یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

یادداشت‌های یک پسر شوریده - به دعا دست بر آر ... 

ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما

بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما

از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم

قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما

به دعا آمده‌ام هم به دعا دست بر آر

که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما

فلک آواره به هر سو کندم می‌دانی؟

رشک می‌آیدش از صحبت جان پرور ما

گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند

بکشد از همه انصاف ستم داور ما

روز باشد که بیاید به سلامت بازم

ای خوش آن روز که آید به سلامی بر ما

به سرت گر همه آفاق به هم جمع شوند

نتوان برد هوای تو برون از سر ما

تا ز وصف رخ زیبای تو ما، دم زده‌ایم

ورق گل خجل است از ورق دفتر ما

هر که گوید که کجا رفت خدا را حافظ

گو به زاری سفری کرد و برفت از بر ما

********

رفتن با خودم و برگشتن با خداست! خیلی دوست داشتم یادداشت‌های اینجا رو اقلاً به صد تا برسونم، حتّی این چندروز مثلا شمارش معکوس هم پایین پست‌ها گذاشته بودم! ولی نشد... حالا کم آوردم، بریدم، یا هرچی که دوست دارین تصوّر کنین!

اگه خدا بخواد، دو سه روز دیگه عازم سفری هستم که فعلاً  برای من نه مقصدش معلومه و نه مدّتش(می‌کشد هرجا که خاطرخواه اوست...)به رسم همه‌ی مسافرها، ازتون حلالیّت می‌طلبم بابت همه‌ی آزارها و اذیت‌هام...

بابت پست دیشب هم -که باعث تکدّر شد- عذرخواهم!

از کسی به جز خودم دلگیر نیستم... امیدوارم شما هم حلالم کنین و با لبخند باهام خداحافظی کنین!

یا حق!

36

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - مرز دو جداره 

خونه‌مون زیاد بزرگ نبود، ولی با همون کوچیکیش حیاط باصفایی داشت؛ یه حوض آب ِ آبی‌رنگ‌ ِ کوچولو وسطش، یه درخت انگور که بالای حوض داربست شده بود و یک دیوار کوتاه که حریم خونه‌ ما و خونه‌ی همسایه بود. حکایتی داشتیم با اون دیوار کوتاه! هروقت کاری با همسایه بغلی داشتیم، فقط یک «یا الله» کافی بود که مجوّز «بفرمایید» داده بشه و گالن بیست‌لیتری آهنی کهنه رو بذاریم زیر پامون و مثلاً یک پیاله از قیمه‌ای که بوش توی حیاط پیچیده بود و احتمالاً بچه‌های همسایه رو به هوس انداخته بود، رد کنیم اونور و یک ساعت بعدش باز با «یا الله» مرد همسایه، پیاله‌ای که حالا پر شده بود از چاقاله‌بادوم یا گوجه‌سبز یا هر نوبرونه‌ی دیگه‌ای که توی خونه داشتن، از بالای دیوار به ما برمی‌گشت ...

دیوار اونقدر کوتاه بود که ما و بچه‌های همسایه، با شنیدن صدای شادی و غم و دعوا و هورای هم بزرگ شدیم! حتّی وقتی خانوم پابه‌ماه همسایه دردش می‌گرفت، مادرم زودتر از خواهر و مادر خودش خبردار می‌شد و به تکاپوی رسوندنش به بیمارستان میفتاد!

چه شمع و فانوسهایی که موقع بی‌برقی‌های وقت و بی‌وقت از بالای دیوار می‌گرفتیم و چه دبّه‌های آبی که موقع قطعی آب واسه وضو و ... به همسایه می‌دادیم!

********

باورتون میشه اینقدر زود گذشت؟! باورتون میشه اینقدر زود بــــــزرگـــــــــ شدیم؟! باورتون میشه اینقدر پیشرفت کردیم؟!

دیگه همسایه‌ی کناری رو نمی‌شناسی! دیگه صدای هیچکس برات آشنا نیست! دیگه نمیتونی موقع سفر خونه‌ت رو به همسایه بسپری! یعنی با درب حفاظتی و دزدگیر و ... اصلاً لازم نیست این کارا. برف...؟! اقلا دو طبقه تا پشت بوم فاصله داری! تازه ایزوگامش هم ده سال ضمانت با بیمه‌ی فلان داره! توی سلولهای آپارتمان که ساکن بشی، حتّی از حال و هوای بچه‌ت که توی اتاقش داره وب‌ می‌گرده خبر نداری، چه برسه به این که الان توی خونه‌ی همسایه، زن و شوهر سر چی دعواشون شده!

تنها مشکل، فقط این پنجره‌های لعنتی بود و گاهی سر و صدایی از توی کوچه مزاحمت میشد، که خوب اون هم حل شد! درب و پنجره‌های دو جداره‌ی یو پی وی سی، با اون مارکی که مدام تبلیغشو میکنن! فقط کافیه با یک شماره‌ی پنج-شیش رقمی با پیش‌شماره‌ی صفر بیست و یک تماس بگیری تا بیان نصبش کنن... بعدش دیگه خیالت راحت راحت! صدای تلویزیون رو تا جایی که جا داره زیادش کن، بازی‌های جام جهانی رو با بالاترین کیفیت ممکن تماشا کن و مطمئن باش که سر و صدا و گریه زاری هیــــــچ همسایه‌ی مزاحمی، آسایشت رو به هم نمی‌ریزه!

 

شاید مرتبط:آدمْ پیکانی

 38

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - زین به پشت

 

چند وقت پیش برای معرّفی به یه جایی، لازم شد که از یه جای دیگه‌ای رزومه و سوابق بگیرم؛ وقتی برای گرفتن رزومه مراجعه کردم، علی‌رغم این که هیچ مشکل خاصّ اداری و... نبود و خودم مدارک و سوابق رو از واحدهای مختلف اونجا جمع‌آوری و تایپ کرده بودم، مسئول دفتر رئیس بی‌خود و بی‌جهت چند روز علّافم کرد؛ بهونه‌ی الکیش هم هر روز یه چیزی بود؛ یه روز می‌گفت باید خودم شخصاً استعلام بگیرم، روز بعد می‌گفت باید از سازمان مقصد بپرسم واسه چی رزومه می‌خواین؟ یه روز -که اتّفاقاً رئیس مأموریت بود- می‌گفت باید آقای رئیس باشن و... و هربار هم با یک برخورد خیلی متکبّرانه و زشت، منو به فردا حواله می‌داد.
چند روز همین‌طوری گذشت تا این که آخرش یه روز که این جناب مرخصی بود، مستقیماً پیش جناب رئیس رفتم و اون بنده‌ی خدا هم بی‌چون و چرا کاغذهارو امضا کرد و تموم شد و رفت؛ برخورد تلخ و زننده‌ی اون آدم باعث شد که دیگه بعدها -با وجود درخواست‌های متعدّد- دیگه دلی نداشته باشم برای رفتن به اونجا... .

********

چند روزیه که درگیر مصاحبه‌گرفتن هستم برای پذیرش نیروهای جدید یه جایی؛ امروز بعد از مصاحبه‌ی دو سه نفر، برای آشنایی با نفر بعدی طبق روال  مدارک و سوابق و پرسشنامه‌ش رو آوردن که مطالعه کنیم و بعدش طرف بیاد داخل. عکسش برام آشنا بود، ولی هرچی فکر کردم یادم نیومد کیه. وقتی سوابق کاریش رو دیدم که نوشته فلان‌جا، بازم نشناختمش تا این که خود بنده‌ی خدا وارد اتاق شد.

به محض این که روی صندلی روبروی ما نشست، اوّلش اون و بعدش من همدیگه رو شناختیم! با شرم سلام و احوالپرسی کرد و من هم اصلاً به روش نیاوردم که قبلاً بین ما چی گذشته و چیکار کرده! مصاحبه رو طبق معمول برگزار کردیم و سؤالها رو پرسیدیم و بنده‌ی خدا شرمگنانه خداحافظی کرد و رفت!

رعایت عدالت توی این موقعیّت‌ها سخته! مخصوصاً این که اون پیش‌زمینه‌ی منفی ذهنی (برخورد نامناسب با ارباب رجوع) دقیقاً با تصدّی شغل و مسئولیّت فعلی ارتباط داشت و خیلی راحت می‌شد همون اوّل به این دلیل (و کاملاً منصفانه) ردّش کرد. به هر حال سعی خودمو کردم و اون خاطره‌ی قبلی رو نادیده گرفتم و فرم مصاحبه رو (اتّفاقاً با ارفاق و دست باز) تکمیل کردم و تحویل دادم.

********

ظهر، همکارا گفتن که به دلیل جور در نیومدن شرایط سنّیش، رد شده... .

 39

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - یارو بودیم، لبو شدیم!

 

از محل کار برمی‌گشتیم و یکی دو تا از همکارا (که از قضا دخترخانوم دم‌بخت ترشیده پوسیده بودن) همرام بودن؛ نزدیک محلّ کار در کمال تعجّب دیدیم که یه خیمه که صبح نبود، برپا شده بود! بالاش هم یه بنر گنده‌ی تقریباً اینجوری:

 این یاروی پوسیده پلاسیده‌ی شما هم که همیشه پایه‌ی اقدامات فرهنگی و امور خیره، به فکر افتاد که طی یک حرکت خودجوش(!) همراهان گرامی رو به روشی کاملاً غیرمستقیم و تأثیرگذار به سنّت حسنه‌ی ازدواج ترغیب و تشویق کنه! برای همین خیلی سریع پیشدستی کردیم و رفتیم اون گوشه‌ی نمایشگاه که کتابهای مربوط به جوانان و ازدواج و ... بود!

با کمال تأسّف و تأثّر دیدم که توی اون فروشگاه عریض و طویل «کتاب و محصولات فرهنگی» همه‌ش سه چهار عنوان کتاب واسه ازدواج بود! برای همین دایره‌ی انتخاب کوچیکتر و طبیعتاً انتخاب راحتتر بود!

خوب! اولین گزینه‌ای که توجّه مارو جلب کرد، این کتاب شریف بود:

http://s5.picofile.com/file/8125624768/5.jpg

اومدم بخرمش که دیدم اه! این که با این رنگ جلدش و عکسایی که روش گذاشته و اون یاروی (این یارو نه ها! اون یارو!) آیزون، بیشتر مخ کپکیده‌ی این ترشیده‌ها رو لوله می‌کنه! لذا از اونجا که ما به شدّت با این تیپ آقایون آویزون کلّا مخالفیم و خوش نداریم که همچین فرهنگ‌سازی‌هایی بکنیم، بی‌خیال این کتاب شدیم و رفتیم سر عنوان بعدی:

http://s5.picofile.com/file/8125624750/4.jpg

«مرد کیست؟ زن کیست؟»عنوان کتاب راضی کننده بود! ولی باز هم امان از عکس روی جلد! یعنی فکر کنین کتابی که قراره به «تفاوتهای اساسی زن و مرد» بپردازه، همین اوّل بسم الله و روی ویتریتش، یه ماهیتابه‌ی گنده رو بده به دست خانوم و بگه بزن توی کله‌ی اون مردک آویزون زبون‌دراز دربه‌در لهیده‌ی نفله!! حالا نزن کی بزن! حالا نزن کی بزن! نخیر! اینم لقمه‌ی دندون‌گیری نیست! بریم سروقت کتاب بعدی:

http://s5.picofile.com/file/8125624726/3.jpg

آویزون، آویزونه دیگه! حالا چه از سقف، چه از کف! ننگ عالم بشریت هستن این مثلاً مردها! خوب مردک! از همون کلاه‌مخملی و کفش‌قیصری‌ اسمی خجالت نمیکشی این جلافت‌ها و جسارت‌ها رو میکنی؟! اونم که چی؟ که مثلا بگی «شوهر می‌پره! هواشو داشته باش؟!» خاک دو عالم به سرت!

اینم ولش کن! بریم سروقت آخرین کتاب ازدواجی نمایشگاه عظیم(!) کتاب و محصولات فرهنگی:

http://s5.picofile.com/file/8125624476/1.jpg

عنوانش بوداره! یعنی چی که تیتر اصلی رو درشت توی چشم خواننده فرو کنی که«ازدواج نکنید»اونوقت خیر سرت روتیتر بزنی که «تا این کتاب را نخوانده‌اید»؟؟؟

بهرحال می‌شد اغماض کرد و از کنار این شیطنت رسانه‌ای با این عذر که شاید بنده‌ی خدا می‌خواسته اینجوری متفاوت باشه و جلب مشتری کنه گذشت! پشت جلد رو نگاه کردیم و داشتیم پول در می‌آوردیم که بخریمش که گفتیم حالا یه نیگاه هم به فهرست مطالبش بکنیم! بالاخره کتاب غیر جلدش، حتماً یه چیزای دیگه هم توش داره!

جلد رو ورق زدیم‌... صفحه‌ی بسم الله... بعدش صفحه‌ی تقدیم... و بعد:

شانس گند ما، همون لحظه هم یکی از اون ورپریده‌ها اومده بود کنارم و کلّه می‌کشید که دارم دنبال چی می‌گردم و چی می‌خونم و چی می‌خوام بخرم!

واااااااااا آقای یاروگفتنی! شما دیگه چرا؟!؟!؟!؟

یارویی بیش نبودیم! لبو شدیم رفت پی کارش!

 


 

خدای را حمد بی‌ حدّ و عدد... برای شادی دوستان خوبم...

شکرانه‌ی یک:نازنینی از دوستای وبلاگیم که مدّتها دامنش سبز نشده بود، به لطف خدای مهربون چند ماهی هست که یه غنچه‌ی پاک رو توی دلش داره می‌پرورونه... و باز هم محتاج دعای شما خوبان برای این که ان‌شاءالله به سلامتی و عافیت، مسافر کوچولوش رو به مقصد برسونه!

شکرانه‌ی دو:یکی دیگه از بهترین دوستای وبلاگیم هم که قبلا(اینجا)از گرفتاریش نوشته بودم و ازتون درخواست دعا کرده بودم، ساعتی پیش خبر داد که به لطف خدا قسمت مهمّ مشکلش برطرف شده و ان‌شاءالله بقیه‌ش هم حل بشه و شاد و خندون و پرامید به جمعمون برگرده!

سجده‌ی شکر می‌کنم و دست شما بزرگوارایی که با دعاهای براومده از دلهای پاکتون این عزیزان رو همراهی کردین، می‌بوسم... باز هم محتاج دعاهاتون هستم برای این دو تا عزیز و برای بیدل خوب و مهربون که این روزا درگیر مصاحبه و گزینشه و برای همه‌ی مریضها...

یا حق!

 

40

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - با خوانندگان وبلوگ!

سلام به گل روی ماه همه‌تون! بالاخره مدیریت این وبلوگ درپیت باز شد و دستمون رسید که چار خط سیاه کنیم!

اول از همه این که خسته‌ی این همه تعطیلی و استراحت نباشین! خدا واقعاً بهتون قوّت بده!

دوم از همه هم این که با این ادا اطوار‌های بلاگفا (از گور به گور کردن و دزدوندن(!) وبلوگ توی آدرس قبلی گرفته تا گیر دادن به بعضی لینکها و نداشتن فضای آپلود و مشکل توی ورود به مدیریت وبلاگ و ...) شاید ما هم به سرمون زد و اسباب اثاثیه رو بار زدیم رفتیماونجا که عرب نی انداخت!لذا از همین الآن گفتیم که بعداً شرمنده‌ی شما نشیم!

سوم از همه: برادر نازنینی که طی سه کامنت خصوصی طولانی شرح حال خودت و عشقت که شوهر و بچه داره رو نوشتی و از این یاروی نفله خواستی که کمکت کنیم تا بهش برسی! راستش کمکی از ما ساخته نیست! یعنی خودمونی‌تر عرض کنیم، اشتباه گرفتی اخوی! خوش باشی!

چهارم از همه: بعد از اهدای جایزه‌ی نفیس دست خر بلورین به اون خواننده‌ی نازنینی که با جستجوی عبارت «شوشول در لیوان» به وبلوگ درپیت حقیر رسیده بود(در این پست)چند تار مو از سبیل همون خره رو تقدیم می‌کنیم به اون خجسته‌دلی که با جستجوی عبارت وزین«تعبیر خواب ریختن سبیل سمت راست»به ما رسیدن! البته با مراجعه به لینک مذکور، موارد جستجوشده‌ی دیگه‌ای هم خواهید دید که چون وسعمون نمی‌رسه جایزه‌ی درخوری بهشون تقدیم کنیم، همونجا میذاریم بمونن!

و پنجم از همه: با تشکّر از شما دوست شیرپاک‌خورده (با اسم مستعار «دوستی») که ساعت سه و نیم صبح جمعه(!) از خور و خواب و خشم و شهوتت(!) زدی و اینترنت رو زیر و رو کردی و به قول خودت صفحه‌ی دوم شناسنامه‌ی ما رو یافتی و افشا کردی! موجبات انبساط خاطر ما و اهالی حرمسرا رو فراهم کردی! دستت درست رفیق!!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - دومین هدیه

 

سوپ داغ خیـــــلـــــی دوست دارم! مخصوصاً پر ادویه! و مخصوصاً پر فلفل قرمز! تند تند!

********

سر شبی جای همه‌تون خالی، یه کاسه‌ی گنده‌ سوپ داغ گذاشتم جلوم؛ تا اومدم فلفل بریزم توش و بریزم توی شکم گشنه، زنگ در خونه رو زدن... حاج خانوم همسایه بود با دختر جوون و بچه‌بغلش!

حاج خانوم به پهلوی دخترش سقلمه میزد و غر و لند می‌کرد که: «زود باش بگو دیگه! خودت بگو چه غلطی میخوای بکنی! بگو که چه دل سنگ و بی‌ایمونی داری!» دختر، با بغض سکوت کرده بود و دم نمیزد... فقط نگاه پرالتماسش بود که منو به حمایت و دفاع دعوت میکرد... من هم که بی‌خبر از همه جا، نمی‌دونستم که از چی و چرا باید دفاع کنم!

