یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب
یادداشت‌های یک پسر شوریده - محسن

 

گردن‌کلفت دبیرستان بود...

اخلاقش طوری بود که خیلی از بچه‌ها دنبالش بودن،  یه عدّه به خاطر هم‌دست و هم‌کاسه بودن توی شربازی‌هاش، یه عدّه هم که اهل این برنامه‌ها نبودن، یا ازش حساب می‌بردن و از گروه قالتاقش می‌ترسیدن، یا به طمع ولخرجی و دست و دل‌بازیش عین مگس دورش جمع می‌شدن...

توی محیطی که پوشیدن شلوار جین ممنوع بود و همراه داشتن نوار موسیقی یا عکس سرلختی بازیگرا و... مساوی بود با اخراج از مدرسه، این و باندش اهل همه‌جور خلاف ریز و درشت بودن! از دختربازی و خانوم بلند کردن تا عرق و ورق و زرورق و اوباش‌گری و چاقوکشی و ... بوی گند وایتکسی آخر کلاس هم کار اون و دار و دسته‌ش بود!

من توی گروه معدودی بودم که کاری به کارش نداشتم، منم درسخون نبودم، شرارت‌های خاصّ خودمم داشتم، ولی اعتقادم مانع این بود که دست به هر کاری بزنم و پا به هر راهی بذارم... حتّی یادمه یه بار که جلوی سینمای نزدیک دبیرستان دیدم که مزاحم یه دختری شد و دختره به گریه افتاد، بی‌خیال ِ اون ابهت الکی و دو سه تا نوچه‌های دستمال‌کشی که همراش بودن، یه سیلی محکم زدم توی گوشش و یادمه اونقدر ضربه محکم و غیرمنتظره بود که چشمای سبزش پر اشک شد و زود خودشو به اون در زد و راهشو کشید و رفت! حالا نمی‌دونم می‌خواست بیشتر از این جلوی رهگذرا خراب نشه یا این که از هیکل لندهور من ترسید!

********

 دوران دبیرستان من، سه تا مدیر اومدن و رفتن، مدیر آخری از بچه‌های جبهه و جنگ بود و گمونم شیمیایی شده بود و گمونم ناراحتی قلبی هم داشت و اون موقعا خیلی از رفتارهای خشنش رو به موجی بودنش ربط می‌دادیم؛

یکی از ابتکارات اون مدیر این بود که توی دبیرستان هیأت عزاداری راه انداخته بود و یادمه سال آخری که اونجا بودم، دهه‌ی محرّمش (که روزهای آخر سال تحصیلی هم بود) برای غروب‌ها که کلاسها تموم شده بود و مدرسه تعطیل بود، برنامه‌ی زیارت عاشورا و عزاداری گذاشته بود. از حدود 400-500 نفر از بچه‌ها، حدود 50-60 نفر میموندن.

یادمه روز آخر که شب تاسوعا بود توی پله‌های نمازخونه دیدمش، از بچه‌ها پرسیدم این اینجا چیکار می‌کنه؟ گفتن ظاهرا با دوست دخترش، شب قرار گذاشته و چون بیکار بوده اومده اینجا...

اون روز بعد از جلسه، برای دومین بار چشمای خوشرنگش رو خیس و سرخ دیدم...

********

 آخرین برخوردم با محسن، توی امتحانات بود؛ توی راهرو دیدمش و بعد سلام و احوالپرسی، شوخی شوخی با تسبیح درشتی که دستش بود محکم به دستم زد و گفت: این عوض اون چکی که به صورتم زدی! گفتم باشه! حالا تو حلالمون بکن، هرچی خواستی با این تسبیح بزن! تا اومد یکی دیگه بزنه، دست انداختم بند تسبیحش رو کشیدم و پاره‌ش کردم! دونه‌های تسبیح توی قهقهه‌ی جفتمون پخش و پلا شد...

********

چند ماه بعدش گذرم اون طرفا افتاد، به هوای سر زدن به دبیرا و احوالپرسی از دوستای سال پایینی رفتم توی دبیرستان و یه دوری زدم؛ موقع برگشتن‌ یه نگاهی به تابلوی اعلانات انداختم و در کمال تعجّب عکس پرسنلی محسن رو بزرگ شده دیدم... شهید محسن ... .

********

بعد‌ ِ دبیرستان رفته بود خدمت، توی اون روزهای اوج تاخت و تاز اشرار شرق کشور محلّ خدمتش افتاده بود اون طرفها... محسن و پنج نفر دیگه توی کمین قاچاقچی‌ها افتاده بودن... به رفیقاش گفته بود در برن و خودش تا آخرین گلوله مقاومت کرده بود... بعدش زنده زنده گرفته بودنش... دست و پاشو بسته بودن و اونقدر با قنداق اسلحه زده بودنش که تمام استخوناش شکسته بود... بعدش پوست صورتشو کنده بودن... بعدشم روش بنزین ریخته بودن و زنده زنده آتیشش زده بودن...

جهنّم ِ این دنیایی رو چشیده بود و پــــــــاکـــــ ِ پـــــــاکــــ رفته بود...

********

محسن بهم ثابت کرد که هنوز هم راه بازگشت هست... هنوز هم راه رهایی هست... هنوز هم راه رسیدن به «او» باز، باز است...

********

اینمردرو می‌شناسین؟

 

 

http://www.fatehan.ir/images/BlogPages/shahrokh.jpg 

لینک زندگی‌نامه‌ش...

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - طبلی قاط

خونه مادربزرگم توی یه کوچه‌ی دومتری بود که موتور هم به زور ازش رد میشد، یه روز جاتون خالی ناهار آبدوغ‌خیار مهمونش بودم؛ ما یه مثلی داریم که «آبدوغ‌خیار که خوردی، همونجا کاسه‌تو بذار زیر سرت و بخواب!» و از همین باب، همونجا سرمو روی یکی از پشتی‌ها گذاشتم و جنازه‌ی دوغ‌خورده رو انداختم که چرت بعد ناهار رو بزنم!

هنوز چشمام گرم نشده بود که دیدم سر و صدای بچه‌های توی کوچه بلند شد، سعی کردم بهش توجّه نکنم و خودمو بخوابونم که دیدم هرچی می‌گذره، داد و بیدادشون بلندتر میشه و ضربات توپشون به در خونه محکمتر!

کم‌کم هیاهوی بچه‌ها اونقدر بالا گرفت که مادربزرگ هم با اون گوشای سنگینش متوجّه شد و شروع کرد غرّ و لند کردن! از لابه‌لای بد و بیراهاش فهمیدم که ظاهراً بارها و بارها باهاشون دعوا کرده و نتونسته حریفشون بشه و هر روز این بساط مردم‌آزاری بچه‌ها برپاست!

پا شدم و پیرهن پوشیدم و رفتم سراغشون، چندین سال بود که از اون محلّه رفته بودیم و واسه‌ی همین توی بچه‌ها -که همشون اقلا 20-15 سال ازم کوچیکتر بودن- چهره‌ی آشنایی ندیدم! زدم به در پررویی و گفتم یار نمیخواین؟! بچه‌ها که اولش با دیدن هیکل و هیبتم و اون مدل بیرون زدنم از خونه، به هوای این که برای دعوا و تشر اومدم سراغشون گرخیده بودن، با دیدن لبخند و پیشنهادم یخشون وا شد و یکیشون که از همه تپل‌تر بود، با خنده‌ای که چشمای ریزشو ناپدید کرد ازم استقبال کرد و شدم نوک حمله‌شون!

http://axgig.com/images/22643723001808673014.jpg

چند دقیقه‌ای باهاشون بازی کردم و در حالی که خیس عرق شده بودم، نفس‌نفس‌زنان بهشون پیشنهاد دادم که: به نظرتون دست و پای این کوچه تنگ نیست؟! اگه موافقین، بیاین باهم بریم دو تا کوچه‌ی بالاتر که یه زمین خاکی واسه گل‌کوچیک داره و مزاحمتی هم واسه همسایه‌ها نیست!

بچه‌ها -که همیشه خیلی زرنگتر از اونی هستن که فکرشو می‌کنیم!- دستمو خوندن و یکیشون -که بزرگترشون بود- در حالی که توپ رو برداشته بود و عرق پیشونیشو با پشت آستین پاک می‌کرد گفت: شما برین خونه‌تون استراحت کنین آقا! ما خودمون میریم! ببخشید که اذیت شدین...

بعد اون آبدوغ‌خیار و نیم‌دست(!) گل‌کوچیک و بدون اون هیاهوی توی کوچه، خواب بیشتر چسبید...

********

به نظرم نامردانه‌ترین تبلیغات تلویزیون توی تابستون امسال، اون تبلیغی بود که نشون میداد بچه‌ها توی پارک داشتن دنبال هم میدویدن و با وسایل پارک بازی می‌کردن، بعدش اون تبلیغات‌چی با هیجان داد میزد که: آی بچه‌ها! بهترین سرگرمی واسه روزای تابستون این بسته‌ی کارتون کودکه که نمیدونم شونصدتا کارتون خارجی و... داره! برین بکپین گوشه‌ی خونه و صبح تا شب کور بشین از زور خیره شدن به تلویزیون...

http://tantak.ir/image/data/product/kartoon.jpg

اونم توی این وانفسای کم‌تحرّکی و رنجوری این نسل نفله و درب و داغون ما و بعد از ما...

 تتمّه:این اسامی بی‌ربط و درهم برهم که صبح تا شب از تلویزیون هزار بار می‌شنویم و می‌بینیم رو ببینین: کفش پیاده‌روی تـ.ـن‌تاک، ماهی‌‌تابه‌ی دوطرفه‌ی آگـ.ـرین، کف‌شوی چرخشی پلـ.ـین، عینک آفتابی تروکـ.ـالر، بسته‌ی کارتون کودک، بسته آموزش انگلیـ.ـیسی نان‌اسـ.ـتاپ، گیرنده‌ی دیجیتال مارشـ.ـال، کباب‌پز دوگانه‌سوز پـ.ـلین، دستگاه دراز و نشست تـ.ـن‌تاک و...

باورتون میشه پول همه‌ی این مزخرفات و بُـنجُـل‌جات، توی کیسه‌ی یه شرکت فلان فلان شده میره؟!این هم سندش...

تکمله:با خودم قرار گذاشتم، هروقت میرم خرید، بین مارک‌ها و برندهای مختلف یک کالا، دقیقاً اون چیزی رو که تلویزیون تبلیغ میکنه اصلاً اصلاً نخرم!

نظرتون چیه واسه این جریان یه کمپینی، کوفتی، چیزی راه بندازیم؟!؟

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - یک نفره!

 من نمیدونم چه خیری توی «پیاده‌روی دونفره زیر برگ‌ریزون و چیک چیک بارون و...» هست که اینقدر جماعتی براش سر و دست می‌شکنن و جماعت دیگه‌ای در حسرتش آبغوره می‌گیرن! به من یکی که تک‌نفره رفتن خیــــــــــلی بیشتر حال میده! مَـخسوزن توی این فصل پاییز، با این همه نوبرانه‌ی خوشمزه و دهن‌آب‌اندازش!!

راستش هر دفعه اومدیم بیرون و خواستیم یه ناخنک بزنیم به اینا:

http://www.selakteb.com/uploads/1382172747374.jpg

یا یه ظرف کوچولو از اینا بخریم:

http://old.kadbanoo.net/images/foodpic/pnacdoxiws.jpg

یا حتّی یه احوالی از این آقای خوش‌تیپ و  محترم بپرسیم:

http://aks.akkasee.com/files/gallery/3404%D9%85%D8%B1%D8%AF%20%D9%84%D8%A8%D9%88%20%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%B4.jpg

یا اقلّ اقلّش لبی تر کنیم:

http://www.news.eshetab.com/wp-content/uploads/2012/10/%D9%81%D8%A7%D9%84%D9%88%D8%AF%D9%87-%D8%B4%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D8%B2%DB%8C.jpg

هی با نیشگون و سقلمه‌ی این ضعیفه‌های ورپریده، از انواع جهت‌های چپ و راست و بالا و پایین و جلو و عقب(!) مواجه می‌شیم که: «ای کارد به خیکّت بخوره! که باز هوس هله هوله کردی» و «عین زنای حامله همه‌ش ویار آت و آشغال داری» و «خجالت نمی‌کشی با این شکم گنده‌ت بازم می‌خوای خرخوری کنی؟!» و «ای زقّوم و هلاهل بخوری با این همه چِلاس بازی!» و از این قبیل نصایح و لوایح!

خلــــــــاصه! از من به شما نصیحت! هیچوقت گول این تبلیغات پر زرق و برق پوچ و الکی رو نخورین:

http://bo3e.com/wp-content/uploads/Man-O-To-_-Bo3e-Com.jpg

و همیشه به عاقبتش فکر کنین!!

http://www.niniweblog.com/upl/imv/13214376640.jpg?1

 

اعترافیّه:از همون زمانی که  یاروچه‌ای بیش نبودیم، همیشه وقتی مهمونی، جایی می‌رفتیم و سر سفره می‌نشستیم، آرزو می‌کردیم اون غذایی که خیـــــــــلـــــی دوست داریم رو هیچکس دوست نداشته باشه!!

 الحاقیّه:الحقّ و الانصاف از محاسن و فوایداین یه دونه هزار دونه نوبرانه‌ی پاییزینمیشه چشم پوشید!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - بهاری ست که عاشق شده است!

اگه یه خرده بی‌خیال سر و صدا و هیاهوی والیبال و کشتی و فوتبال و... بشی و صدای تلویزیونو کم کنی ...

اگه یه کم بزنی به در پوست‌کلفتی و پنجره‌ها رو واکنی و بذاری خونه یه کم نفس بکشه...

اگه کمتر توی خیابون با بوق بوق و گاز و ترمز هیاهو راه بندازی و شیشه ماشینو یه کم بکشی پایین و حواستو جمع کنی...

اگه یه کم زبون به دهن بگیری و عوضش چشماتو خــــوب واکنی و با دقت گوش بدی...

می‌فهمی که داره میاد! یواشکی، بی سر و صدا و خیلی ناز و پرغرور... میاد و چادر هزار رنگشو میکشه روی هرچی سبزی یک‌دست تابستون!

اومدنش به همه‌تون مبارک!

 http://www.picup.sadedel.net/images/nqgw7oooqy4n0bgds05.jpg

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - فکّ ماندگار! 

دو سه ساعتی روز طول کشید تا از این جایی که وایسادم و عکس گرفتم (توی ایوون خونه‌ی رفیق) برسیم اون بالا، روی تپه‌ی روبرویی!

http://s5.picofile.com/file/8132935950/DSC_00770000.jpg

اینم منظره‌ی همون روستا، از بالای همون تپه‌ای که بهش رسیدیم!

http://s5.picofile.com/file/8132935842/DSC_00710000.jpg

افسوس افسوس... رودخانه‌ها به این جوی‌های کوچیک تبدیل شدن... تازه خیلیاشون کلا خشک شدن و این از معدود جوی‌های باقیمونده است.

http://s5.picofile.com/file/8132935768/DSC_00620000.jpg

یکی از دالون‌های بهشتی، کوچه‌باغهای روستا...

http://s5.picofile.com/file/8132935818/DSC_00640000.jpg

اون نقطه نقطه‌های قرمز، آلوهای رسیده و خوشمزه‌ بودن که جاتون خالی تا حدّ ترکیدن خوردیم و خوردیم و خوردیم!

http://s5.picofile.com/file/8132935976/DSC_00790000.jpg

این جیگر هم حیوونی کلی کمک حالمون بود! خدا قوت جیگر جون!

http://s5.picofile.com/file/8132935900/DSC_00750000.jpg

تا سفر بعدی، خدا یار و نگهدارتان باد! :)

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - کاتتر چموش

 

سلام به روی گل همه‌ی خواننده‌های این وبلوگ قراضه‌ی درپیت و دوستان یاروی نفله و درب و داغون و زهوار در رفته!

با پوزش از این که چند روزی کم پیدا بودیم!

غرض از مزاحمت و تصدیع این که این شبها دعا کنین برای بنده خدایی که درگیر عوارض لغزش کاتتر توی یک عمل خیلی ساده‌ی آنژیو و ایجاد خراش دیواره‌ی داخلی ورید و به وجود اومدن یک لخته‌ی خُل و چِل خون شده و البتّه فعلاً به لطف خدا از خطر انسداد عروق و سکته و ... نجات پیدا کرده!

همه‌تون رو دوست داریم! سایه‌تون مستدام!

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - جام جم

 

گمونم بیشتر از صد سال عمرشه، ولی می‌دونم که اقلا هفتاد هشتاد سالی هست که دیگه لب به نجسی نزده! یعنی آمار سه-چهار نسل آخر صاحباش رو دارم که هیچکدوم اهلش نبودن و این توی خونه دست به دست شده، شاید فقط برای این که باشه، شاید هم به خاطر اون دو بیت شعر بالاش -که شاید دل صاحب ذوقی رو به دست آورده- و شاید هم به خاطر نقش و نگار کَف ِش -که شاید چشم اهل هنری رو به خودش کشیده-

 

http://s5.picofile.com/file/8130968000/5.jpg

از شعری که روش نوشته شده معلومه که استاد پیاله‌ساز، اونو برای چه استفاده‌ای ریخته و تراشیده و روش قلم‌زنی کرده، ولی چرخ روزگار اینطور حالی به حالی‌ش کرده...

سالی یکی دو بار از توی گنجه درش میارم و با پنبه و سرکه به جونش میفتم و حسابی برقش میندازم، امّا غفلت غم‌انگیز سال و ماه، باعث میشه فراموش کنم مرتّب بهش برسم و گاهی حسابی کدر و سیاه میشه...

 بهش میگم: چه کردی پیاله جان؟! چه کردی که تویی که برای ناپاکی ساخته و پرداخته شدی، اینطور دست و دل شستی و حالا رهیده و پاکیزه، توی گنجه همنشین قلمدون و شمعدونی و سُبحه و سجّاده شدی، ولی جام جمی که صانعش برای پاک بودن نگارینش کرد، حالا به زیغ و زنگار، روز به روز سیاه‌تر و تیره‌تر ...

و بهم میگه: «نومید مشو ای جان، در ظلمت این زندان»*که صانع نگارگر، امشب فرجه‌ای داده که با پنبه و سرکه به جون ِ جام جم بیفتی و باز هم تر و تمیز و برّاق، بذاریش کنار سُبحه و سجّاده و شمعدونی و قلمدون و من ِ پیاله‌ی برنجین!

 ********

شراب تلخ می‌خواهم که مَردافکن بود زورش

http://s5.picofile.com/file/8130967926/1.jpg

که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

http://s5.picofile.com/file/8130967968/2.jpg

سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش

مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش

بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن

به لَعب زهره‌ی چنگی و مریخ سلحشورش

کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار

http://s5.picofile.com/file/8130967984/3.jpg

که من پیمودم این صحرا نه بهرام است نه گورش

http://s5.picofile.com/file/8130967992/4.jpg

بیا تا در می ِ صافی‌ت، راز دهر بنمایم

به شرط آن که ننمایی به کج طبعان ِ دلْ کورش

نظر کردن به درویشان منافی ِ بزرگی نیست

سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

کمان ابروی جانان نمی‌پیچد سر از حافظ

ولیکن خنده می‌آید بدین بازوی بی زورش

 http://s5.picofile.com/file/8130968018/6.jpg

 

اصل مطلب:این شب، یاد ما هم باشید!

 

* مصرع از مولوی

 

پس‌نوشت:

ممولی عزیز! شرمنده‌ایم از غفلت ...

نبودنت خیلی به چشم و دل سنگینه! زودتر برگرد ...

 

27

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - تصنّع

همین اوّلش بگم که من از این چیزکلاسای توخالی الکی پفکی که نمی‌دونم «با کیا شدیم 70-80 میلیون» و «مملکته داریم و...» خوشم نمیاد و معتقدم همینه که هست و منم از همین مردمم و هرچی اجتماع مشکل داره، منم توش مقصّر هستم و جملگی سر و ته یه کرباسیم جمیعاً! و اگه بخواد تغییر و تحوّلی هم اتّفاق بیفته، باید از جزء به کل باشه... یعنی از من! از تو!

شاید یکی از شادترین سکانس‌های زندگی ما(تعمّد دارم بگم سکانس! چون معتقدم خیلی از ما داریم فیلم-زندگی می‌کنیم!)سکانس جشن ازدواج و مجلس عقد و عروسیه! مراسمی که یه جورایی خاطره‌ساز مقطع گذر از دوران مجرّدی به تأهّله و طبیعتاً و ذاتاً باید فضای شاد و امیدبخشی داشته باشه! ولی اتّفاق غم‌انگیز اینه که اون مایه‌های شادی واقعی به مرور و در دوره‌ی فرسایشی تهیّه‌ی جهیزیه و وسایل زندگی و تمهید مقدّمات برگزاری مجلس با اون مخارج سرسام‌آور و وحشتناک از بین میرن و به نظرم تنها و تنها چیزی که دلخوشی عروس و داماد هست، نه آغاز زندگی مشترکِ عاشقانه، که رهایی از این دوران پر کش و قوس و جنجالی «برگزاری مراسمآبرومند و چشم‌پرکن(!)» ازدواجه!

این میشه که مجلس و مراسم عروسی، اون فرح و شادی خودجوش و ذاتی رو نداره و مجبوریم باز هم به زور پول، شادی تصنّعی رو به مجلسامون بیاریم و همچین چهره‌هایی رو ستاره‌ کنیم!(روی عکس هم می‌تونین کلیک کنین!)

http://www.amazing.ir/wp-content/uploads/2014/05/Dj-Hf-Amazing-ir-93.jpg

 خوب! ظاهراً همه چی حلّه و باز هم اون «نقاب» آبرومند رو جلوی چشم مردم زدیم و صورتمون به سیلی «شاد» شد و بالاخره جلوی حرف و حدیث مردمو گرفتیم! حالا این که پرداخت قرض و قوله‌ی برگزاری مراسم، مصیبتیه که شاید سالهای طولانی، کام داماد و عروس رو تلخ کنه به درک! مهم اینه که یک شب هزار شب نمیشه و مجلس باید «آبرومند» برگزار بشه!

 ********

یه سکانس دیگه از این فیلم(!) زندگی، ماجرای مراسم ختم خیلی از ماست! از یه طرف، ازدواج تک‌فرزند با تک‌فرزند و تولید نسل بی‌برکتی که نه عمّه و خاله داره و نه عمو و دایی(عموزاده و دایی‌زاده و خاله‌زاده و عمّه‌زاده پیشکش!)عزادار و گریه‌کنی برای متوفّی باقی نمیذاره! از طرف دیگه هم -بر فرض وجود همه‌ی این فک و فامیل- وقتی اون مرحوم مغفور خلدآشیان(!) توی زندگی دردی از کسی دوا  و گرهی از کار فروبسته‌ای وا نکرده، طبیعیه که کسی داغدار و عزادار رفتنش نیست و مردن همچین کسی که بود و نبودش فرقی نداشته، دلی رو نمی‌سوزونه و اشکی رو جاری نمی‌کنه! ولی خوب! مگه میشه بی‌خیال «حرف مردم» شد؟! مگه میشه مجلس سوت و کور باشه؟! مگه میشه مجلس حزن‌انگیز و آبرومند برگزار نشه؟! اینه که باز هم دست به دامن«دی‌جی(!)» پولکیو حتّی«گریه‌کن» الکیبشیم و مجلس رو به زور هم که شده «پر آب چشم» برگزار کنیم!(خاطره‌ی ریز: طرف 24میلیون خرج مجلس ختم باباش کرد، ولی 2میلیون واسه نماز روزه‌ی قضای وصیتنامه‌ی مرحوم خرج نکرد!)

 http://www.cinemaema.com/parameters/cinemaema/images/news/chandmigiri1137828937big.jpg

قصّه، قصّه‌ی خیلی از ما آدمهاست، قصّه‌ی چرخ زندگی‌هایی که به جای گردیدن دور محور «آرامش» و «خوشبختی» واقعی، چوب «حرف مردم» و «مردم چی فکر می‌کنن» و «آبرو داری» لاشون گیر کرده و از «چرخیدن» افتادن و قصّه‌ی نقاب و نقاب و نقاب و نقاب!

 

پس‌نوشت این پست:واسه مریضای روحی و جسمی دعا کنین!

پس‌نوشت پست قبلی:یه سر بهاینجابزنین و اسم و فامیلیتون رو جستجو کنین... براشون فاتحه بخونین تا براتون فاتحه بخونن! یا حق!

28

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - محکوم

 

«اگر می‌دانستید که یک محکوم به مرگ هنگام مجازات تا چه حد آرزوی بازگشت به زندگی را دارد ...»

من محکوم به مرگم! محکوم به مرگی با سرنوشتی بدتر از آن زندانی ِ محکوم به اعدام! که آن زندانی، زمان اجرای حکمش معلوم و ساعت‌های باقی‌مانده‌ی حیاتش معیّن است، ولی من، نگون‌بخت‌تر از او، زمان اجرای حکمم را هم نمی‌دانم!

من محکوم به مرگم! گرچه نفس‌هایی که می‌آیند و می‌روند، از حدّ شماره‌ی من خارجند؛ امّا چه بخواهم چه نخواهم در دفتر ازلیّت نگاشته و برای ابدیّت بایگانی ‌می‌شود، و بالاخره آن روز یا آن شب فرا می‌رسد که آخرین دم را به سینه‌ی سنگین فرو ببرم و آخرین بازدم، وداع من باشد با همه‌ی مولکول‌های O2 دنیا!

من محکوم به مرگم! هـــــــیـــــــچ تضمین کتبی و یا شفاهی ندارم برای این که آیا در پس ِ این لقمه‌ای که فرو می‌دهم، لقمه‌ی دیگری هم روزی مقدَّر من هست یا نه؟! آدمهای زیادی را دیده‌ام که مُردند، در حالی که وعده‌ی بعدی را نیم‌آماده، توی یخچال گذاشته بودند!

من محکوم به مرگم! چون هر چقدر هم واقعیّت حیات را نسبی و مشکّک بدانم، باز هم راه رهایی از این سرنوشت حتمی را بلد نیستم! سرنوشت تبدیل و تبدّل این حیات به حیات دیگر را... .

********

زیبا یا زشت، خوب یا بد، آسان یا سخت، قبل از رسیدن به آن موعد موعود، محکومم به گذران دوره‌‌ای مابین دو تنگی ِ رحِم و قبر... دوره‌ای به نام «زندگی» که شاید دوره‌ی حبس قبل از اعدامم باشد! دوره‌ای پر از ترسهای واقعی و دروغین... دوره‌ای سرشار از گرسنگی‌های جسم و روح... دوره‌ای تلخ از باخت‌ها و تاخت‌ها... و دوره‌ای پرزخم از داغ عزیزان(ردّ پای رفتگان هموار سازد راه را ... مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است)

من محکوم به زندگی‌ام! محکوم به مزمزه‌ی شیرین شهد تمام‌شدنی‌ ِ حیات!

این شب و روزهایی که عددشان را نمی‌دانم، همان شب آخر قبل از سحرگاه اعدامم است!

من محکوم به زندگی‌ام! و حال که جاویدان نیست و درد جانکاهی چون مرگ، پایانش می‌دهد، بگذارید حــــــــــــــال کنم با این زندگی! برون شو ای غم از سینه که لطف یار (دیر یا زود) می‌آید! تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می‌آید!*

بی‌خــــــــــــــــیال رفیق من! تو را می‌گویم ای «دلتنگی»! همراه شبها و روزهای من! هرچه می‌خواهی زهر به جانم بریز که می‌خواهم این شب قبل از اعدامم را با هم خوش باشیم!

چرا از تو برنجم «فقر»؟! جامه‌ی عزیز و باشکوه من؟ امروزم را قدر می‌دانم و تن در تن تو لبخند می‌زنم که سحرگاه فردا، تو را هم از تنم می‌کَنند!

آه ای همدم خوب من، ای «درد»! چه خوش به جانم آویختی...! دوستت دارم که می‌رهانیم از آتش!(مرد را دردی اگر باشد خوش است...درد بی‌دردی علاجش آتش است)**قدردان همراهی‌ت هستم و نگران آن که فردای اعدامم، «بی‌درد» بگذرد و ناپاکیزه بروم...

ثروت بی‌کران من، «نداشته‌‌های من»! این عزّت برایم بس که با وجود همه‌ی شما، باز هم هستم! نه فقط «زنده‌ بودن» که «زندگی می‌کنم»... عــــــــاشقانه و آرام!

********

لبخند من تقدیم به تو زندگی! ای جادوی رنگ‌رنگ! ای دروغ واقعی و واقعیت دروغ! ای پستانک روح من! با همه‌ی نداشته‌ها و دردها و رفته‌ها و قهرها و نقصها... دوستت دارم!

 

 «اگر می‌دانستید که یک محکوم به مرگ هنگام مجازات تا چه حد آرزوی بازگشت به زندگی را دارد، آنگاه قدر روزهایی را که با غم سپری می‌کنید، می‌دانستید.» (ابن سینا)

 

*از مولوی

 **از مجذوب تبریزی

 

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

 

اگه بخوام پنج نفر از کسایی که توی شکل دادن به شخصیتم تأثیر کلیدی داشتن رو اسم ببرم، قطعاً یکیشون دایی بزرگمه که از اون وقتایی که خیلی بچه‌تر از این بودم تا حالا، همیشه راهنما و همفکرم بوده و هست؛ با وجود ابهت و عزّتی که توی فامیل داره، همیشه سعی کرده در عین حفظ  حرمت و اقتدارش، مهربانانه به دنیای بچه‌ها و جوونها وارد بشه و تا جایی که می‌تونه گره‌گشای مشکلات معنوی و مادیشون بشه...

 دیروز که منتظر اتوبوس بودم واسه رفتن به سر کار، دایی سوارم کرد و نیم ساعتی با هم بودیم؛ اوّلش تعارفات معمول و احوالپرسی و بعد... بعد... بعد... بله! خیلی غم‌انگیزه که بعدی در کار نبود! یعنی بعد از این که احوال خودش و خانواده‌ش رو پرسیدم و اون هم از مامان و خانواده پرسید، واقعاً حس کردم حرفی برای گفتن ندارم! بدترین موقعیتی که میتونی کنار یک عزیز تجربه کنی همینه که کنارش نشسته باشی و حرفی برای گفتن به هم نداشته باشین!

دایی پخته‌تر از این بود که بگذاره اون سکوت همینطور گره‌خورده باقی بمونه، برای همین بحثی رو پیش کشید در مورد «جام و جان» حافظ و ربطش به «رحمانیت و رحیمیت» خدا و بالاخره نیمساعت تموم شد و خداحافظی کردیم و پیاده شدم.

********

یادمه یه زمانی پشت جلد دفتر مشق ما بچه‌ها، اسممون رو خیلی هنرمندانه به شکل گل و بلبل می‌کشید و همون موقعی که سرش گرم طرّاحی بود، من توی صورت متین و مهربونش خیره می‌شدم و اونقدر دقیق می‌دیدمش که حواسم به سفید شدن تک تک موهای سر و صورتش بود و وقتی بهش می‌گفتم، تعجّب می‌کرد از این که حتّی بیشتر از دختراش حواسم بهش هست... و دیروز حتّی به اندازه‌ی نیم ساعت حرف نداشتم برای گپ زدن با این مرد... .

 

* عنوان از حافظ

 30

 

  • یارو گفتنی