یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

یادداشت‌های یک پسر شوریده - پنج‌شنبه‌سوری


هروقت میومد، از نگاه خجالتیش می‌فهمیدم که بازم نتونسته جلوی دلشو بگیره و دو سه تا دیگه جمع کرده! خودش می‌گفت: باور کنین خیلی با خودم ور میرم و عذاب وجدان دارم، ولی بازم وقتی یه جا چشمم بهشون میفته، دلم نمیاد نخرم! اینه که بازم خر میشم و پول زبون‌بسته رو خرج این حماقتم می‌کنم!

آدم زحمتکشی بود و با مشقت فراوون نون بخور و نمیر زن و بچش رو درمی‌آورد و این بیشتر دل آدم رو می‌سوزوند! این که خرج خریدن و انبار کردن «بند ساعت کهنه‌ی» این بنده خدا، از خرج رخت و لباسش بیشتر بود!

روانشناس‌ها به این اختلال میگن «Compulsive hoarding» یا همون «وسواس احتکار» که طرف نه به عنوان یک ذوق هنری (مثل کلکسیونرها) بلکه به یک اجبار ناخواسته‌ی درونی شروع می‌کنه به جمع کردن یک چیزی! حالا می‌خواد اون چیز پول یالباسهای مستعمل یا حتی کتاب و سی‌دی‌های بی‌استفاده یاچیزای احتمالاً مفید دیگه باشه، یا کلاً چیزای به درد نخوری مثل ظرفای یک‌بارمصرف استفاده‌شده، دکمه، خودکارهای خالی، پوست شکلات، کلید، دکمه و حتی چیزای خاک‌برسری مستعمل!

ضرب‌المثل رایج این جماعت مفلوک هم اینه که: «هرچیز که خوار آید، یک روز به کار آید»

این بنده‌ی خدا رفیق ما هم هرچندوقت یک‌بار میومد پیش ما و از مشکلات زندگی می‌گفت و از این آفتی که مایه‌ی مسخره دور و بریها شده بود و خودش رو هم به مشقت انداخته بود.

می‌گفت باباش چندتا ساعت کهنه داشته و این بنده‌ی خدا، در بند عشق به بند اون ساعتا گیر افتاده و از همون موقع، خونه‌ی هرکی بند کهنه‌ی ساعت می‌دیده، برش می‌داشته و کم کم به جایی رسیده که به ساعت‌فروشی‌های اطراف خونه سپرده که بندهای مستعمل و پاره پوره رو براش نگه دارن تا بره بخره و جمع‌آوری کنه! تازه خیلی وقتا هم ساعتای سوخته و خراب درست‌نشدنی رو به هوای بندشون می‌خریده!

نکته‌ی جالبش این که بنده‌خدا شاید از یک شکل و مدل خاص بندساعت، دهها عدد و  البته همه پاره پوره و به درد نخور رو جمع می‌کرد و حتی به بچه‌هاش هم اجازه نمی‌داد به این گنجینه‌ی عتیقه‌ش دست بزنن!

سرتون رو به درد نیارم؛ آخرش کارش به جایی رسیده بود که واقعاً خودش احساس خطر کرده بود و خیلی جدی پیگیر درمان بود، ولی هرگز دلش نمیومد از خیر کلکسیون بند ساعتهاش بگذره و فقط قرار میذاشت که دیگه اضافه نکنه که البته توی همین مورد هم توفیق چندانی نداشت و عین معتادها بارها و بارها عهدشکنی می‌کرد و بازم همون آش و همون کاسه!!

********

دیشب بارونی خیلی «بارون»ی میومد و منم یه خرده دیرتر از سرکار برگشتم، هنوز لباس در نیاورده بودم که دیدم یکی زنگ در خونه رو زد. رفتم دم در و دیدم این رفیق زیر بارون شدید، بدون چتر و خیس خیس با دو تا گونی برنجی و نیم متر نیش باز (!) دم در وایساده! 

«مخلص آقای یاروگفتنی! این دفه دیگه قول قول! مرد و مردونه می‌خوام بذارم کنار! اینم شاهدش! همه رو آوردم خدمت شما که هرجور می‌دونین نابودشون کنین!»


یاروگفتنی نشسته در میان بندهای رفیق!

بعدش هم یه تشکّر بلندبالا کرد و واسه رفت و آمدهای این مدتّش یه عذرخواهی بلند بالا کرد و خداحافظی کرد و رفت!

********

حالا یاروگفتنی مونده با یه عـــــــــــالمه بند (اضافه بر دوبنده‌ی سابق!) و آخرین ساعتهای سال 92 که باید خیلی از این بندها رو بریزه بیرون (شاید هم توی آتیش پنج‌شنبه‌سوری!) و بعدش ترک‌کرده و تر و تمیز و صاف و صوف بیاد خدمت شما رفقای نازنین! راستی یه سؤال، شما چیزی واسه روز مبادا نگه نداشتین؟!؟!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - فقط algia مانده از نوستالژی ...

بوی عیدی، بوی توپ ...؟! 

پنج شیش سالمون بیشتر نبود که توی صف نفت، دستامون از سرما کبود می‌شد ... .

بوی کاغذ رنگی ...؟!

سینه‌مون می‌سوخت از نفس‌نفس زدنهامون، از بس تند می‌دویدیم که به تلفن برسیم ... وقتی تنها خط و خبر از عزیز به سفر رفته، تلفن ِ ماهی یک بارش بود و تنها تلفن ِ توی کوچه، مال همسایه‌ی چندصد متر اونورتر ...

بوی تند ماهی دودی ...؟! بوی اسکناس تا نخورده ...؟!

درد داشت، خیلی زیاد ... ردّ تَرکه‌هایی که فقط و فقط به خاطر یک نمره بلندتر بودن موی سرمون صبح شنبه می‌خوردیم ... و بی‌رحمی آب سرد سرد، وقتی واسه شستن صورت و بینی به اشک و خون وامالیده شده، به آبخوری توی حیاط مدرسه پناه می‌بردیم، که پوست دستای نازک و کوچیک ترکه‌خورده رو می‌تّرکوند و ‌می‌سوزوند ... .

برق کفش جفتشده تو گنجه‌ها ..؟!

شِلِف شِلِف آب ِ یخ و برف توی کفشای پاره‌مون ... وقتی برق می‌رفت و بدو بدو می‌رفتیم سر کوچه تا شمع بخریم تا کار مادر پای چرخ خیاطی دستی لنگ نَمونه ...

با اینا زمستونو سر می‌کنم...؟

شوخی نبود! درد داشت ... زخم داشت ... ترس داشت ... و درد داشت ... .

اون روزا دلمون واسه این روزامون تنگ می‌شد! و این روزا واسه اون روزا!

و اینه که دلتنگ بودیم و هستیم ... همیشه ...

با اینا خستگیمو در می‌کنم...؟!

********

15 نفرعزیز باقیمونده از بازدیدکننده‌های نازنین این وبلاگ درپیت!ببخشیدکهیاروگفتنی نفله تلخ نوشت! و حلال کنین مزاحمت‌ها و اذیت‌های 92 رو ...

شاید 93 بازم اومدم و چشمای مهربونتون رو با چرندیاتم آزردم ... شاید هم نه ... تخته‌ش کردم!

********

دیروز یک نور چشم، یک عزیز، یک پیر و مرشد باصفا، یک «جان» از دستم رفت ... یکی که سنگ صبور و آرام روح بود ... یکی که غم عالم رو می‌بردیم توی مغازه‌ی کوچیک عطاری‌ش وسبک و آروم و دلشاد برمی‌گشتیم ... .

اون که رفت و کنار پسر شهیدش آروم گرفت، واسه آدم شدن و آمرزش من دعا کنین ... همین!


  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - و باز هم از خاطرات اتوبوسی!


نشسته بودم روی صندلی و اتوبوس هم تا خرخره پر آدمیزاد بود؛ یه بابای کارگری هم بالاسرم وایساده بود و داشت با رفیقش بلند بلند حرف میزد و از اقلام موجود توی سبد کالا و کیفیتشون میگفت و گله میکرد که نمیدونم روغنش آبکی بوده و بوی جیش بز میداده و پنیرش مثل فرنی بوده و ... . رفیقش هم همراهیش می‌کرد و  گاهی اونم یه چیزی میگفت. تا این که بحثشون رسید به برنج کذایی سبد و این بنده خدا بلند بلند طوری که بقیه حاضرین در صحنه هم بشنون گفت: ای بابا!برنجاشبی‌جون بود و بوی عرق کارگرای هندی میداد و ... .

این‌سوی شالی‌زار، چند شالی‌کار هندی درحال عرق‌ریختن بر روی شالی‌ها ...

سوی دیگر شالی‌زار، راجو و راما مشغول تماشای شالی‌کارهای فوق و ایضاً عرق‌ریختن!

