یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

من شما را دوست دارم

یادداشت‌های یک پسر شوریده

دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست
پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند ...

آخرین مطالب

گفته‌اند که لِلجنون فنونٌ! یعنی دیوانگان هم، در عین لایعقل بودنشان، تکنیک‌ها و تاکتیک‌های متفاوتی دارند و با شیوه‌های متنوّعی دیوانه‌بازی در می‌آورند! پس به طریق اولی، وبلاگ‌نویسان که بهره‌ی بالاتری از هوش (چه هیجانی و چه شناختی!) دارند، قطعاً و تحقیقاً شیوه‌های متنوّع‌تری را برای ابراز دیوانگی -ببخشید!- وبلاگ‌نویسی‌شان دارند! این شوریده‌ی نفله بر آن است که با استمداد از شما خوانندگان عزیزتر از جان، گامی لنگ لنگان در شناسایی و دسته‌بندی گونه‌ها یا ژانر‌های مختلف وبلاگ‌نویسی برداشته و اسباب آرامش روح آن عزیزان و شادی دل بازماندگان را فراهم آورد!

پسران دل‌شکسته:

این گروه از بلاگرها، به تازگی در غم از غرق شدن تایتانیک مربوطه در اعماق اقیانوس اطلس سر کوچه‌شان، داغدار و سینه‌سوخته‌ بوده ، تنها مونس‌شان در طول روز، لپتاپ و  pes و IGI  و قلیون و ... و در طول شب، بالش خیس از اشک و ترشّحات بینی‌شان می‌باشد! در و دیوار غار تنهایی این داغدیدگان (که همان اتاق خواب لمشت و پلشت و درهم‌ریخته‌شان می‌باشد!) پر از پوسترهای عشقولانه مشکی‌آمیز و بعضاً حاوی تصاویر خاک‌برسری می‌باشد و تنها خروجشان از آن مکان، فقط در هنگام نیاز به تغذیه و صد البتّه دفع ضایعات تغذیه می‌باشد!

نشانه‌شناسی:

1. قالب وبلاگ:

از آنجا که ضربه‌ی عاطفی‌ وارد شده به این موجودات رقیق‌القلب و فوق‌احساسی بسیار تکان‌دهنده و مخرّب بوده و قهر کردن معشوق دنیای واقعی یا مجازی‌شان، حادثه‌ای جان‌گداز در حدّ و حدود جان‌باختن تمام فکّ و فامیلشان در زلزله‌ی هشت ریشتری تلقّی می‌شود، این جماعت همیشه‌ سوگوار بوده و قالب وبلاگشان غالباً (به جناس ناقص دقّت بفرمایید!) مشکی‌پوش می‌باشد!


تک‌درختم سوخت، بگذار جنگل بسوزد؛ و یا: دیگی که واسه من نجوشه، بذار کلّه‌ی سگ توش بجوشه ... حالا که معشوق بلاگر مربوطه پریده،  پس اساساً دودمان عشق پررررر!


به انحنای گردن عاشق دل‌شکسته دقّت کافی مبذول بفرمایید!!



حالا که عشق نباشد، آماده‌ی اهدای دل و جیگر و روده و آلات و ادوات مربوطه (اعم از آک و کارکرده!) در صورت وقوع مرگ مغزی، به بالاترین قیمت پیشنهادی هستیم!

2. تصاویر وبلاگ: کاملاً قابل پیش‌بینی است که با توجّه به ضربه‌ی کاری وارد شده به عواطف و احساسات این موجودات جیگیلی جزقله‌ی حسّاس و نازنازی، این هنرمندان نازنین برای تهیه‌ی تصاویر مورد نیاز وبلاگشان، از مدلها و مانکن‌هایی استفاده می‌کنند که اساساً از ناراحتی مزمن ستون فقرات رنج برده و به طور مادرزادی دچار فیگور منحنی و مورّب (خمیده به عقب یا جلو!) می‌باشند!


بله! درست حدس زدید! اینه همون جوانی که بر درختی تکیه کرده!!


غار تنهایی این بابا، مجهز به دار و درخت نیز می‌باشد!!



عشّاق عزیز دقت بفرمایند که این فیگور برای بعد از صرف وعده‌های غذایی حاوی لوبیا و کلم و ... به هیچ عنوان توصیه نمی‌شود!


عاشق در درگاه معشوق... ؟!
نچ! دم در کلوپ جمشید‌سی‌دی برای خرید آخرین نسخه‌ی pes2014 !!

تبصره: این پُست ادامه دارد! راستش بیشتر از این‌ها بود، ولی در خلال ویرایش و تکمیلش، بلاگفای عزیز اون قسمتهایی که دوست نداشت رو قورت داد! حالا هم هرچی میگم اخخخخ، پس نمیده! لذا مجبور شدم برای رفع نگرانی شما نازنینان تا همینجاش رو بفرستم روی ایر و بقیه‌ش رو بعدا دوباره بنویسم! ببخشید!)

  • یارو گفتنی

(قسمت نخست، نوشته شده در یکشنبه دوازدهم آبان 1392 ساعت 8:0)

نقل است که اولین کامنت تاریخ را را در دوره‌ی پارینه‌سنگی مرحومه مغفوره گونداکونبابا در حدود یک میلیون و سیصد و بیست سه پونزده هزار و شصت و شونزده سال پیش در ذیل یادداشت نامزد هنرمندش مرحوم باتوملاروندا نگاشت. جریان این بود که باتوملاروندا روی دیوار غار بابای گونداکونبابا نوشته بود: «قرار امشب کافی‌شاپ سه‌بُز؛ اگه نیومدی میام با بابات میجنگم و نفله‌ش میکنم! یادت نره جیگر!» و دوشیزه گونداکونبابا هم یک تکه پی‌پی(!) خرس را برداشته و ذیل آن نوشته بود: «زرشک! ده تومن شارژ بفرست تا ببینم چی میشه! نفرستی هم بای میدم!»

از عاقبت این قرار و مدار عاشقانه خبری در دست نیست، فقط چند لکه خون در پایین سنگ‌نبشته دیده شده که معلوم نیست آیا مربوط به کلّه‌ی ابوی دوشیزه گونداکونبابا بوده یا کلّه‌ی خود دوشیزه گونداکونبابا یا این که قرار به خیر و خوشی انجام شده و این خون مال جای دیگر است!

مورّخین، نسل بعد کامنت‌گذاران را جماعت شنگولی دانسته‌اند که در مصر باستان، پایین فرمان‌های حکومتی زنده‌یاد توت‌آنخ‌آمون، پاچه‌خواری (یا پاچه‌خاری) کرده و باعث افتادن باد به غبغب و کلّه و دل و شکم وی شدند که در نهایت، نامبرده بر اثر فشار همین بادها مُرد! فور اگزمپل، در نوشتار ذیل ایشان به خط هیروگلیف کج کوله‌شان چنین مرقوم فرموده‌اند: «فشار شدیدی به دلم افتاده و روده‌هایم چون شش مار زنگی به هم می‌پیچند و اگر این پاچه‌خواران پشت سرم در کاخ نبودند، چقدر خوب می‌شد که راحت می‌شدم!» و در ادامه، دستمال‌کشی خوش‌خط به نام سینوهه (که برای لوس‌بازی از آواتار شاهین دستمال‌به‌دست استفاده کرده) دست به قلم شده و نوشته: «ای جانم به فدای رکتوم‌تان(!) سینوهه به قربانتان! سر و جانم فدای خوش‌بوی‌تان! جزّجگر بزند آن آشپزباشی لعنتی که هرچه می‌گویم در پیتزای مرغ حضرت توت جان، لوبیا و بادمجان نریزد، حالی‌اش نمی‌شود! الساعه می‌دهم مومیایی‌اش کنند قربانتان بروم قبله‌ی عالم جان!»


خوش‌بختانه در پاپیروس‌های بجامانده، سکانس‌های بعدی این ماجرا به دست آمده است. طی یک سری فعل و انفعالات شیمیایی، توت‌آنخ‌آمون راحت شده و آن دو نگهبان پشت سر ناراحت و در سکانس بعدی گریبان دریده و خود را به نیل درفکنده‌اند ... دِ اِند ! ... [سینوهه در حالی که دست در دست توت‌آنخ‌آمون دارد و همچنان پاچه‌ شلوارکش را می‌خارد، در افق محو شده و تیتراژ پایانی با آهنگ شیش و هشت بندری پخش می‌شود]

نسل سوم کامنت‌گذاران به اعتقاد دیرینه‌شناسان خیلی خوشحال بوده‌اند! سرسلسله‌ی این نسل طلایی (!) را می‌توان شادروان کامبیزخان دوم دانست که در ذیل بخشنامه‌ی پدر بزرگوارش مرحوم کورش کبیر مبنی بر تخصیص یارانه به همه‌ی دهک‌های ملّت، اعم از بالا و پایین، از کمبود بودجه نالیده و روی امضای پدرش تُف مالیده و بخشنامه را بی‌اثر نموده است! پژوهشگران بر این باورند که این شکایت از کمبود بودجه باعث شد تا زان‌پس وی را کمبوجیه بنامند و از شاهزادگی عزلش کنند و به منصب چلنگری بگمارندش!



در تصویر فوق، اثر تف کمبوجیه روی کلمه: «جهت اقدام مقتضی» مشخص است.

باستانی‌کاران(!) صدها سال است که این اقدام کمبوجیه را به نقد نشسته و نشست‌های متعدّد خبری برای آن برگزار کرده‌اند ولی هنوز تا این لحظه به نتیجه خاصی نرسیده‌اند.


**********


(قسمت دوم،نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آذر 1392 ساعت 11:54):


مدام با خودمان کلنجار رفتیم و شیطان رجیم خبیث را لعنت فرستادیم که بنشینیم درس بخوانیم و کاری به کار اینترنت و وبلاگ و این قبیل لهویات نداشته باشیم، ولی نشد که نشد! اصلاً این مردم عزیز همیشه در صحنه نمی‌گذارند که آدم به حال خودش باشد و دهان وا مانده‌اش را ببندد! لذا با عنایت به وقایع اخیر، بر آن شدیم که ادامه‌ی پُست تاریخچه‌ی کامنت‌گذاری را که هوادارن بی‌شماری درخواست تتمّه‌ی آن را داشتند، مرتکب شویم!


مقوله‌ی کامنت‌گذاری آنقدر جذابیت داشت که علاوه بر قشر فرهیخته و پرریخته‌ی جامعه، پای خیلی‌های دیگر (از جمله افراد شاسکول، یول، شاسمیخ، زامقارت، گولاخ و شُمپت!)*را نیز به قضیه وا کند! این شد که برخی از این موجودات که یحتمل از نعمت سواد خواندن و نوشتن هم محروم بوده‌اند، نسبت به مطالب به این سبک ابراز ارادت می‌کرده‌اند:



منشور جویده شده‌ی سازمان ملل متحد

البته این جماعت(شاسکول، یول، شاسمیخ، زامقارت، گولاخ و شُمپت!)*در طی سالیان بعد متکامل شده و با تمرین فراوان، مهارت «خط‌کشیدن» را به دست آورده و انقلابی در عرصه‌ی کامنت‌گذاری پدید آوردند. این شد که به جای تف کردن و گاز گرفتن و لگد زدن، رژلب عیالشان را کش رفته و خیلی شیک و مجلسی اقدام به خط‌کشی روی نوشته‌ها و نگاشته‌ها کردند.

به لرزش دست سوژه و کج شدن خط لب دقت کنید.

یکی دیگر از مهمترین ژانرهای کامنت‌گذاری و کامنت‌نویسی، پدیده‌ی بسیار جالب توجه و به فکر فروبرنده‌ی«توالت‌نویسی»است. مورّخان معتقدند که حدوث و بروز مظاهر تمدن و شهرنشینی در این سبک تأثیر شگرفی داشته است؛ به این معنا که در قدیم که مردم در پشت تپه و یا زیر بتّه‌ی خار کارشان را می‌کرده‌اند، در و دیواری وجود نداشته و مردم به تنها یک هنرنمایی اکتفا می‌کرده‌اند؛ اما پدیده‌ی منحوس شهرنشینی باعث شد توالت‌های مجدّر و مسقّف و مبوّب (دیواردار و سقف‌دار و دردار!) ساخته شده و بوم هنرنمایی دوم مردم نیز فراهم شود!