سکوت دختر، آخرش خود حاج خانوم رو به حرف آورد: «دختره دو ماهه حامله است؛ چند روزه پاشو توی یه کفش کرده که میخوام بندازمش! هرچی هم میگیم خدا رو خوش نمیاد، گناه داره، قتله، عاقبت به شرّ میشی، میری جهنّم، توی گوشش نمیره که نمیره... حالا شما یه چیزی بهش بگو که دست از این لجبازی برداره...»

یخ دختر با همین چند جمله‌ی مادرش باز شد: «آقا شما بگین! من با این بچه که تازه از شیر گرفتمش، چه جوری یه بچه دیگه دنیا بیارم؟ باور کنین هرگز نمی‌خواستم، کاملاً ناخواسته بود... خوب فقط به دنیا آوردنش نیست که! اصلاً مگه ممکنه اینجوری به هر دو تا بچه رسید و هر دو رو تربیت کرد؟ زیر بار همین یکی موندم، اونوقت یکی دیگه... شما بگین! واقعا سخت نیست؟»

- «آره، راست میگین، خیلی سخته.»

- «خوب دیگه! شما فهمیده‌این! می‌دونین! درک می‌کنین! ولی اینا اصلاً درکم نمی‌کنن! بخدا نه بنیه دارم و نه حوصله، میرم بچه رو میندازم، آخرش هم دیه‌شو میدم و استغفار می‌کنم و تموم! خدا أرحم‌الراحمینه، می‌بخشه دیگه! نمی‌بخشه؟»

- «اووووم... نمیدونم... شاید ببخشه... خیلی بزرگ و مهربونه...»

- «خدا خیرتون بده که منطقی هستین! همینو به اینا بگین! از من که قبول نمی‌کنن!»

- «چی بگم والا... حق با شماست!» و دختر نیشخند پیروزمندانه‌ای به نگاه مضطرب مادر تحویل داد...

حاج خانوم که تا حالا ساکت و با چشمای گرد شده و دهن ِ باز، شاهد آب شدن نقشه‌هاش بود، یه نگاه زهردار پرسرزنشی بهم کرد که تا ته دلم یخ کرد! دعوتشون کردم که تشریف بیارین خونه و... که حاج خانوم با ناراحتی دست دخترش رو کشید و با لحن تلخ و گزنده‌ای گفت: «خیلی ممنون!»

داشتن میرفتن که چشم تو چشم آخرین نگاه خصمانه‌ی مادر گفتم: «یه چند لحظه صبرمیکنین یه داستان کوچولو بگم، بشنوین و برین؟» سکوت مادر پر از نارضایی بود که دختر خوشحال از این که میخوام یه چیز دیگه‌ای برای دفاع ازش بگم، شاد و پرشتاب گفت: «بفرمایین! حتماً...»

- «یکی دو سال پیش خدای مهربون اراده کرد که به یکی از بنده‌های خوبش دو تا نی‌نی قشنگ و سالم بده؛ اون فرشته‌ای که مسئول تحویل بچه‌ها بود، بی‌حوصله از رفت‌ و آمد مکرّر، دو تا بچه رو توی سبد گذاشت تا باهم ببره تحویل مامانشون بده! یک دوقلوی خوشگل و ناز و تپل مپل! تا سبد رو برداشت که ببره، خدا با تشر بهش گفت: کجا؟! با اجازه‌ی کی داری دو تا رو با هم می‌بری؟! مگه نمیدونی اون بنده‌ی من بنیه‌ی کمی داره و بزرگ کردن همزمان دو تا نی‌نی چقدر سخته؟! دیگه نبینم تنبلی کنی ها! فعلاً یکیشون رو ببر، یکی دو سال که گذشت و یه خورده از آب و گل دراومد، اونوقت اون یکی دیگه رو ببر تقدیم مامانش کن!»

قطره‌ی اشک شوق دختر آروم روی لب‌خندش سـُرید و صورت چروکیده‌ی مادربزرگ با یه گل‌خنده‌ی مهربون و گنده شکفت!

********

برگشتم سر سفره! سوپه یخ کرده بود! حوصله اجاق گاز نداشتم؛ با یه عـــــــالمه فلفل قرمز، داغ و لب‌سوزش کردم! هنوز اوّلین قاشق رو نخورده بودم که اشکم در اومد! دیگه نمی‌شد... قاشق رو کنار گذاشتم و کاسه رو سرکشیدم... .

 

 


 درخواست:تهرانِ دوشنبه، باد شدیدی وزید... تهرونیای وبلاگ، اعلام حضور و سلامتی کنن لطفاً!!

اعتذار:قسمت مدیریت بلاگفای من یه مرضی گرفته که توی قسمت مدیریت مطالب قبلی که روی نظرات کلیک می‌کنم برای جواب دادن به کامنتهای دوستان (اونایی که دیگه از صفحه‌ی اول آخرین نظرات رفتن عقبتر) نظرات قبلی باز نمیشه و برای همین وقتی یه چند ساعتی از وبلاگ غافلم، کامنتهای قبلی بی‌جواب از دستم میره... عذرخواهم از نورچشمام:نگار و شکوفه و بهار و نگین و بانو و علیرضاخان و میم‌گلی و مرضیه و مفرد مؤنث و یولدوز* و سمیرانامجوو بقیه‌ی عزیزانی که کامنتهاشون توی پستای قبلی بی‌جواب موند ... شرمنده‌ی همه‌ی شمام ... همیشه ...

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - ای ابر خوش باران بیا ...

 

تنها تو را سپاس ای داناترین!

که تمام کج‌سوهای پنجگانه‌ی چپ و راست و پیش‌رو و پشت‌سر و زیرپا را به رویم می‌بندی تا وادار شوم سر ِ سرگردانم را به تنها سوی ِ باقیمانده بگردانم! آن بالا ...

 

تنها تو را سپاس ای زیباترین!

که دلخوشی‌های پر زرق و برق ِ این‌جاییم را می‌ستانی که خالی بودن دستم یادم بیاید و سبک‌سری فراموشم شود و این سر ِ گران را به راهت آورم ...

 

تنها تو را سپاس ای بیناترین!

که اهل نبوده و نیستم برای این همه نازنینی تو ... برای این همه درد که به جانم می‌ریزی ... و این همه درمانم می‌کنی از درد ِ بی‌دردی ...

 

 تنها تو را سپاس ای شنواترین!

که می‌شنوی همه‌ی ناگویه‌ها و ناگفته‌ها را ... و اجابت می‌کنی دعاهای نکرده را ...

 

تنها تو را سپاس ای تنهاترین!

که تنها تو را سزاست سپاس ...

 

 

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - گزارش یک آزمون 

و اما سوژه ....

.

..

...

....

.....

......

.......

.....

.....

....

...

..

.

توضیح بیشتری در مورد برند این کلاه و موارد استفاده‌ی احتمالی اون نمیدیم‌ و ادامه‌ی ماجرا رو به ذهن خلّاق و ماجراجوی شما خوانندگان تیزمصّب(!) می‌سپریم! فقط جهت اطّلاع این که توی اتوبوس عین کاسه‌خالی‌ها(!) کر کر کر کر با خودمون می‌خندیدیم (برای رد گم کنی مسافرا هم، الکی گوشی رو دم گوشمون گرفته بودیم که مثلا به چرت و پرتهای رفیقمون داریم می‌خندیم!!) و چون وقتی اومدیم خونه، بازم باورمون نشد، توی این نت درپیت یه تحقیقچه‌ای کردیم و بهاینجارسیدیم!

شنبه و هفته‌تون خوش!!!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - بفرما ترشی

عارضم به حضور شما که ما یــــــــــک خــــاله‌ای داریم، یــــــــــک خاله‌ای داریم بسیار کدبانو! اونم چه کدبانــــویی! از هر هنرش صدتا انگشت(!) می‌باره! از دوخت و دوز و گل‌سازی و کارای هنری گرفته، تا صندوق قرض‌الحسنه خانگی تا بساز بفروش و دلالی ملک و ماشین و ... بگیر برو تا پرورش قارچ و گیاهان دارویی و آشپزی مجالس و واسطه‌گری امر خیر و ... و برو تا ته تهش ترشی انداختن! چند وقت پیش که والده‌ی ما خونه‌ی ایشون مهمون بودن، صحبت از فواید و خواص ترشی سرکه‌ی هفت‌ساله میشه، خاله‌ی فوق‌الذکر هم که مجال عرضه‌ی یک قلم از هنرهای فاخرش رو میبینه، یه دبّه گنده ترشی لیته‌ی چندساله(از نوع سرکه بادمجون چرخ‌کرده ... به به به!!)به والده‌ی ما تقدیم می‌کنه!

 والده، دبّه‌ی ترشی رو به منزل میارن و چندروزی مصرف می‌کنن و بعد از چندروز، شگفت‌زده از طعم بسیار ویژه و منحصر به فردش، دلشون نمیاد که تنهاخوری کنن و تتمه‌ی دبّه رو به منزل همشیره‌‌ی مکرّمه‌ی ما می‌فرستن!

دبّه‌ی مزبور، چندروزی هم توی انباری خونه‌ی اونا جا خوش می‌کنه و خونواده‌ی همشیره مقداری ازش مصرف می‌کنن، تا این که ...  بله! درست حدس زدین! از اونجا که پیوندهای عاطفی خانوادگی توی ما به شدّت مستحکم و قوی هست، همشیره هم دلش نمیاد که این نعمت بی‌بدیل رو تک‌خوری کنن و بعد از مصرف چند پیاله، تتمّه‌ی دبّه (یعنی حدود نصف باقیمونده) رو به کلبه‌ی حقیر میارن!

جاتون خالی، یکی دو وعده از این ترشی کهنسال هم ما مصرف کردیم! انصافاً طعم فوق‌العاده‌ای داشت و برای ما که ترشی‌خور قهّاری هستیم، این طعم عجیب و رازآلود (که رازآلود بودنش رو پای اسرار آشپزی خاله‌جان می‌گذاشتیم!) خیلی جالب و لذیذ بود! پس برای این که دبّه‌ی معشوقه‌ی ما کمتر توی دید باشه و برای جلوگیری از دستبرد احتمالی دیگر زامبی‌های ترشی‌خور (یعنی اخوی‌های محترم!) به فکر افتادیم که بقیه‌ی ترشی رو توی دبّه‌ی کوچیکتری خالی کنیم و یه گوشه‌ای چالش کنیم! جای همتون واقعا خالی! درست موقع جابجا کردن ترشی بود که دیدیم عجـــــــــــب! این ترشی خاله‌ی ما، علاوه بر طعم منحصر به فرد و خارق‌العاده، جایزه هم داره ... حالا چه جایزه‌ای؟! ایـــن:

 

 

بله! فسیل پوسیده‌ی قاشقی به دیرینگی تاریخ سرکه‌ی هفت‌ساله‌ی خاله جان ما!

گویا پسرخاله‌ی تخس ما، در همان اوان جوانی ترشی، به قصد ناخنک و قاشقک زدن، با این بدبخت خدازده سر دبه‌ی ترشی میره و احتمالاً درست در لحظه‌ی ارتکاب جرم، خاله‌جان از راه میرسه و پسرخاله جان، عطای ترشی رو به لقای خاله بخشیده و آلت جرم رو هم همونجا رها می‌کنه! و این میشه که این قاشق سابقا استیلِ ذلیل مرده‌ی بخت‌برگشته، اینجور مورد عشقبازی سرکه و نمک و مخلّفات ترشی قرارگرفته و به این روز در میاد!

وزن قاشق، حدود یک پنجم وزن اولیه شده! بعضی قسمتها (مثل لبه‌هاش) مثل تیغ نازک و تیز شده! البته به درد شیوینگ نمیخوره! چون همونطوری که می‌بینین، دندونه دندونه شده!

راز طعم ویژه‌ی ترشی خاله جان هم، حل شدن آلیاژ فولاد و کروم و نیکل و ... موجود توی این قاشق استیل نازنین بود توی سرکه! و بعد از این کشف بود که فهمیدیم این مزه‌ی خاص، هیچ زهر ماری نیست جز مزه‌ی آهن و فلز زنگ زده! پس به روان اموات خاله و پسرخاله‌ و والده و همشیره‌ی گرامی رحمت و درود فرستادیم و ترشی‌ها رو ریختیم دور! همین!

 

پس‌نوشت:این ترشی اعجاب‌آور اونقدر حواسمون رو پرت کرد که تازه درست قبل نوشتن این پست یادمون اومد که ای دل غافل! عصر فردا جمعه آزمون داریم ظاهرا! و چون آب از سَر که هیچی، از سقف هم گذشته بود حتّی، گفتیم بیایم و ماجرای این ترشیه رو بنویسیم! هرچه بادا باد!!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - عاشقانه‌ای برای عمو زنجیرباف

 

عمو جان سلام! شرمنده‌ام که خیلی دیر پیدایت کردم! خیلی خیلی دیرتر از آن که وقت و مجال و فرصت و عرضه‌ای باشد برای قدردانی از خوبی‌هایت!

سالها گذشته از آن زمانی که داد می‌زدم -عمو زنجیـــــــــــربــــــاف!- و تو با گلوی کودکان هم‌بازی‌ام، «بله» می‌گفتی! و شرمنده‌ام که بعد از این همه سال، اینقدر دیر یافتمت!

فدای دل پاکت بشوم عمو اسماعیل! که شیطنت و جسارت بچگی‌هایمان را مهربانانه تحمّل می‌کردی و زنجیری را که به هزار مشقّت و رنج بافته بودی، برای شادی دل ما پشت کوه می‌انداختی!

 عمو جان! ای کاش تو هم فیسـ.ـبوک داشتی! یا بلد بودی توئـ.ـیت کنی! یا حداقل توی این بلاگفای بی‌مادر وبلاگ داشتی! آنوقت شاید خیلی قبلتر از اینها، قبل از این که بینایی یک چشمت از بین برود، این شاهکارهای خاک‌نشین دستان مردانه‌ات را Share می‌کردی و هزاران هزار لایک می‌گرفتی از مردم!

http://s5.picofile.com/file/8123863334/06.jpg

 عموی هشتاد ساله‌ی من! ببخش که دیر رسیدم! آنقدر دیر که دستان پرتوانت، دیگر مثل گذشته نا ندارد که هرروز و هرروز زنجیر ببافد! زنجیرهایی که هیچ پهلوانی را یارای پاره‌کردن آنها نیست! آن هم نه با هُرم آتش کوره و زور ابزار صنعتی؛ که مرد و مردانه، پتک و سندان را به جان هم می‌انداختی و در کشاکش نبرد غیرتمندانه‌ی آنها، مفتول کلفت فولادی را حلقه‌ حلقه می‌بافتی و زنجیرشان می‌کردی!

دیر رسیدم! وقتی رسیدم که دستان پاک و پینه‌بسته‌ات می‌لرزند و آن قوّت قدیمت را ندارند، ولی آن غیرت و مناعت قلبت نمی‌گذارند آبروی هشتاد ساله‌ات را کف دستت بگذاری و چشم به دست مردم بدوزی! غمت نباشد عمو! سرت را بالا بگیر و افتخار کن به این که خاک‌انداز می‌سازی! من خاک‌اندازهای تورا هم دوست دارم و به چشم می‌کشم عمو جان!

http://s5.picofile.com/file/8123863326/05.jpg

هیچکس نداند، من که آمدم و به چشم خودم دیدم می‌دانم که تو با هزاران ضربه‌ی آن پتک و چکش سنگین بر سندان سخت‌جان، معجزه می‌کنی! آری معجزه! معجزه‌ی رام کردن ورقهای سفت و چغر پولادی ... معجزه‌ی تمکینشان به «خاک‌انداز» شدن!

http://s5.picofile.com/file/8123863234/01.jpg

فدای صداقتت عمو جان! اگر بهشت خدا یک وجب هم باشد، جای توست! که وقتی از تو پرسیدم این زنجیرها و خاک‌اندازها زنگ نمی‌زنند؟ بی‌درنگ گفتی: «چرا! آهن است دیگر! زنگ می‌زند! اگر خریدی و بردی منزل، حتماً رنگشان بزن!» و وقتی پرسیدم چرا خودت این کار را نمی‌کنی، گفتی: «اگر رنگ بزنمشان، زحمتم دیده نمی‌شود ...» و راست می‌گفتی عمو! این تاول‌های هزاران هزار، روی پولاد سخت‌دل، چه خوب گواهی می‌دهند راستی حرف و عملت را!

چه متبرّک است این کنج دنج کوچه! که همه‌ی بساط مردانگی‌ات را اینجا گشوده‌ای!

http://s5.picofile.com/file/8123863284/03.jpg

عموی مهربان من! گفتی هر روز از صبح تا شب فقط یک خاک‌انداز می‌سازی! و خوب می‌فهمم که خودت می‌دانی که هیچ پولی نمی‌تواند جبران کند این همه را! هنرمند بزرگی هستی که اثر مجهول‌القدرت را نه به قیمت واقعی آن، که فقط به بهای نان و حفظ جان می‌فروشی ... 12 هزار تومان فقط! بهای یک ساندویچ ... .

 زنجیر و خاک‌انداز تو، شاید به کار زندگی‌‌م نیایند! شاید ابزار چشم‌گیری نباشند در میان انبوه رنگارنگ ابزارهایی که همه دارند ... ولی خدا شاهد است که روحم به آنها نیاز داشت!

http://s5.picofile.com/file/8123863250/02.jpg

روح و جانم مبهوت و مدیون قطره قطره عرقهایی است که روی این خاک‌انداز هزاران‌چکش‌خورده و زنجیر ِ 19 دانه‌ چکیده ... از پیشانی آسمانی تو!

عموجان! ببخش که دیر یافتمت! کاش اقلاً ده روز پیش یافته بودمت! که اقلاً به جای فرزندان و نوه‌های نداشته‌ات، روزت را تبریک می‌گفتم!مــــرد!

 

یار من آهنگر است و دم ز خوبان می‌زند

گه به آب و گه به آتش، گه به سندان می‌زند

 

  • یارو گفتنی