که رفیقش هم گفت: تازشم یکی از دوستام، کیسه‌ی برنجش همون دم فروشگاه سولاخ شده و نفهمیده و ترک موتور بسته و تا رسیده خونه، هیچیش نمونده بوده.

تا رفیقه اینو گفت، این بنده‌خدای بالاسری ما انگار یه چیزی یادش اومد، سریع مویایلشو از جیبش درآورد و همینجوری که با یه دست آویزون میله‌ی اتوبوس بود و با یه دست موبایل و ساک غذاش دستش بود و ساکش هی به کله‌ی مبارک ما می‌کوبید، زنگ زد به خونه و بازم همونجور بلند بلند  توی جمعیت داد زد که: الو سلام! ببین ضعیفه، اون پلاستیکه رو یادم رفت برش دارم! همون زیر رختخواب جاموند! زود برش دار  که یه وقت سولاخ نشه خرابکاری بشه!

و ساک قابلمه‌ی غذاش همینجور به کلّه‌ی مبارک ما گرمب گرمب می‌ کوبید!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - سلام سلام سلام سلام


قبلالتحریر، برای دل بیدل:باخبر شدم که مادربزرگ رفیق شفیق ما، بیدل عزیز به رحمت خدا رفته ... رضوان الهی به روح پاکش و انشاالله خدا به خانوادش (مخصوصا بیدل مهربون که ظاهراً خیلی هم به اون مرحومه وابسته بوده) صبر و اجر بده. از طرفی هم، به نظرم بنده خدا بیدل چند روز دیگه آزمون دکتری داره. دعا بفرمایید خدا بهشقوتبده و بتونه خودشو جمع و جور کنه واسه آزمونش ... .  ممنونم.
این هم لینک وبلاگ بیدل عزیز، واسه اینکه همگی بریم و تسلیتش بدیم و ازش بخوایم قوی و محکم  باشه و از آزمونش غافل نشه.

********

یکی از عادتهای شوریدگانه این یاروگفتنی درب و داغون اینه که موقع پیاده‌روی، به همه سلام میکنه!! مخصوصاً صبحها که از منزل تا محل کار یک تیکه رو پیاده و یک تیکه رو با اتوبوس گز میکنم و خلوت‌تر هم هست، این پرتاب سلام به این و اون بیشتر میشه!!  فرقی هم نمی‌کنه که طرف بچه باشه یا بزرگ، آشنا باشه یا غریبه، اولین بار باشه می‌بینمش یا چندمین‌بار، مخصوصاً وقتایی که خیلی حالم خوبتره و این دوز شوریدگی بیشتره، که باور بفرمایید این سلام و احوالپرسی نصیب گربه‌هایی که توی راه می‌بینم هم میشه!! و البته طبیعیه که باعث تعجب خیلیا میشم! چند بار طرف فکر کرده که گدام و میخوام سر حرفو واکنم!! موردایی بوده که بنده خدا خیال کرده سرکاریه!! بعضی بچه‌مدرسه‌ای‌ها هم خیال میکنن یحتمل بچه‌خور هستم و افکار خاک‌برسری در ذهن پلیدم می‌پرورونم!! خلاصه ماجراهایی داریم با این ماجرا!! کسایی هم هستن که مخاطب هرروزه‌ی این سلام‌پرونی هستن که دیگه بنده‌های خدا عادی شده براشون!

یکی از کسایی که هرروز صبح می‌بینمش و با هم چاق‌سلامتی شوریدگانه می‌کنیم، جوون سربراه و سالم و باصفاییه که توی یه کیوسک پارکینگ (از این پارکینگ الکی‌ها که شهرداری عقب‌نشینی خیابون رو نرده کشیده و پولشو میگیره!) کار می‌کنه و هرروز با لطف خوش و روی گرم ازم استقبال میکنه. همیشه دلم برای این بنده خدا می‌سوخت که 12 ساعت از روز، توی یه کیوسک آهنی -از اون قدیمی‌ها که سقفشون یه ور کجه و در کوچیکی دارن- حبسه ... توی سرما و گرما و بدون هیییییییییییچ امکاناتی... . تا اینکه روز چهارشنبه موقع برگشتن دیدم دکّه‌شو با جرثقیل کندن و دارن به جاش یه جدید میذارن؛ و حالا دو سه روزه که یه کیوسک جدید تقریباً توی این مایه‌ها:

براش نصب کردن! بهش تبریک که گفتم و در موردش ازش پرسیدم گفت که احتمالا براش تهویه هم میذارن و خیلی از اون وضع قبلی بهتر میشه! مبارکش باشه الهی و همییییییییشه خوش و خرم باشه! اینم از برکت بودجه‌های بادکرده‌ی آخرسالی سازمان‌هایی مثل شهرداری و ... که قبلاً توی پُست چرتایش یادی ازش کرده بودم!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - ∞


نقل است که در زمان‌های قدیم ندیم، یکی از بندگان گشاده‌دست خدا یک تکه پنیر را در شیشه‌ی دربسته‌ای نگه‌داری می‌فرمود و هنگام صبحانه، آن را سر سفره آورده و اطفالش نان به شیشه می‌مالیدند و تناول می‌نمودند تا مبادا از چیز (همان پنیر!) مذکور چیزی کاسته شده و خدای نکرده روزی تمام شود! بعد از صرف صبحانه هم، پدر دست و دلباز فی‌الفور شیشه‌ی کذایی را داخل صندوقی گذاشته و در آن صندوق را به قفلی کامپیوتری مغلوق می‌نمود تا مبادا دست طمع کسی بدان یازیده شود!!

روزی از روزها پدر فوق‌الذکر سرزده وارد خانه شد و دید که طفلان آزمند شکم‌چران، گرداگرد صندوق پدری نشسته، نانشان را به قفل صندوق می‌مالند و کوفت می‌نمایند! با مشاهده‌ی این صحنه، فی‌الحال غضبناک شده و کمربند از تنبان برکشیده (و چون تنبان مجهز به دوبنده نبود، از باسن وی بیفتاد و عیب و عورش هویدا گردید و ...) و طفلان سرکش را سیاست نمود و غرّید که: ای کارد به آن شکم خندق بلایتان بخورد که یک روز هم نمی‌توانید نان خالی بخورید!!

غرض از تحریر این حکایت آن بود که ای رفیق گرامی یاروگفتنی که یارو از بوی گند چرکولیدگی‌ تو به تنگ آمده و شیشه‌ی عطر مانده‌ی کپک‌زده‌ای به تو هبه کرده! این چه کاری است که از عطر آن شیشه استفاده نمی‌کنی؟! آن وقت با افتخار می‌آْیی می‌گویی که یاروجان! من عطر تو را به خودم نمی‌مالانم و فقط شیشه‌اش را همراهم نگه داشته‌ام که هروقت دلتنگت می‌شوم بویش کنم و بعد باز دوباره قایمش کنم! و باز هم به خودم نمی‌مالانم که تمام نشود و همیشه بویش می‌کنم و الخ! آخر بنده‌ی خدا! شیشه‌ی عطر مال مالاندن است! تمام هم شد فدای سرت! تخمش را که ملخ نخورده! باز هم می‌روی می‌خری! فوق فوقش هم خودمان اسپانسرش را جور می‌نماییم!! چاره‌ای کن آن بویاستفراغ ماهی، بعد از خوردن مردار جوجه‌ی قورباغه‌ی لهیدهکه از زیر بغلت تشعشع می‌نماید!!!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - از خاطرات اتوبوس‌سواری!

پیش‌نوشت: آدم عاقل کاری نمی‌کنه که مجبور بشه عذرخواهی کنه! ولی افسوس که این یاروی کلّه‌خراب شما عقلی نداره که این چیزا حالیش باشه! پس بازم عذرخواهی می‌کنم که کمتر خدمت می‌رسم! و ممنونم از همه‌تون که میاین و میرین و همیشه بهم لطف دارین!

********

توی ایستگاه منتظر اتوبوس بودم که یه بنده خدایی اومد سلام و احوال‌پرسی که به‌به! جناب یاروگفتنی! حال و احوالت چطوره؟! وبلوگت درچه حاله و فلان و بیسار! از اونجایی که روابط عمومی شوریده‌ی شما خیلیییییی بالاست، منم با وجود این که نشناختمش باهاش گرم گرفتم و احوال عیالاتشو پرسیدم و گفتم چه خبر از سبدت و هوا چطوره و ... که یه دفگی دیدم ابرهای تیره‌ی غم و اندوه به صورت این تازه‌رفیق ما نشست و شروع کرد نالیدن که من مسافرم و از یه شهر دیگه اومدم و اینجا جیبمو زدن و پول ترخیص عـــمّــه‌ی مریضم از زایشگاه رو ندارم و این قبیل تضرّعات و الحاحات!!!


گدای فوق تزئینی است!

این شد که دریای رحمت یاروگفتنی به تلاطم اومد و باعث شد دست توی جیب کنم و یک پونصدی چروکیده‌ی پلاسیده، تقدیم تازه‌رفیق مقروض مدیون درب و داغونم کنم! (خوب پونصد تومن هم پونصد تومنه دیگه! مهم نیت آدمه! خسیس هم نیستم!!)

تازه‌رفیق که قبلش با ارزیابی دک و پز الکی ما، توقع بیشتری داشت، قدری رو ترش کرد و با اخمی جانکاه، ادامه‌ی ذکر مصیبتش رو خورد و راهشو گرفت رفت!

اما ماجرای اصلی، بعد از رفتن تازه‌رفیق شروع شد! بنده خدایی که چندقدمی ما شاهد ماجرا بود، اومد جلو، یه نگاهی به سرتاپای هیکل قناسم کرد و شروع کرد نصیحت کردن که: فرزندم! کارت درست نبوده! تو نباید به این قسم جماعت مستضعف‌نمای گداپیشه کمک کنی و این گداپروریه! خاک تو سرت بکنن که با این حرکتت باعث شدی طرف به گدایی عادت کنه و بمیری که بلد نیستی محرومین واقعی جامعه رو دریابی و ... !! سرمو پایین انداخته بودم و شرمسارانه به افاضات این یکی تازه‌رفیق گوش می‌کردم که یهو یه تازه‌تازه‌رفیق دیگه‌ای پیدا شد و به این یکی گیر داد که: آقا اصلاً به تو چه؟!؟ این یاروگفتنی شریف ما (!) نون باطنش رو می‌خوره! و خدا به نیتش اجرش میده و ایول داره و دمش گرم و تو چرا مانع خیر میشی! طرف هم کم نیاورد و گفت: اصلا همین طرز تفکر شماست که باعث میشه مملکت بوووووق قووووووووووق قییییییییییییییق بییییییییییییق!!! (!!)

خلاصه چشمتون روز بد نبینه! یه دعوایی داشت راه می‌افتاد این شکلی:


که خوشبختانه اتوبوس ما رسید و جونمون رو برداشتیم و دررفتیم!! و البته بعدش از شیشه‌ی اتوبوس دیدیم کهاینبنده‌های خدا تازه‌رفیقهای ما سر پونصد تومنی پاره‌پوره‌ی ما همدیگرو داشتن می‌جوییدن!


حالا شما تماشاچیان فهیم و همیشه‌ در صحنه بفرمایید که این وسط حق با کی بود؟!؟ اول شخص مفرد؟! تازه‌رفیق؟! تازه‌تازه‌رفیق؟! مدافع اول شخص مفرد؟! سایبون ایستگاه اتوبوس؟! سبد؟! عمّه‌ی تازه‌رفیق؟! کی؟!؟

* می‌گم ممالک خارجه امکانات داره می‌گین نه! نامرداگداهاشونهم گدان واقعا!! خدا شانس بده!!

الحاقیه یکم:یاروگفتنی شوریده، هرگونه نسبت سببی، نسبی، خونی، نژادی الخ  را با اینموجود کف‌کرده‌ی نالوتی آبروبر  که با رحم نکردن به حتّی برف خدا، آبروی هرچی ترشیده‌ی شوریده‌ی ورپریده را به باد فنا داده است تکذیب نموده و در اسرع وقت بابت این قبیل افترائات، از دست ممولی ناجنس به مراجع قضایی ذیربط شکایت خواهد کرد!
الحاقیه دویم:Help Me Please در خصوص سایت مناسب و دائمی و صدالبته مفتی برای آپلود تصاویر!
الحاقیه سیم:با تشکر صمیمانه از نازنینانی که حواسشون به نگارش من هست و غلطهامو متذکّر می‌شن، جسارتاً جهت اطّلاع:  واژه‌ی "قناس" عربی نیست و هیچ ربطی هم به "ناقص و نقص و نقصان و ..." نداره، نه از حیث معنا و نه از حیث ریشه‌ی کلمه و املاءش هم همین‌شکلی درسته و شاهدش هماینجا!
الحاقیه‌ چهارم:مدتهاست از"پینه‌دوز"و"شهرزاد"و"بچه باحال"و"نسیم"و یه عده دیگه از رفقای بامرام وبلوگ خبری نیست! به یادشون هستیم، همیشه! حتی اگه قابل نمیدونن بازم سر بزنن!

  • یارو گفتنی