این ژانر مهم، خود به چند زیرژانر عمده تقسیم می‌شود! بخشی از این کامنت‌ها در فضای کاملا جدی و رسمی نگاشته شده و معمولاً نکات کلیدی‌ای را به نشینندگان و خوانندگان گوشزد می‌کنند.

یادگاری از مرحوم آیزاک نیوتون



مشخص است که منظور نگارنده، چیز دیگری بوده و آن چیز دیگر را فیلتر نموده است.



تذکر کاملا جدی ایمنی که البته مبحث کار «بزرگ» و «کوچک» و مهارت خودکنترلی
مربوط به تفکیک بین آنها، به خودی خود مقوله‌ای بسیار جدی و قابل بسط است.



شاعر گمنام محترم با ادبیاتی کاملا مخلصانه، از هنرمندان تقاضا کرده که نسبت به محو شاهکار هنری خود در
جهت فرار از شهرت و قدرت و ... اقدام کنند. به کامنت زیر ِ کامنت مربوطه هم توجه بفرمایید.


متاسفانه بعضی عناصر ضدفرهنگی، چشم دیدن این هنرنمایی‌ها را نداشته و اینگونه علیه
هنر و هنرمندان اطلاعیه و شب‌نامه و ... می‌چسبانند.



بخش دیگری از این ژانر، مربوط به محتوای غیررسمی و فعالیت‌های مؤثر سیاسی، اجتماعی و ... می‌باشد:

ننگ؟! رنگ؟! چی؟ کجا؟ چطور؟!


نگارنده، از منتقدین جدی شعار مرگ بر ... بوده‌اند


همان نگارنده، بعد از اتمام هنرنمایی و پا شدن از سر ماجرا(!)

جامعه‌شناسان بر این باورند که تهاجم فرهنگی شرق (!) باعث شد که این حرکت فرهنگی، به صورتی کاملا‌ً نرم و خزنده، از زیر در توالتهای غرب هم نفوذ کرده و غرب‌نشینان هم با این پدیده‌ی فرهنگی-هنری آشنا شوند:

سرویس‌بهداشتی سالن کنفرانس سران اتحادیه اروپا
فحش‌های بد بد نسبت به عمه‌های مقامات اتحادیه اروپا در کامنت بالای دستگیره مشهود است


درست حدس زدید! کامنت قرمز رنگ وسطی، اثر بانو اشتون است، وقتی وسط نشست 5+1 تنگش
گرفت و با اجازه آقای کری به wc مراجعه کرد. (کیفیت پایین به دلیل تاریخ‌گذشته بودن رژلب است)

ژانر بعدی کامنت‌گذاری، ژانر نوشتن پشت صندلی اتوبوس‌های شهری و بین‌شهری می‌باشد که طبق آخرین پژوهش‌های انجام شده مشخص شده که طولانی بودن مسیرها و ترافیک شدید، بیشترین نقش در توسعه‌ی این ژانر هنری داشته است.

ادامه‌ی هنرنمایی فعال سیاسی عزیزی که نوشته‌هاش روی سیفون جا نشد، اینجا بقیه‌شو نوشت.


عشقی پاک ... به پاکی لاک غلط‌گیر ...



کاری از اخوی‌های مستأجر سابق اینجا (یعنی اون وبلوگ نفله شده!)


هنر کامنت‌ و کامنت‌نویسی، بعد از پیمودن این مسیر پر فراز و نشیب در طول سالیان سال، به رشد و کمال نهایی خود دست یافت و آخرین پدیده‌ی سال میلادی 2013 به دست کامنت‌گذاران شیرافکن و همیشه در صحنه‌ی ایرانی در روزهای اخیر تجلّی خارق‌العاده‌ای پیدا کرد!




ابراز احساسات خوانندگان عزیز و همیشه‌ در صحنه‌ی میهن عزیزمان


البته در این بین، دستهای پشت پرده‌ای هم سعی در مقابله با این حماسه‌ی ملی داشته اند

این پدیده‌ی نو و شاهکار بی‌بدیل سرزمین همیشه پارس باعث شد صدای همه‌ی بوق‌های استکبار جهانی در بیاید و لبخندی بر لبان مرحومه‌ی مغفوره، عمّه‌ی کورش بزرگ بنشیند!
این حقیر سراپا تقصیر، یاروگفتنی شوریده‌ی ترشیده، به سهم خودم، این پیروزی بزرگ و فتح‌الفتوح گران‌سنگ را خدمت همه‌ی فیس‌بازان دلاور میهن عزیزمان تبریک عرض نموده و از همین الآن، به فنا رفتن نه تنها صفحه‌ی زنده‌یاد مسی، بلکه کل پدیده‌ی منحوس و منفور فیصبوق را در شامگاه 31 خرداد 93 و بعد از بازی تاریخی ایران و آرژانتین، به مارک زاکربرگ ضالّ و مضلّ تسلیت عرض می‌نمایم!

* برای توضیح کلمات و ترکیب‌های تازه (!)فوق بهلغتنامه فارسی شهریمراجعه بفرمایید!

الحاقیه یک:هم اکنون باخبر شدم کهمسی عزیز (که از طلا گشتن لابد پشیمان گشته بود!) صفحهفیسبوووق خود را مسدود فرموده!
الحاقیه دو:در ساعت16:11:20 امروز 19 آذرماه92آمار بازدید وبلاگ درپیتمان به 10000 رسید!


الحاقیه سه:این پُست توی اون وبلوگ جوون‌مرگ‌شده‌ی ناکام، مورد لطف خیلی از عزیزان قرار گرفته بود! دو تکّه بود که مجموعاً شاید حدود سه روز کامل وقت برده بود که اینجا برای این که شما خواننده‌های نازنین معطّل نمونین، همه‌شو یه جا آوردم! امیدوارم خوشتون بیاد و اگه زیادی طولانی شد و خسته‌تون کرد عذرخواهم! فدای همه‌تون!

  • یارو گفتنی

آن سوپری بنجل فروش، آن که دائم نیشش وا تا بناگوش، آن دم‌بریده‌ی ناقلا، آن که گوشت گربه به خلق‌ فروختی به جای کالباس مارتادلا، آن طنزنویس زلزله،مولاتنا بانو زبلهقَدّس‌الله‌نفسهااز کهنه کاسبان اصفهان بودی و مدام در پشت دخل و ترازو از فشار جیش، لرزان و جنبان!

در وجه تسمیه‌ی حضرتش گویند که در عهد جوانی، لیلا نام داشت و چون ید طـــــــولـــــــــــــایی داشت در صید انواع جک و جانور، از آبزی و هوازی و چرنده و پرنده و خزنده و رونده، و در هر یک از مراحل سیر و سلوک به تربیت جنبنده‌ای (از اردک و طوطی و لاک‌پشت و کفتر گرفته تا گربه‌ی دم حجله را که به جای قتل، بر درب حجره‌اش گمارده و با کالباس گندیده تغذیه می‌نمود) همّت می‌کرد، عمله‌ی ثبت احوال سجلّش را ضبط نموده، به جای آن اسم مهجور،  "زبله"اش نام نهادند!




منقول است که شبی در عوالم بی‌خودی و کشف و شهود، بر حضرتشالهام شدکه پاپ‌کورن و پف‌فیل و نقل پیرزن و ذرّت بوداده و گل بلال، الفاظی متعدّدند برای یک معنا! و آن معنا از نوستالژی‌های دوره‌ی خردی وی بودی و با حضرت فیل، قرین!!!

مولانا نرگدای تنبونکی حکایت کند که در یوم پنجشنبه‌ای، یکی از مریدان بر دکّان حضرتش برآمد و از معظّم لها درخواست بسته‌ای نوا....اشتی نمود! مولاتناکرّم‌الله‌وجههاهمچنان که مطلوب وی را در نایلون مشکی پیچیدی، بسته‌ای منچ نیز به عنوان اشانتیون عطا فرمودی! مرید مسکین در عجب شد و مولاتنا را پرسید: حکمت آن ملعبه چیست که در کیسه‌ام نهادید؟ مولاتناسلّمها اللهفرمود: از خریدت بدانستم که شب جمعه‌ات به فنا رفته! لهذا ملعبه‌ای عطا کردم که اقلّاً با آن سرتان را گرم نموده و گذر ایّام و لیالی را تاب آورید! مرید بیچاره صیحه‌ای کشیده و ترمز بریده، خشتک شلوار کردی‌ش را دریده و سر به بیابان زاینده‌رود نهاد!




مروی است که از غایت گران‌فروشی و پرده‌دری، در اواخر عمر به عقوبت الهی دچار آمد و دست به هر مأکولی که زدی، عیب و علّتی یافت! از جمله آن که بادمجانی مشابه شوشول فرنود به سفره‌اش آمد و روزی دیگر،اناری باسن‌کجبه دستش افتاد! والله العالم!

رحمة الله علیها!


*(با تشکر از زحمات ممولی ورپریده!)

  • یارو گفتنی

سلام دااااغ به گل روی همه‌ی ترشیده‌ها و شوریده‌های باصفای بامعرفت بامرام باوفای باوقار باشعور باشخصیت، از خرد گرفته
(کوچول و موچول، بچه‌های ممول! و نسیمکه اینجابهزور خودشو جا کرد!)تا متوسط! (بهار و ندا و یولدوز* و شهرزاد 14ساله(!) و بچه باحال و دختری خاص (کجکی بخونین!) و بهاران و  آرزو و ... ) تا گنده (باجناق جان علیرضا و قاسم نیگ و بیدل و ممول و حاج علیشون و سیمرغ و مــــن؟! و ... ) و دو ایکس لارج(!) (زبله و ننه‌بزرگ و عمّه‌ی شوریده و ...)

همونطور که توی کامنتها گفتم، من این خواننده‌های باحال و باصفا و ... (با همه‌‌ی چیز میزای فوق!) رو  با خواننده‌های سایتهای قراضه‌ای مثل ویکیپدیا هم عوض نمیکنم! چه برسه به خواننده‌های معلوم‌الحالی مثل ساسی و ماسی و آغاسی و داریوش و گوگوش و دوگوش و چارگوش و پیشرو و پسرو و شل‌کن و سفت‌کن و تهی و پوک و پلاسیده و ماسیده و هیچکس و بیکس و کرکس و  یاس و ناس و آس و پاس و الی آخر!!!

و البته قربون اون حافظه‌های درب و داغونتون برم که اونقدر بخارات ترشیدگی به خون مبارک رسیده که اسیدیته‌ش بالا رفته و بالکل سیم میمای مغز سولفاته شده و حق میدم که حتی اسم عمّه‌ی من هم یادتون نمونده باشه، چه برسه به پستهای درپیت اون وبلوگ ناکام!

بهرحال تعدادی از خواننده‌های جون جونیٍ، به طمع جایزه‌ی ارزنده که نه، بلکه برای شادی دل این شوریده‌ی ورپرسده، لطف کردن و تا جایی که کشش داشت زور زدن و چیزایی که یادشون مونده بود رو نوشتن!

راست و حقیقتش، تا دیروز صبح همین حدودا، شهرزاد عزیز ترشیده، طی یک رقابت تنگاتنگ با بیدل ورپریده تونست برنده بشه و همونجا به بنده خدا خبر خوشش رو دادیم (البته یواشکی و ایمیلکی!)

برای این که از فضولی خدای نکرده طوریتون نشه هم عرض می‌کنیم که جایزه به انتخاب خودش یکی از این دو مورد بود:

1. دو هزار تومن شارژ ناقابل موبایل که یحتمل چون مفتی بوده تا شب خرج اتینا میشه!!

2. یا اینکه به نیابت از ایشون، یک زیارت امام رضا علیه السلام و دعا توسط یکی از خواننده‌های عزیز که توی مشهد هستن انجام بشه! (و ایشون این گزینه رو انتخاب کردن)

جایزه‌ی ایشون، امروز تقدیمشون خواهد شد و همینجا از اسپانسر عزیز (بزرگواری که تقبل زحمت کردن برای این زیارت) تشکرات صمیمانه می‌کنیم!

اما بعد از این همه تفصیلات؛ حدود ساعت 10 دیروز یهویی یه کامنتی از یکی از خواننده‌های مظلوم و سربزیر و ساکت و آروم وبلاگ به اسم آرزو بانوی گرامی، صاحب وبلاگ 32 نقطه به آدرس ایییش7 (!) یا عیش7 (!) واصل شد که در کمال ناباوری اسم و آدرس دقیق 15 مطلب اون وبلوگ نفله شده رو گفته بودن!!! (ناگفته نماند که دیشب هم شونزدهمی رو گفتن!) یعنی رسماً رکورد حافظه و آیکیو رو شکستن و نشون دادن که ماشالا هزار ماشالا حتی بیشتر از خودم حواسشون به چرندیاتی که مینوشتم بوده! دمشون گرم و لطفشون پایدار!

مشکلی که هست اینه که نه ایمیلی از ایشون داریم و نه وبلاگشون کامنتدونی باز داره که بشه خبرشون کنیم، لذا احضاریه رو آخر مطلب قبلی چسبوندیم و جایزه ایشون هم حاضر و آماده گذاشتیم کنار تا سر و کلّه‌شون پیدا بشه و دو دستی تقدیمشون کنیم! شما هم هرجا دیدینش خبرش کنین بیاد تا خدای نکرده به سرنوشت خدابیامرز بنت‌الپاپا دچار نشه!! متشکرم!


  • یارو گفتنی
نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم مهر 1392ساعت 8:19


بعضی روزها که سر صبح با اتوبوس میام محل کار، خنده‌م میگیره از این پسرای تازه بالغ دبیرستانی که میرن وسط اتوبوس مسخره‌بازی در میارن، به هوای این که دخترا نگاشون کنن و به حماقتشون بخندن! طفلیای تازه کف کرده خیال می‌کنن خبریه و میل به جنس مخالف اون‌قدر براشون تازگی داره، که انگار شیرفلکه‌ش از آسمون وا شده و فقط و فقط ریخته توی یخه (یا پاچه؟! یا خشتک؟!؟!) اینا!

و البتّه که یه عدّه‌ دخترای تازه به دوران (منظور د َوَران می‌باشد!) رسیده هم که غافلن از اون شیرفلکه(!) بـــــــــــــاور می‌کنن که این جوجه‌فسقلی‌ها دارن واسه "اونا" جان‌فشانی می‌کنن! واسه‌ی همین هی چراغ میدن و ریز ریز میخندن و انگار با همزن برقی، کفِ این کف‌کرده‌های در به در رو کف‌تر می‌کنن!!!

امروز صبح، پسره از بس حواسش به دخترا بود، یادش رفت ایستگاهی که می‌خواست پیاده بشه و چون ایستگاه بعدی چند کیلومتری فاصله داشت، داد و بیداد که آقا نیگه دار! مدرسه‌م دیر میشه و ...! راننده هم که فرصت خوبی برای انتقام گرفتن از شلوغ‌بازیای اینا گیرش اومده بود، پاشو تا استخون لگن روی پدال گاز فشار داد!

یه وقت در کمال ناباوری دیدیم که پسره (که پشت لبش هم به قاعده‌ی موی پشت دست ما سبز شده بود!) شروع کرد بلند بلند گریه کردن و التماس که آقا دیر می‌رسم مدرسه و ناظم رام نمیده و از این قسم تضرّعات!

راننده‌ی رئوف و فداکار هم لج کرد و از باب "اظهار عجز پیش ستم‌پیشگان خطاست / اشک کباب،باعث طغیان آتش است" انگار نه انگار! گازشو گرفت و توی ایستگاه بعدی هم به زور نگه داشت و پسره رو با چشم گریون و دماغ آویزون انداخت پایین!

دلم سوخت براش! و از این حرصم گرفت که بعد پیاده شدنش، همون دخترایی که پسره واسه جلب توجه اونا خودشو هف لا هش لا کرده بود، کِر کِر بهش می‌خندیدن!

بله! به قول یاروگفتنی:پسربایدمردونگیداشته باشه ... !!!



*******

هر دفعه به این پُستهای اون مسروق مرحوم نگاه می‌کنم، جیگرم تا آپاندیس می‌سوزه! نه واسه این مطالب قراضه، که بیشتر برای کامنت‌های دوست‌داشتنی رفقای جانی! (یعنی جون جونی! نه اون یکی جانی!)

میگم رفقا، کیا از پُست‌های اون یکی آدرس شادروان چیزی یادشونه؟! یه بیست سی تایی بودن که تا حالا دو سه تاشو اینجا آوردم! گفتم یه مسابقه‌ی حافظه بذارم بد نیست! حالا شما بر و بچ قدیمی، بفرمایید که چند تا مطلب از اون یکی یادتونه؟ لازم نیست حتما اسمش رو بگین؛ موضوعش رو هم بگین کافیه! هرکی بیشتر اسم برد یا موضوعشو یادآوری کرد، اول می‌شه و جایزه هم به پیشنهاد خودش! البته بالاغیرتاً خیلی سنگین نباشه!

کامنتها رو باز میذارم؛ فقط اونایی که میخوان شرکت کنن، خصوصی بذارن که کسی از روی دستشون ننویسه!!

منتظرم! ممنون!


احضاریّه:

توجّه توجّه!ترشیدگان ذیل الذکر هرچه سریعتر خودشان را در وبلوگ حقیر آفتابی بفرمایند!

1. سرکار علیّه شهرزاد بانو، معروف به شهری که از صبح امروز اطّلاعی از ایشان در دسترس نیست!

2. سرکار خانم آرزوی گرامی، صاحبه محترمهوبلاگ 32 نقطه(!)که نه ایمیلی از ایشان در دسترس هست و نه وبلاگ وزینشان جایی برای کامنت گذاشتن دارد!!!


  • یارو گفتنی

بله عزیزان! حتما خاطر شریفتون هست که بلدیه
ی فخیمهی تهران، با توجه به خطر انقراض نسل دوچرخهسواراندر ایران، در یک اقدام فرهنگی و بشردوستانه دست به تهیه و نصب این تابلوهای قشنگ قشنگ زد تا همه مارو نسبت به شادتر بودن دوچرخهسواری، اونم از نوع دسته جمعیش، آگاه کنه!

همونطوری که میبینین، از لبخندهای منقش بر لبان این خانواده‌یعزیز، میشه شاد بودن عمیقشون رو تصور کرد!

مشخصه که ماشالّا هزار ماشالّا یکی از یکی شادتر و شنگولتر! دوچرخه چندنفره که باشه، یه دونه هندونه و سه تا بادکنک هم داشته باشی، دیگه آخــــررررر خوشیه!  (البته گمونم نقّاش محترم تا حالا روی زمین غیرآسفالته دوچرخهسواری نکرده!یا که زیر ب.ا.سن اهل و عیال این خانواده شاد، ایربگی چیزی نصب کرده که توی دست اندازهای این راه علفی، دردشون نمیگیره و اینطورسرخوشن!)

بله! اینجا بود که ما طبق معمول عقب موندیم و کشورهای اجنبی که داشتن با ماهوارههاشون مارو نیگاه میکردن، یه دفگی دوزاریشون افتاد که ایییییییی دل غافل! پس رمز شاد بون اینه که ما نمیدونستیم؟؟!!؟؟ یالّا ملت! سریع دست به کار بشین و شادیآفرینی کنین!

این شد که ملّت کافر از خدا به دور، به توصیههای شهرداری معظّم ما عمل کردن و یکی یک وسیله‌یدوچرخ پرظرفیت تهیه کردن و اهل و عیال رو چیدن روش و شروع کردن بهرکابزدن!


ریوزو تاناکورای ژاپونی که این موتور رو با پسانداز یارانههاش خرید


حامد کرزای خان دلشاد که خسته از سیاست، پا به این مرکوب شاد نهاد و دلش گشاد شد!


عبدالقرتی خان، پسر عمه‌یکرزای؛ عمه کرزای در خورجین موتر مستتر است!


اوبامای کلکباز با اون یکی عیالش! و با اون یکی بچههاش!


شاهرخ خان، که از وقتی به این زندگی شاد روی آورده، آب زیر پوستش دویده و تپل مپل شده!


اینم خونواده بابرکت آمیتا چاخان! آیشواریا رای دوربین ندیده، رو به عکاس نشسته!

حالا شما خوانندگان عزیزتر از جان بفرمایید که نظرتون در مورد این پدیده فرخنده چیه و یه زمانی اگه اگه اگه رویاهاتون محقق شد و از ناسوت ترشیدگی به ملکوت تأهّل پیوستین، چند تادوچرخه میخرین؟! هر کدومشون هم چند تازین داشته باشه؟!

الحاقیه:غروبی از بیرون داشتم بر می‌گشتم خونه، یه دفگی چندتا از کامنت‌های این پُست یادم اومد! لای جمعیت پــق زدم زیر خنده!! از اونجایی که مدیریت بحرانم قویه، سریع گوشی رو از جیب بغل لباسم درآوردم و گرفتم در گوشم که بله! مثلا داریم با رفیقمون چرت و پرت تف می‌دیم! مردم نگن مرتیکه‌ی گنده‌ دیوونه شده! حالا دیوونه شده واقعا؟!؟!
  • یارو گفتنی

اوّلاش همهچی شوخی بود، یه جور لودگی و مسخرهبازی؛ بگو بخند و تیکه انداختن و کل کل و شرّ و ورّ ... خودش میگفت بعد از مدتها، داره روحیهش باز میشه و چشمه زلال خنده، به لبهای یخ زدهش بر میگرده ... . میگفت تنهای تنهاست و هیـــــــچکس درکش نمیکنه و زندگیش سرد و کرخ و مکانیکیه و اینمن بودم که باعث شدم به زندگی برگرده ...
بهونه
یخنده‌هاششدم!

***

باورم نمیشد! خیلی خیلی برام عجیب و غیرقابل درک بود! ظاهر زندگیش خیلی خوب و شاد بود و خیلیا حسرت زندگیشو داشتن ... . واسهی همین خیلی با احتیاط جلو رفتم و با مراعات اجازه دادم جلو بیاد! کم کم نقاط مشترک کشف میشد. یه چیزی رو همزمان با هم میگفتیم، خصوصیتهایی توی خودمون پیدا میکردیم که خیلیشبیه همبود، با هم میخندیدیم، با هم چرت میگفتیم، با هم بغض میکردیم و با هم گریه میکردیم!

بهونهیآرامشششدم!

***

اونقدر به هم نزدیک شده بودیم که به شدّت نسبت به هم حس مالکیّت میکردیم؛ حتی فکرش رو هم نمیتونستیم بکنیم که یکی دیگه بخواد بیشتر از ما دو تا ... . روی ابرا بودیم ... خوش میگذشت ... حساسیتهایی که روی من داشت، این باور رو به خوردم داده بود که ... دوستم داره!

بهونهی احساساتش شدم!

***

گذشت و گذشت تا این که یک شب سر یه موضوع الکی بحثمون شد ... من سرش داد زدم، به یک عزیزش توهین کردم، حرف بد زدم، اونم بغض کرد و رفت یه گوشه نشست و گفت از پیشت میرم ...زدمتوی گوشش و گفتمغلط میکنی! مگه دست خودته؟!گفت دست خودم نیست! ولی باید برم! نمیشه بمونم! دیرم شده!لباساشو پوشید واز اتاق رفتبیرون ... رفتم توی حیاطدنبالش، هرچی اومدم دستشو بگیرم، دستشو کشید ...محکم در رو توی صورتم کوبید و رفت .... حالم خیلی خراب بود، نمیشد توی خونه زار بزنم، بقیه بیدارمیشدن و قضیه رومیفهمیدن، واسههمین همونجا توی حیاطکنار آبگرمکن،روی یهتیکه کارتنچمباتمه زدم  و شروع کردم های هایگریه کردن ...حس کارتنخوابیرو اونشب تجربه کردم! از بخت بد، شب خیلی سردی هم بود.اونقدر سرد کهاشکای شورم یخ میزد و تنم داشت بیحس میشد ... مجبور شدم شعلهیآبگرمکن رو زیاد کنم که از سرما نمیرم ...

***

چشام داشت سنگین میشد وپرده خواب، منو از دنیای بیرون جدا میکرد، شعلهی آبگرمکن هم زیاد و زیادتر ... آبگرمکنی که فراموش کرده بودم چندوقت پیشفشارشکنش خراب شده بود و الان بدون سوپاپ،آبش داشت به جوش می‌اومد و ...

***

قـــار قــار قــار قوورقوور قوور قـار قـار قـار! قــار قــار قــار قوور قوور قوور قـــارقــار قــار!تا حالا نشنیده بودم آبگرمکن اینطوری بترکه! همش فکر میکردم صداش بوووووم یا گُرُمب یا ترقّ باشه! ترکشهاش هم صدای جیلینگ جولونگ بده!چشامو آروم باز کردم! قـــار قــار قــار قوورقوور قوور قـار قـار قـار! قــار قــار قــار قوور قوور قوور قـــارقــار قــار!قـــار قــار قــار قوورقوور قوور قـار قـار قـار! قــار قــار قــار قوور قوور قوور قـــارقــار قــار(آهنگ اون زنگ نکره ی قدیمیسونی اریکسون رو تصور کنین!هووووففففف! آخیشششش!! خوب شد بیدار شدمهیییییی!! چه خواب خفنی بود!لنگام از ترس سیخسیخاز زیرپتو زده بود بیرون! این گوشی کوفتی هم همینجوووور قارقار قور قور میکرد! خفهشکردم ویه هووووووووووفففففف دیگه کشیدم![شکلک نیشخند واکشیده تا فرق سر رو خودتون تصور کنین! بلد نیستمبیارمش!] نه! نمیشد! ده تا هههههوووووووووووفففففففففففف هم کم بود! چه خواب خفنی بود! هی مرورش میکردم و هی ههههووووفففول میکردم![بازم همون شکلکه!] میگم خوب شدعاقبتش اینجوری تموم شد! اگه خدای نکرده قهر نمیکرد و کار این رویای شیرین خفن (!) به جاهای باریکتر ز مو(!) میکشید، ممکن بود... ... ... !! اونوقتکی حوصله داشتسر صبحپنجشنبهای -که زودتر از همیشه هم بایدرفتسرکاربا کلّهی خیس بزنهبیرون؟!؟!؟!

****

خوب خوب خوب! امیدوارم همه‌ی ترشیدهها و شوریدههای عزیز حالتون خوب باشه وهیچ ملالی توی دلتون نباشه جز دوری ما!!! اونم که ما اومدیمو ملاله رو برطرفش کردیم رفت و الان همگی سرخوش و سرحال، منتظر درکردن یهپُست جدید از جانب ماهستین! ولی چونقرار شدگاهی سری به آرشیو اون وبلوگ خدابیامرز (شب جمعهای فاتحه اخلاصواسه اموات یادتون نره!) بزنیم،یکی ازمطالبشو دیشب از فریزر مردهشور خونهدرآوردیمو گذاشتیم یخش وا بشه تا الانبذاریموسط وحالشو ببریم!


بازپخش (3):

ابهام

نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم مهر 1392ساعت 15:32

کلّا نسل مردّدی بودیم ما!

اوایلی که خوندن نوشتن یاد میگرفتیم، بزرگترینابهامزندگیمون این بود که سوراخ نُه سمت چپه یا سمت راست! اونم مایی که توی اصل تشخیص دست راست و چپ مشکل داشتیم!

یه کم بزرگتر شدیم، توی تشخیص بالا یا پایین بودن سولاخ 6 و 9 انگلیسی مردّد شدیم! خدا میدونه چقدر قرار مدار گذاشتیم و تمرین کردیم تا اونم یاد گرفتیم!

گذشت تا این که سر و کارمون به کامپیوتر افتاد و دیدیم نه! دوراهی واقعی توی زندگی، توی تشخیص scape و space و اسلش و بک‌اسلشه! باز یه عالمه خط و نشون و قرارداد گذاشتیم تا اینکه این قضیه هم ختم به خیر شد!

گذشت تا این که چندروز پیش، موقع سوار شدن به اتوبوس، یه خانومی جلوم بود که موهای بورش از پشت کلاهش بیرون ریخته بود؛ کاپشنش هم تا بالای زانوش میرسید. کیف کوچولویی هم روی دوشش بود. صورتشو ندیدم و چون سر راه آقایون بود، گفتم ببخشید همشیره! میشه اجازه بدین سوار بشم؟ یه وقت دیدم با غیظ برگشت و توی صورتم اخم تلخی کرد واونجا بود که دیدم هنوز که هنوزه مردّدم!!! یه ریش لنگری زیر لب پایینش بود! تنها علامت ذکوریّت در ظاهر بنده خدا!!!

حالا حالاها کار داره تا از تردید وابهامبیایم بیرون!



تصویر تزئینی بوده و عشوهی خرکی مربوطه کاملاً اتفاقی میباشد!

تتمّه:اگه کسی از رفقا تعبیر خواب بلده، مارو از ابهام اون خواب بالا بیاره بیرون! شب جمعهای ثواب داره! اگه تعبیرش خیلی تووووپ بود، اون دو تومن شارژ مرحومه بنت الپاپا رو بهش میدیم! ثوابش هم برسه به روح اون ترشیدهی ناکام پرپریده!

  • یارو گفتنی

خوب دیگه! میدونم که چشماتون به وبلاگ خشک شده و قلب مبارکتون در حال تاپ تاپ و شاید تلق تولوق، منتظر خبر بسیار مسرت‌بخش و شادی‌آفرین امشب هستین! پس بهتره به انتظارها پایان بدم و اون خبر خوش رو اعلام کنم! خبری که بشارتی بس عظیم برای عزیزان (و البته عزیزات!) ترشیده و شوریده و پلاسیده و کپکیده است و افقهای روشن و امیدوارکننده‌ای رو به روی این جماعت نشکفته پژمرده باز میکنه که به آینده، با چشمی پرامید نگاه کنن و هرگز از کوبیده شدن در خانه‌شان توسط شتر بخت مایوس نباشن!!

