یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب

طامات (3)

سه شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۳، ۰۵:۵۵ ق.ظ
یادداشت‌های یک پسر شوریده - طامات (3)
انگار سنگ بسته باشن به مغزم، سنگین سنگین... چشام از درد داشت می‌ترکید... انگار به جای جفت تخم چشم، دو تا لامپ دویست سوخته، به زور توی کاسه‌ی جمجمه‌م فرو کرده باشن و حالا باید به زور درشون بیارم... از صبح پنجشنبه تا صبح دوشنبه شاید کلا دو-سه ساعت خوابم برده بود...

آه عزیـــــزم... ببین چه نـاز خوابیده! دستای کوچولوشو ببین! نازتر از حریر و سپیدتر از برف... اون چشای پف‌کرده‌ و لبای ظریف شیرسیرش... آآآآخ که جون می‌دم واسه بوسیدن اون سرانگشتای نازک ... چه خوب بود اون سه هفته‌ای که بابا بود...

بابا... خیمه... دخترای تشنه و نگران... نگاه‌های پرحرف... تلظّی طفل رضیع... قنداقی که کفن هم... و تلظّی... و رضیع... «هوّن بی ما نزل بی، انّه بعین الله...»

عینکم هی بخار می‌گرفت و نمیذاشت خوب ببینم... چند بار برش داشتم و با گوشه‌ی شالم تمیزش کردم، ولی انگار نه انگار... آخرش بی‌خیالش شدم و گذاشتمش توی جیبم و تماشای هرچند تار تار جمعیت رو به اون شیشه‌های مه‌گرفته‌ی کوفتی ترجیح دادم... یهو اونور پیاده‌رو، ح... رو دیدم که زمانی گنده‌لات محلّه‌ی قبلیمون بود و وقتی بهش رسیدم و بغلش کردم، چشای سرخ و خیسش داستان «حرّ» شدنش رو تعریف می‌کردن و چشای وَق‌زده‌ و مغز سنگی ِ سنگین من، حکایت بلعم باعورا شدنم رو...

لخت و عور، فقط با یه مایوی تنگ که اونم چیز زیادی رو نمی‌پوشونه، لب استخر وامیستن و هرهر و کرکر می‌کنن، اصلاً حیا نمی‌کنن که اینطوری جلوی هم ظاهر می‌شن؟ من که هیچوقت روم نمیشه برم استخر، واسه‌ی همین چیزا... هرچی هم می‌خوای بگی بگو! امّل، دگم، هرچی.... نه! نه! چرا اینطوری فکر می‌کنی؟! منم همینطوری‌ام... منم مثل تو... اصلاً منم تو ام... از همون «نفس»ِ اوّل، منْ تو شدم...

نفس نفس زنان خودمو رسوندم به ماشین ِ افسار دریده که توی سراشیبی اقلاً سی-چهل تا سرعت گرفته بود، به یه چشم به هم زدن درو واکردم و بچه رو هل دادم طرف شاگرد و خودمو انداختم توش و دستی رو کشیدم... سینه و گلوم خِس‌خِس می‌کرد و می‌سوخت و هرآن حس می‌کردم که الانه که از گلوم خون بیاد، ولی نیومد... بچه و مادر تازه‌رسیده‌ش ولی، خون گریه می‌کردن!

خون... اگه توی خواب خون دیدی، خوابت دیگه هیچ تعبیری نداره! خیالت راحت ِ راحت... هیچ مشکلی پیش نمیاد و ان‌شاء الله مسافرات به سلامتی از سفر برمی‌گردن... البتّه صدقه یادت نره!

صادق نبودم باهات...؟ چه دروغی گفتم...؟ تو که چشم تو چشم، همه چی رو از اون ته ِ ته ِ نی‌نی چشمام (اون زمانی که هنوز توش لامپ سوخته فرو نرفته نبود) دیده بودی و خونده بودی... تو که گفتی هرچی بود و نبود رو توی صدای بغض‌آلودم شنیده بودی... لا اله الّا الله... آه آه آه...

آه... آدم ... آتش... گُر که می‌گیرم، یادم می‌رود از خاک بودنم را... انگار من هم، چون عزازیل ِ جنّی، مخلوقی از جنس آتش بوده‌ام... «خَلَقْتَنِی مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ...»  و در زیر لحاف غفلت عبادت شش هزار ساله، خــــیال کرده‌ام که «من ملک بودم و فردوس برین جایم بود» گُر که می‌گیرم، یادم می‌آید که باز هم بهترین مسکّنم، همان زیر دوش است که راحت می‌شود زیرش ببارم و بعدش با همان سر و تن خیس بزنم بیرون و گم بشوم لای آدمهای توی خیابان‌ها تا بلکه کمی، فقط کمی خنک شوم و رویم نمی‌شود که بگویم: «یا رب این آتش که بر جان من است، سرد کن آنسان که کردی بر خلیل...» که من ِ پست‌ترین ِ روسیاه‌ترین، از پشکل بدترین گوسفند خلیل هم ناچیزترم...

حکایت همچنان باقی...

  • یارو گفتنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی