یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

یادداشت‌های یک پسر شوریده - محسن

 

گردن‌کلفت دبیرستان بود...

اخلاقش طوری بود که خیلی از بچه‌ها دنبالش بودن،  یه عدّه به خاطر هم‌دست و هم‌کاسه بودن توی شربازی‌هاش، یه عدّه هم که اهل این برنامه‌ها نبودن، یا ازش حساب می‌بردن و از گروه قالتاقش می‌ترسیدن، یا به طمع ولخرجی و دست و دل‌بازیش عین مگس دورش جمع می‌شدن...

توی محیطی که پوشیدن شلوار جین ممنوع بود و همراه داشتن نوار موسیقی یا عکس سرلختی بازیگرا و... مساوی بود با اخراج از مدرسه، این و باندش اهل همه‌جور خلاف ریز و درشت بودن! از دختربازی و خانوم بلند کردن تا عرق و ورق و زرورق و اوباش‌گری و چاقوکشی و ... بوی گند وایتکسی آخر کلاس هم کار اون و دار و دسته‌ش بود!

من توی گروه معدودی بودم که کاری به کارش نداشتم، منم درسخون نبودم، شرارت‌های خاصّ خودمم داشتم، ولی اعتقادم مانع این بود که دست به هر کاری بزنم و پا به هر راهی بذارم... حتّی یادمه یه بار که جلوی سینمای نزدیک دبیرستان دیدم که مزاحم یه دختری شد و دختره به گریه افتاد، بی‌خیال ِ اون ابهت الکی و دو سه تا نوچه‌های دستمال‌کشی که همراش بودن، یه سیلی محکم زدم توی گوشش و یادمه اونقدر ضربه محکم و غیرمنتظره بود که چشمای سبزش پر اشک شد و زود خودشو به اون در زد و راهشو کشید و رفت! حالا نمی‌دونم می‌خواست بیشتر از این جلوی رهگذرا خراب نشه یا این که از هیکل لندهور من ترسید!

********

 دوران دبیرستان من، سه تا مدیر اومدن و رفتن، مدیر آخری از بچه‌های جبهه و جنگ بود و گمونم شیمیایی شده بود و گمونم ناراحتی قلبی هم داشت و اون موقعا خیلی از رفتارهای خشنش رو به موجی بودنش ربط می‌دادیم؛

یکی از ابتکارات اون مدیر این بود که توی دبیرستان هیأت عزاداری راه انداخته بود و یادمه سال آخری که اونجا بودم، دهه‌ی محرّمش (که روزهای آخر سال تحصیلی هم بود) برای غروب‌ها که کلاسها تموم شده بود و مدرسه تعطیل بود، برنامه‌ی زیارت عاشورا و عزاداری گذاشته بود. از حدود 400-500 نفر از بچه‌ها، حدود 50-60 نفر میموندن.

یادمه روز آخر که شب تاسوعا بود توی پله‌های نمازخونه دیدمش، از بچه‌ها پرسیدم این اینجا چیکار می‌کنه؟ گفتن ظاهرا با دوست دخترش، شب قرار گذاشته و چون بیکار بوده اومده اینجا...

اون روز بعد از جلسه، برای دومین بار چشمای خوشرنگش رو خیس و سرخ دیدم...

********

 آخرین برخوردم با محسن، توی امتحانات بود؛ توی راهرو دیدمش و بعد سلام و احوالپرسی، شوخی شوخی با تسبیح درشتی که دستش بود محکم به دستم زد و گفت: این عوض اون چکی که به صورتم زدی! گفتم باشه! حالا تو حلالمون بکن، هرچی خواستی با این تسبیح بزن! تا اومد یکی دیگه بزنه، دست انداختم بند تسبیحش رو کشیدم و پاره‌ش کردم! دونه‌های تسبیح توی قهقهه‌ی جفتمون پخش و پلا شد...

********

چند ماه بعدش گذرم اون طرفا افتاد، به هوای سر زدن به دبیرا و احوالپرسی از دوستای سال پایینی رفتم توی دبیرستان و یه دوری زدم؛ موقع برگشتن‌ یه نگاهی به تابلوی اعلانات انداختم و در کمال تعجّب عکس پرسنلی محسن رو بزرگ شده دیدم... شهید محسن ... .

********

بعد‌ ِ دبیرستان رفته بود خدمت، توی اون روزهای اوج تاخت و تاز اشرار شرق کشور محلّ خدمتش افتاده بود اون طرفها... محسن و پنج نفر دیگه توی کمین قاچاقچی‌ها افتاده بودن... به رفیقاش گفته بود در برن و خودش تا آخرین گلوله مقاومت کرده بود... بعدش زنده زنده گرفته بودنش... دست و پاشو بسته بودن و اونقدر با قنداق اسلحه زده بودنش که تمام استخوناش شکسته بود... بعدش پوست صورتشو کنده بودن... بعدشم روش بنزین ریخته بودن و زنده زنده آتیشش زده بودن...

جهنّم ِ این دنیایی رو چشیده بود و پــــــــاکـــــ ِ پـــــــاکــــ رفته بود...

********

محسن بهم ثابت کرد که هنوز هم راه بازگشت هست... هنوز هم راه رهایی هست... هنوز هم راه رسیدن به «او» باز، باز است...

********

اینمردرو می‌شناسین؟

 

 

http://www.fatehan.ir/images/BlogPages/shahrokh.jpg 

لینک زندگی‌نامه‌ش...

 

  • یارو گفتنی