یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب

و باز هم از خاطرات اتوبوسی!

يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۱۰ ق.ظ
یادداشت‌های یک پسر شوریده - و باز هم از خاطرات اتوبوسی!


نشسته بودم روی صندلی و اتوبوس هم تا خرخره پر آدمیزاد بود؛ یه بابای کارگری هم بالاسرم وایساده بود و داشت با رفیقش بلند بلند حرف میزد و از اقلام موجود توی سبد کالا و کیفیتشون میگفت و گله میکرد که نمیدونم روغنش آبکی بوده و بوی جیش بز میداده و پنیرش مثل فرنی بوده و ... . رفیقش هم همراهیش می‌کرد و  گاهی اونم یه چیزی میگفت. تا این که بحثشون رسید به برنج کذایی سبد و این بنده خدا بلند بلند طوری که بقیه حاضرین در صحنه هم بشنون گفت: ای بابا!برنجاشبی‌جون بود و بوی عرق کارگرای هندی میداد و ... .

این‌سوی شالی‌زار، چند شالی‌کار هندی درحال عرق‌ریختن بر روی شالی‌ها ...

سوی دیگر شالی‌زار، راجو و راما مشغول تماشای شالی‌کارهای فوق و ایضاً عرق‌ریختن!

که رفیقش هم گفت: تازشم یکی از دوستام، کیسه‌ی برنجش همون دم فروشگاه سولاخ شده و نفهمیده و ترک موتور بسته و تا رسیده خونه، هیچیش نمونده بوده.

تا رفیقه اینو گفت، این بنده‌خدای بالاسری ما انگار یه چیزی یادش اومد، سریع مویایلشو از جیبش درآورد و همینجوری که با یه دست آویزون میله‌ی اتوبوس بود و با یه دست موبایل و ساک غذاش دستش بود و ساکش هی به کله‌ی مبارک ما می‌کوبید، زنگ زد به خونه و بازم همونجور بلند بلند  توی جمعیت داد زد که: الو سلام! ببین ضعیفه، اون پلاستیکه رو یادم رفت برش دارم! همون زیر رختخواب جاموند! زود برش دار  که یه وقت سولاخ نشه خرابکاری بشه!

و ساک قابلمه‌ی غذاش همینجور به کلّه‌ی مبارک ما گرمب گرمب می‌ کوبید!

  • یارو گفتنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی