یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب

بازپخش (10): مورچه‌ام!

يكشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۲:۲۵ ب.ظ
یادداشت‌های یک پسر شوریده - بازپخش (10): مورچه‌ام!

محل کارم، طبقه چهارم ساختمونی مُشرف به یه پارک شلوغ و پر جنب و جوشه؛ وقتی از کار خسته میشم، یکی از سرگرمی‌هام چشم چرونی توی اون پارکه! بازی ذهنیم هم اینه که سعی کنم خودمو جای یکی از اون آدمایی که تند تند دارن میان و میرن بذارم و تصوّر کنم که الان داره به چی فکر میکنه و توی چه فضایی سیر میکنه ... .
مثلا گاهی از شتاب آدم‌ها میشه حدس زد که دیرشون شده، از مدل دست گرفتن و تکون دادن کیف توی دستشون، میشه اضطرابشون رو فهمید؛ همینجوری اگه دقت کنی خیلی نشونه‌ها هست که معنادارن: مدل سر تکون دادن وقتی با موبایل حرف میزنن، نگاه کردن به این‌ور اونور، کوتاه یا بلند قدم برداشتن، تیپ و آرایششون و ...
با خودم فکر می‌کنم مثلا این آقایی که الان اینطور عجول و پریشون داره بدو بدو میکنه، بدون این که به هیاهوی بچه‌هایی که دارن بازی می‌کنن و می‌خندن گوش کنه، یا حتّی حواسش به طیف رنگارنگ رزهای نوشکفته باشه، یا هیاهوی شاد کلاغهای بالای کاجهای سبز و سیاه رو ببینه، دنبال چیه؟! اون آدم با همه‌ی دنیای بزرگی که توی ذهنش داره، از این بالا به اندازه‌ی یه گنجشک سرگردون دیده میشه و شاید از ارتفاع بالاتر، باز هم ریزتر! و از یه ارتفاع خیلی خیلی بالاتر، خیلی خیلی ریزتر! حتی اگه دنیای ذهنش خیلی خیلی خیلی براش گنده باشه، باز هم از اون بالا بالاها، کوچیکتر از جوش روی لب مورچه‌ی آواره‌ای دیده میشه که توی پارک، زیر دست و پای این آدمای عجول از ترس تبخال زده!

***
و این من هستم ... دوان دوان توی پارک زندگی خودم، با همه‌ی دغدغه‌ها و مسائل ریز و درشتی که یه جهان بزرگ ذهنی رو برام به وجود آوردن! و حواسم هست که اون بالا، خیلی خیلی بالاتر از طبقه‌ی چهارم یا حتی چهلم، یکی هست که حواسش به منه و به این تقلاها و شور و آشوبم خیلی آروم و مهربون، لبخند میزنه!

http://happyhomemag.com/wp-content/uploads/2013/08/ant.gif


اعترافات:
همون طوری که قبلاً هم گفتم، اصلاً نویسنده نیستم و بدون مجامله و تعارف، سوادم رو در حدّی نمی‌دونم که بخوام همچین ادّعایی داشته باشم ... باور بفرمایید اتّفاقی که برای پُست قبلی افتاد و این عنایتی که شما داشتین، شاید فقط به خاطر این بود که حرفایی بود که «از دل» براومده بود ... اعتراف می‌کنم بعد از اون همه بذل محبّت دوستان، برای لحظاتی مورچه‌ بودنم رو فراموش کردم و وهم برم داشت که ... .
خدا رو شکر می‌کنم که درست در چنین موقعیّت شرک‌آلودی، وقتی که دیشب با «بادی در کلّه‌ی تهی» به خواب رفتم، بت‌شکنی پیدا شد و تلنگری بهم زد که البتّه روز بعد متوجّهش شدم! دستبوس عزیزانی هستم که اون موقع بیدار بودن و بزرگوارانه هواداری کردن و البتّه دستبوس «...» عزیز که خوب موقعی سراغم اومد!
همچون همیشه، همه‌ی دلگرمی این مورچه به نگاه مهربون شماست که با مدارا و تحمّل، هوای این موجود ضعیف رو دارین و این کلبه‌ی بی‌مایه رو با حضور و کلام گرمتون روشن می‌کنین! و حرف دلم، اون جمله‌ی بالای صفحه است! و افتخار می‌کنم که باز هم تکرارش کنم:
من همه‌ی شما رو دوست دارم!
یا حق ...

  • یارو گفتنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی