابزاری برای «معامله» کردن خوشبختی ... یعنی نوعاً معتقد بودند که با پول میشه همه چی رو خرید؛ سلامتی، عشق، رفاه، امنیّت و ...

یکی دو نفر که خودشون یا نزدیکانشون درگیر مشکلات جسمی و بیماری بودند، اعتقادشون این بود که هیچ پولی -ولو موجب تسهیل در روند درمان بیماری بشه- «درد» و «رنج» بیماری رو کم نمی‌کنه...

یکی از دوستان که اختلافش با خانواده‌ی همسرش باعث مشکلاتی توی زندگیشون شده بود معتقد بود که این مشکلات هم با پول حل‌شدنی نیست و مهمترین خوشبختی آدم، داشتن یار موافقه ...

یکی از دوستان اهل دل و شاعرپیشه‌ی افغانستانی هم با یادکردی از مشکلات کشورش، خوشبختی رو توی امنیت می‌دونست، نه هیچ چیز دیگه‌ای...

********

پیش از این خیلی وقتها به خوشبختی فکر کرده بودم؛ این که آیا خوشبختی واقعی وجود داره یا این که این خوشبختی، احساسی نسبی و انتزاعی هست که از مقایسه‌ی وضعیت خودم با دیگران به دست میارم... شاهدش هم این که خیلی وقتها کمبودها و مشکلات زندگی باعث میشن که خوشبختی رو توی چیزهایی بدونیم که نداریمشون!

********

خوشبختی، چه حقیقی و چه فرضی، احساس خوب «زندگی» رو به آدم میده... برای همه‌تون آرزو می‌کنم!

********

میدونی که از روزی که تو اومدی، گذر زمان نیست که فصل‌های زندگیم رو عوض می‌کنه... بلکه این لبخند و اشک توئه که تکلیف بهار و پاییز دلمو روشن می‌کنه ...

خوشبختی امروز من، همین لبخند امروز توست... 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - امروز روز دیگریست!

سلام

شادی، آرام آرام به دلت می‌نشیند، درست همان لحظه‌ای که پشت پنجره ایستاده‌ای و نشستن آرام آرام‌ِ برف را تماشا می‌کنی...

هراس و لرزی از سوز و سرمای حیاط و کوچه نداری، وقتی خانه‌ات گرم است... مثل همان عاشقی که از نامهربانی کسان و ناکسان نمی‌رنجد و نمی‌لرزد، چون اجاق دلش به شعله‌ی عشقی افروخته است!

می‌شنوی صدای چکه‌های برفاب را ..؟! که از ناودان شکسته‌ی حیاط، به زمین سفت و منجمد می‌چکد و یخ صلب و زمخت را سوزن‌سوزن، سوراخ می‌کند ... مهربانی و لبخند توست در این سیاه‌سرمای زم‌ستان، که دل دوستت را به شوق می‌لرزاند و دل نادوستت را به رحمت -نرم‌نرم- گرم می‌کند ...

برف چه ساده و یکدست و نورانی و ناز، ملحفه می‌کشد به همه‌ی زشت و زیبای طبیعت ...

و دیگر چه بهانه‌ای می‌جویی برای شاد بودن ..؟!

http://www.seemorgh.com/images/iContent/1389-12/Trees-in-Snow.jpg

چهلم محمد و سالگرد حسین -به تلخی فراوان و گزنده- گذشت، مثل همه‌ی اتفاقات خوب و بد دیگر زندگی... به این یاروگفتنی نفله حق بدهید که این رویارویی مرگ و زندگی، آن هم در مورد نزدیکترین کسانش، اوقاتش را رنگ‌رنگ کند! این برادر کوچکتان از آن بندگان ناجور خداست! و از همه‌شان ضعیف‌تر و جزوع‌تر و هلوع‌تر و ظلوم‌تر و جاهل‌تر و ناقص‌تر ...

این مدّت دست و سرم پرمشغله و پراکنده  ولی دلم مثل همیشه، پیش دوستان نازنین و بزرگوارم بوده و هست؛ امروز باز برگشته‌ام که -به شرط حیات- باز هم بنویسم و مزاحم چشم و وقت شما نازنینان بشوم و مثل همیشه محتاج و نیازمند توجّه و لطف و نقد و نظر شما عزیزان دلم هستم.

همدیگر را یاری کنیم تا به یاری ِاوگل بگوییم و گل بشنویم و گل بخندیم، مثل قدیمها!

نظرات بدون تأیید منتشر می‌شوند؛

مخلص همه‌ی شما، یاروگفتنی

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - حسرت...

پارسال همین روزها بود که «حسین»جانم بعد از سه چهار ماه بیمارستان و ICU و عمل جراحی و... مرخص شد. ایامی که بستری بود، هفته‌ای یکی دو بار می‌رفتم ملاقاتش و احوالشو از خانواده‌ش می‌پرسیدم تا این که مثل همین روزها (یعنی دو سه روز مونده به اربعین، دقیقاً جمعه 29 آذر پارسال که دوم دی هم روز اربعین بود) گفتن حالش بهتر شده و مرخصش کردن... یادمه که پدر و مادرم همون روز جمعه عصر پاشدن رفتن خونه‌شون عیادتش، ولی من -که یه جورایی خیالم راحت شده بود که از مرحله‌ی خطر رد شده و الحمدلله بهبودی پیدا کرده که اومده خونه- به بهونه‌ی خستگی و ... (و در واقع غفلت و تنبلی، که بعداً باعث یه حسرت ابدی شد...) نرفتم...

مُردم از داغ و حسرت، وقتی دقیقاً صبح روز قبل از اربعین (یکشنبه، اول دی) بهم خبر دادن که ایست قلبی کرده و روز اربعین، زیر تابوتش رو گرفتم ....

http://s5.picofile.com/file/8156482750/Untitled_1_copy.jpg

********

و باز هم تکرار یک واقعه... تکرار یک افسوس... تکرار یک داغ...

و حسرتی بدتر و به مراتب تلخ‌تر... تلخ‌تر... تلخ‌تر...

دیشب «محمد» عزیزم، رفیق باصفا و مهربونم، برادر شیرین‌زبون و همیشه شاد و شوخ و شنگم، بهم پیام داد:

http://s5.picofile.com/file/8156469092/2014_12_10_20_54_43.jpg

و امروز ظهر، پدرخانمش بهم زنگ زد که همون دیشب، نصف شب، درست چند ساعت بعد از این که این پیام رو فرستاده، ایست قلبی کرده و به بیمارستان نرسیده، تموم ...

********

فکر می‌کنین چندسال بابت این غفلت، این قصور و تقصیر، این بی‌معرفتی که نه تنها پولی که ازم طلب کرد رو بهش ندادم، بلکه حتی یه پیام خشک و خالی هم ندادم که: «شرمندتم محمد جان، بخدا الان خیلی دستم تنگه... خودت می‌دونی که آخرای ماه...»

یک عمر هم کمه... تا قیامت توی این حسرت، می‌سوزم و می‌سوزم و می‌سوزم...

********

گویند کز تبی، ملک‌الشرق درگذشت

ای قهر ِ زهردار ِ الهی چنین کنی

مرگ از سر جوان ِ جهان‌جوی تاج برد

ای مرگ ِ ناگهان! تو تباهی چنین کنی

شاهی خدایْ راست، که حکم این چنین کند

او را بدو نمود که شاهی چنین کنی ... (خاقانی)

برای شادی روح «محمد» تازه پرکشیده و «حسین» عزیزم که چند روز دیگه سالگردشه، بزرگواری می‌کنین و فاتحه بخونین؟ ممنون...

 

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - هرشب‌نویسی

دوران راهنمایی بود که برای اولین بار از توی دفترمشق‌های نیمه‌کاره، برگه‌های سفیدشون رو جدا کردم و به هم دوختمشون و اولین دفتر خاطراتم رو درست کردم! مربّی فاضل و خوش‌ذوق پرورشی -که هنوز هم گاهی بهش سری می‌زنم و خدا حافظش باشه- اولین مشوّق ما بود برای قلم دست گرفتن و روزمره‌نویسی و یادمه که اون اوایل خودم رو مقیّد کرده بودم هرشب، حتّی اگه شده چند خطی، بنویسم؛ اوایل روی همون تکه کاغذها (که متأسّفانه توی اثاث‌کشی‌های متعدّد گمشون کردم) و بعدها توی سررسید‌های هرسال.

گذشت ِ زمان از اون شور و شوق اولیه کم کرد و فاصله‌ی نوشتن‌ها بیشتر شد... گاهی بی‌اتّفاقی ِ روزها، برای نوشتن بی‌انگیزه‌م می‌کرد و گاهی پراتّفاقی، فرصتی برای نوشتن نمی‌گذاشت! ولی بهرحال این عادت -عادت ِ به نظرم خوب!- توی وجودم باقی موند و مخصوصاً توی موقعیت‌های حسّاس و نقاط عطف زندگیم، اتّفاقات رو ثبت می‌کردم...

********

امشب دنبال مطلبی توی سررسید‌های قدیمی می‌گشتم که این به چشمم خورد:

http://s5.picofile.com/file/8155856900/yaad.jpg

جالب این که دقیقاً مربوط به همچین امروزی بود، اما 12 سال پیش! یعنی 16 آذر 1381 که روز بعد از عید فطر اون سال بوده!

 دو سه صفحه بعدش رو هم ورّاجی کرده بودم از مشکلات و خاطرات و خطرات اون روزها و با دیدن این نوشته‌ها، موج موج خاطره برام زنده شد و من گاهی با لبخند و گاهی با بغض، سوار این موج‌های رنگ‌رنگ شدم...

********

خدا رو شکر می‌کنم امروز... بابت همه‌ی نگرانی‌هایی که روزگاری خور و خواب رو ازم گرفته بود و حضرتش با مهر و رحمت از دلم زدود و شکر بابت همه‌ی آرزوهایی که من با داد و هوار ازش خواستم و اون نجیبانه، بی‌سر و صدا، به موقع و در مکان مصلحت، برآورده به خیر کرد و من ِ بی‌چشم و رو گاهی فراموش کردم که حتّی یک تشکّر خشک و خالی بکنم و حتّی وقاحتم به جایی می‌رسید که بعدها، اون چیزی رو که زمانی آرزوی دست‌نیافتنیم بود (و برای رسیدن بهش کلّی قول و قرار با خدا گذاشته بودم!) حقّ مسلّمم می‌دونستم و انگار طلبکار ِ خدا بودم...

فایده‌ی این نوشتن‌ها شاید همین بود که ماه‌ها و سال‌ها بعد برگردم و بخونمشون و ببینم که خیلی از نگرانی‌ها و آرزوهای اون روزگار، اونقدرا هم که فکر می‌کردم گُنده و مهم نبوده و قاعدتاً مشکلات و دغدغه‌های امروزم هم، در عین دلشوره‌ای که امروز برام درست کردن، شاید مایه‌ی لبخند فرداهام بشن...

این رو هم باید توی سررسیدم بنویسم که همین پنجشنبه‌ی گذشته، یک غم از دلم برداشته شد! یه وام خیلی گُنده که برای خونه برداشته بودم و چندین ماه واقعاً لهم کرده بود، آخرین قسطش رو دادم و راااااحـــــت شدم!! پنجشنبه، سیزدهم آذرماه یکهزار و سیصد و نود و سه!

و له الحمد...

پس‌نوشت:با خوندن اون سررسید، کلّی حسرت و افسوس خوردم، بابت صفا و خلوص اون روزگارم... ای کاش...

5

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - نجمه یعنی ستاره...

اوایل فکر می‌کردم این «هم‌قدمی» و «هم‌سفری» صبحگاهی، از دم در خانه‌شان تا ایستگاه اتوبوس، تصادفی است؛ توی تاریک روشن صبح، همین که بیرون می‌زدم و چند قدمی از خانه دور می‌شدم و به جلوی در خانه‌شان می‌رسیدم، او هم از خانه‌شان بیرون می‌آمد و با لبخند گرمی سلام می‌گفت و تا سر خیابان می‌آمد؛ سر ِ خیابان، قدم به قدم من از بلوار پهن رد می‌شد و پای اتوبوس، با لبخند ازم خداحافظی می‌کرد و سوار اتوبوس شلوغ می‌شد و من با اتوبوس خط دیگری راهی محل کار می‌شدم.

کم‌کم به حضورش عادت کردم، یعنی صبح‌ها که به جلوی در خانه‌شان می‌رسیدم، ناخودآگاه قدمهایم کُند می‌شد تا او هم بیرون بیاید و باز هم سلام و صبح بخیر و باز هم همراهی در سکوت تا پای اتوبوس... گاهی مُشتی نخودکشمش یا چند دانه خرما از توی کیفم در می‌آوردم و توی جیبش می‌ریختم تا توی اتوبوس سرد، گرمش کند... .

این که دخترک توی آن سرما و تاریکی، تک و تنها، بدون سرویس و با اتوبوس راهی مدرسه می‌شد، برایم غم‌انگیز بود و چیزی که این غم را دردناک‌تر می‌کرد، کفشهای کهنه‌اش بود که با روپوش نو و مرتّبش اصلاً جور در نمی‌آْمد...

********

 مدّتی طول کشید تا بفهمم اسمش «نجمه» است... تا بفهمم که هم‌قدمی صبحگاهی‌اش تصادفی نبوده و مادرش پشت در کشیک می‌کشیده تا وقتی من به جلوی در خانه‌شان برسم، نجمه را راهی کند... تا بفهمم که پدرش پیک موتوری بوده و چند سال پیش تصادف می‌کند و جوان‌مرگ می‌شود و مادرش یک‌تنه بار زندگی را به دوش گرفته و غیرتمندانه زندگی را می‌چرخاند... تا بفهمم دستمزد پاک کردن سبزی (هر کیلو دویست تومان) و زعفران (هر کیلو سه هزار تومان) و یا شکستن گردو و... آنقدر نیست که هم برای خرید روپوش مدرسه کفایت کند و هم کفش ِ دخترک را نو کند... تا بفهمم شیرزن آنقدر مناعت دارد که زیر بار هیــــچ منّتی نرفته و سلامتی‌ و جوانی‌اش را داده، ولی چشم و دل و دامن ِ پاکش را به بهای بی‌بهای کمک ِ طمع‌آلوده‌ی بنگاهی و کاسب و ... محل نیالوده است...

********

دیروز، پنجشنبه، غلامحسین را به خواستگاریش فرستادم؛ دوست ِ  پاک‌سیرتی که چند سال ِ پیش، سرطان ِ بی‌رحم همسرش را از او و دو دختر مهربان و دوست‌داشتنی‌اش گرفته بود... محرّم و صفر، عذر موجّهی نیست برای تأخیر کار خیر ... هست؟!

و یقین دارم که نجمه، در دامان این مادر نیک‌نهاد و پاک‌ْنفس و این مرد متدیّن و خوش‌نیّت، ستاره‌ای می‌شود ان‌شاءالله...

********

سرمای استخوان‌سوزی که این روزها به پیشواز ِ زمستانی احتمالاً سخت و سرد آمده، دلم را می‌لرزاند برایاین مردبا آن بساط فکسنی حلبی‌-چوبی ِ کنار خیابان، بی‌هیچ حفاظ و گرمایشی...

دعایش می‌کنید..؟

6

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - بیاین خاطره بازی!

دیشب که از گذشته‌ها و «زوربال» نوشتم، به ذهنم رسید که به مناسبت سالگرد «هشتم آذر هفتاد و شش» یه خاطره‌بازی دیگه بکنم و از حس و حال و چیزایی که اون روزها به چشم خودم دیدم و به گوش خودم شنیدم و با تمام وجودم احساس کردم بنویسم!

اینطور خاطره تعریف کردن‌ها، یک‌طرفه مزه نمیده! پس از شما رفقای باصفای این وبلاگ درپیت -چه اونایی که خودشون دیدن و چه اونایی که بعدها قصّه‌ش رو شنیدن!- میخوام زحمت بکشین و از دیده‌ها و شنیده‌هاتون در مورد اون عصر تاریخی بنویسین!

از ماجرای اتّفاقی که این چند مرد رقم زدن:

 

http://iranmdb.com/sites/default/files/styles/large/public/news/iran-8_azar_5.jpg

و اتّفاقاتی که بعدش توی خیابونها افتاد و اون روز سرد پاییزی رو تبدیل به یک حسّ جاویدان و تکرارنشدنی غرور و اتّحاد ملّی برای نسل ما کرد...

ممنون از خاطره‌بازی!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - زوربال!

 

یه هفته نوبت من بود و یه هفته نوبت داداشم (که دو سالی ازم کوچیکتره) که با پول توجیبی‌مون یه توپ پلاستیکی از این گورخری‌های خوشگل بخریم و بعدش تا جون داریم اونقدر دنبالش بدویم و توی سرش بکوبیم تا عاقبت جرررر بخوره و از شرّ ما راحت بشه!

http://nabup.ir/images/ft8kr6tsnramanyfji2.jpg

معمولاً هر هفته توپ نو رو با توپ پاره‌ی قبلی روکش می‌کردیم تا محکمتر بشه، ولی چون جفتمون یه خرده لندهور تشریف داشتیم(!) همون توپ روکش‌شده هم زااااررررت جر می‌خورد و باز دعوای ما دو تا سر این که تقصیر کی بود شروع می‌شد و بعدش انتظار کُشنده تا اول هفته‌ی بعد که مستمری هفتگی رو از بابا بگیریم و باز همون آش و همون کاسه!

یه روز که با حسرت به توپ‌های پاره‌ -که توی کپه‌ی ضایعات پلاستیکی کنار حیاط، منتظر اومدن نمکی بودن- نگاه می‌کردم، یهو یه نقشه‌ای به ذهنم زد! زودی از توی آشپزخونه یه چاقو برداشتم و شکم یکی از توپهایی که پارگی کمتری داشت رو با دقت اندازه‌ی دو بند انگشت وا کردم! بعد با نایلون‌های پاره و ضایعات پلاستیکی تا جایی که تونستم داخلشو پُر کردم! چند تا لگد زدم تا دوباره جا باز کنه و بعد باز هم تا خرخره پُرش کردم از آت و آشغال پلاستیکی و وقتی کاملاً پُر شد، یه توپ پاره‌ی دیگه رو طوری که طرف سالمش روی پارگی توپ زیری باشه کشیدم روش و یه توپ پربــــاد ولی سنگین و نَپّر(!) درست شد!

توپه اونقدر سنگین شده بود که محکمترین لگدی که بهش میزدم، نهایتاً تا 5-6 متر اونورتر می‌افتاد! داداش که اومد و یه کم با توپه بازی کردیم، دیدیم اینطوری نمیشه! پس دست به کار شدیم و قوانین فوتبال رو به این شرح متحوّل کردیم تا بشه با این توپ هم یه جوری بازی کرد!

1. توپه خیلی سنگین بود و اگه قرار بود فقط با پا شوتش کنیم، مُچ پامون نفله می‌شد! پس مقرّر شد از این به بعد گرفتن و پرتاب توپ با دست هم آزاد باشه!

2. از اونجا که وقتی بازی با دست آزاده، دیگه تکل و دریبل و ... معنی نداره، پس بازیکن مجاز هست که برای گرفتن توپ از حریف، متوسّل به زور بشه!

تبصره 1: توسل به زور عبارت است از: گرفتن و کشیدن دست و پا، هل دادن، مشت زدن، گرفتن و چرخاندن گردن و... به هر نحوی که حریف مجبور به رها کردن توپ بشود!

تبصره 2: استفاده از حرکات غیر ورزشی برای توسل به زور ممنوع است! حرکاتی مانند: کشیدن گوش، گاز گرفتن، ناخن کشیدن و نیشگون گرفتن، فرو کردن انگشت در دهان و بینی و چشم و چال طرف، پایین کشیدن شلوار(!) و ...

3. دروازه، خطیه به طول یک و نیم متر، مادام که توپ دستت باشه و تند تند توپ رو از خط دروازه عبور بدی، تند تند گل محسوب میشه! تا وقتی که حریف بیاد و به هر بدبختی شده توپ رو از دستت بگیره! (این قانون باعث شده بود که گاهی نتیجه‌ی یه بازی نیمساعته مثلا 89 - 34 بشه!)

4. جِر زنی و «به مامان میگم» و لوس بازی و گریه و ... هم نداریم! هرکی از این کارا بکنه، صد هیچ باخته!

چون به نظرمون رسید که قوانین کاملاً متحوّل شده، حیفمون اومد که اساساً اسم بازی رو هم عوض نکنیم! پس اسمشو گذاشتیم«زوربال»و مدّتها از خرید توپ نو بی‌نیاز شدیم و شاد و خوش و خرّم، با همون توپهای پاره پوره‌ی آکنده از آت و آشغال بازی می‌کردیم و همدیگه رو تیکه تیکه می‌کردیم و اونقدرررر کتک‌کاری می‌کردیم که حسابی پوستمون برای کتکهای مامان و بابا کلفت بشه!

********

بعدها که بزرگتر شدم، فهمیدم که آمریکایی‌های نامرد از روی بازی ما تقلّب کردن و با دستکاری قوانین مترقّی (!) زوربال،این بازی مزخرف و مسخرهرو درست کردن!

 

پس‌نوشت: برای شفای عاجل و کامل «حبیب ِ بهار» دعا کنین... (کامنتهای پُست قبلی رو ببینین)

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - لیلای حبیب

 

اشک‌های حبیب را فقط من دیدم؛ مثل اشک محمدجواد، مثل اشک‌ سید حسن، مثل اشک‌ یاسر و مثل اشک خیلی‌های دیگر که همیشه خنده و شوخی و طنازی‌شان با دوستهای صمیمی‌ترشان بود، ولی بغض و گریه‌هایشان را به اتاق نمور من می‌آوردند!

هم‌اتاقی ِ من هم شرطی شده بود انگار، هروقت یکی از بچه‌ها با سکوت می‌آمد و کنارم می‌نشست، کتابش را برمی‌داشت و بیرون می‌رفت؛ اوایل خیال می‌کردم می‌رود، برای آن که خلوت درددل فراهم‌تر باشد، ولی یک روز به حرف آمد و گفت که تحمّل دیدن اشک مردها را ندارد و برایش عجیب است که من چطور طاقت می‌آورم!

 حبیب دو ماهی بود که عقد کرده بود، «لیلا»ی خاله‌اش را گرفته بود که پنج-شش سالی از خودش کوچکتر بود و حبیب هم دو-سه سالی از من کوچکتر بود؛ توی خوابگاه، تک و توک بچه‌های دیگری هم بودند که متأهّل بودند، ولی اُنس حبیب (به روال قبل از ازدواجش) با من ِ مجرّد بود و اشک‌های دلتنگی‌اش را برای من می‌آورد...

یادم هست که یک هفته بعد از عقدش، خوشحال و خندان، با شرمی خواستنی در زیر پوست گونه‌های گلگون روستاییش به اتاقم آمد و از من خواست که برای نامزدش نامه‌ای عاشقانه بنویسم و البتّه از زبان حبیب! و بعد از آن هم هفته‌ای یک بار (معمولاً پنج‌شنبه‌ها) همین داستان تکرار می‌شد.

«لیلای خوب من، عشق شیرین من، نازترین رویای من، سلام به روی ماه‌تر از ماهت! ...»

وقتی بعد از چند جمله، نوشته‌ را می‌خواندم که تأییدش را بگیرم و ادامه بدهم، نگاه مهربان و منتظرش تیز می‌شد و رگ‌های گردنش... «نمی‌خواد بخونی، بده خودم می‌خونمش، اصلاً خوبه همینجور، ادامه بده بی‌زحمت...» انگار غیرت تازه‌داماد اجازه نمی‌داد که اسم نوعروسش را از دهان غریبه‌ای بشنود؛ حتّی اگر آن غریبه، خود، آن اسم را با جملات عاشقانه‌ی بعدش روی کاغذ نوشته بود!

نامه را من می‌نوشتم و بعد، حبیب با خط خرچنگ‌قورباغه پاک‌نویسش می‌کرد و جملاتی مثل «به پدر محترم و مادر مهربانت سلام برسان و یدالله جان را از طرف من ببوس و نگران احوالات من نباش که ملالی ندارم جز دوری شما» و چند جمله‌ی داغ زن و شوهری که طبیعتاً خیلی خصوصی‌تر از آن بود که من بنویسمشان(!) را اضافه می‌کرد و توی پاکت می‌گذاشت و پاکت را با چند لایه چسب مهر و موم می‌کرد و در ترمینال، به راننده‌ی مینی‌بوس ِ روستا می‌سپرد تا ببرد و برساند.

آن روز امّا -دو ماه بعد از عقدش- یک جور دیگر گریه می‌کرد، به قول خودش دلش اندازه‌ی یک لخته خون شده بود از دوری عیالش و از یک طرف، رویش نمی‌شد این ماه به او سر بزند؛ جمعه تولّد نوعروس بود و حبیب با دست ِ خالی، روی دیدارش را نداشت...

آن موقع‌ها با هفده-هجده‌هزار تومان می‌شد یک هدیه‌ی آبرومند خرید؛ درست که قسیّ القلب بودم برای دیدن گریه‌ی مردها، ولی نه آنقدر که دلم راضی بشود رفیقم اینطور خون ببارد و من نونوار بشوم! پس فعلاً بی‌خیال ِ پیراهن و شلوار ِ نو شدم و حبیب را با لبخند، راهی ولایتش کردم!

http://www.tajerian.ir/Uploads/NewsPics/pic1/0000reall-love.jpg

 دیشب بعد از سالها حبیب بهم زنگ زد، گفت شماره‌ی موبایلم را از یکی از دوستان مشترکمان که دفتر وکالت دارد گرفته، گفت زندگی‌شان به لطف خدا خوب است و بچه‌های دوم و سومش (که دوقلو هستند) سه ماه پیش به دنیا آمده‌اند، گفت زنش بعدها گفته که تقلّبی بودن نامه‌ها را می‌فهمیده و برای این که توی ذوقش نخورد، چیزی به رویش نمی‌آورده است! و دیشب کلّی با یاد خاطرات آن دوران گفت و خندید و تا آمدم بگویم که «حبیب جان! می‌آیی یک بار دیگر خلوت کنیم، ولی این دفعه...» دو قلوها با گریه آغوشش را خواستند... سلام عیالش را بهم رساند و خداحافظی کرد... .

فردا، اوّلین روز ِ آخرین ماه پاییز، به همه‌‌تان خوش و مبارک! الهی دلتان همیشه گرم ِ گرم باشد و چشمتان روشن و لبتان خندان! برای این یاروی نفله‌‌ی خل و چل، دعای شفا کنید! خیر پیش!

 

  • یارو گفتنی