طبق معمول، هیچکدوم از کامنتها نتونست حدس بزنه که چه اتفاق خوشی افتاده که این شوریده‌ی پریشیده (!) به این شدّت ذوق‌مرگ شده و داره از سرخوشی خودشو فرمت میکنه! این نشون میده که هنوووووووووز مونده که با روحیات به شدت لطیف و مهربانانه و خلمدنگانه‌ی این اخوی تیر به جیگر خورده‌تون آشنا بشین!!!

و حالا بریم سر اصل مطلب!

اگه خاطر شریفتون باشه، یه مسابقه‌ی بسیار پرهیجان و جذابی برگزار شد برای تفسیر این تصویر بسیار عجیب و غیرمترقّبه:


یادش بخیر! برنده‌ی اون مسابقه، مرحوم طهمورث‌خان بودن که چون وبلاگ نداشتن و خط و خبر دیگه‌ای ازش نداشتیم، دیگه اینجا پیداش نکردیم و پیدامون نکرد! روحش شاد!!

اگه یادتون باشه، هزاران و بلکه میلیونها نفر به این مسابقه هجوم آوردن و نظراتشون رو در مورد حرکت غیرورزشی و غیرمسئولانه‌ی اون دستی که علامت لایک رو نشون داده بیان کردن!
البته این نکته‌ی انحرافی و کنکوری ماجرا بود و یاروی شوریده‌ی شما با این ترفند، ذهن خیلیها رو از واقعیت قضیه منحرف کرد! [شکلک شیطون بلای دم‌بریده!!]
اصل قضیه این بود که این ضعیفه‌های ذلیل‌مرده، بر و بچ لژیونر جماعت ترشیدگان هستن که در کشورهای خارجکی (مثلا عربی!) نماینده‌ی شایسته‌ای برای ترشیدگان بودن و با این حرکت فرهنگی، خواستن به آقایان متذکر بشن که: نکنه یادتون رفته تا چهارتا زن حلاله؟!؟ بیل به کمرتون خورده یا خدای نکرده عیب و علّتی پیدا کردین؟! خوب خجالت بکشین دیگه! دست دراز کنین و مارو از توی کففففف بیرون بکشین تحفه‌ها! از خروس هم کمتر هستین یعنی؟!؟!
القصّه! خبر برگزاری این مسابقه‌ی هیجان انگیز در تمام دنیای ترشیدگان و شوریدگان پیچید و افکار عمومی خیلی زیادی به فکر رفع این مشکل و اجابت این ندای کمک‌طلبانه افتادن! NGOهای زیادی تشکیل شد و حتّی شنیده شده اعضای شورای امنیت سازمان ملل هم به طور افتخاری یک روز، چهارزنه شدن! از اون طرف سرکار خانوم کاترین اشتون هم در اقدامی نمادین، به اتفاق سرکار هیلاری بانوی کلینتون و بی‌بی آنگلای مرکل و کاندولیزا‌آغای رایس یه شب -ببخشید!- یه روز قرار گذاشتن و همگی چارنفری در یک روز به یاد موندنی، به سر زنده‌یاد نلسون ماندلای عزیز ریختن و تجربه‌ی چهارهمسری رو به ایشون چشوندن! (پژوهشگران، ارتباط مرگ زودهنگام آن فقید از دست رفته را با این حرکت فرهنگی کاملا رد کرده‌اند! فکر بد نکنید یه وقت!)
حالا، اصل اصل اصل خبر این که: این جنبش فرهنگی - اجتماعی بالاخره کار خودش رو کرد!
یکی از شوریدگان نیکوکار و انسان‌دوست به نام میلتون امیلی، با دلاوری فراوان و از جان گذشتگی بسیار، 33 رأس گاو بی‌زبان رو خرج کرد تا این حرکت قهرمانانه‌ رو انجام بده!



...
...
اما به قول یارو گفتنی، خطر از راه به در شدن! لطفا شوریده‌ها و ترشیده‌هایی که ناراحتی قلبی (یا قبلی!) داشته و ممکنه دهنشون (و ایضاً جای دیگشون!) آب بیفته، این تصویر بعدی رو نبینن!!!
...
....
.....
......
.......
........
......
....
...
..
.
..
...
....
.....
......
.......
........
.........
.......
.....
...
..
.



البتهرسانه‌های معاند و قلم به دستان مزدورادعا کردن که این آقا میلتون، سه سالی هست که داره مقدمات این جفت‌گیری -ببخشید!- ازدواج دسته‌جمعی رو فراهم میکنه! ولی بر همگان واضح و مبرهن است که این حرف، شرّ و ورّی بیش نیست و عامل ایجاد این انگیزه، چیزی نبوده جز برکات وبلوگ داغون شده‌ی جوونمرگ شده‌ی درپیت ما!!

  • یارو گفتنی
یادداشت‌های یک پسر شوریده - خوش خبر!

آهای خــــــــــــــبر! آی ملّت خبـــــر! آی ترشیده‌ها! خبر خــــــــــــــوش! آی کپکیده‌ها خبر داغ! بپا دستت -ببخشید- گوشِت نسوزه!!!

کلـــــــاغ خوش خبر اومد و یه خبر توووووووپ و طلـــــــــــــایی واسه ترشیده‌ی ور‌پریده‌ی شما آورد!

و از اونجا که کلّـــــاً آدم تنها خوری نیستم، میخوام خوشیش رو با شما ترشیده‌های پرپریده‌ تقسیم کنم!

فقــــــــــــط!!!

...

!!!

:)

(:

دوست دارم قبل از اعلامش، خودتون خبر رو حدس بزنین! از الان وقت دارین تا چند ساعت دیگه که دستم به این‌ترنت نفله برسه باز! پس منتظر باشین و حدساتون رو کامنت کنین!!!

کامنت‌ها هم تأییدیه که کسی از روی دست اون یکی نگاه نکنه و هیجانش بیشتر بشه!!!

راهنمایی: خبر مربوط به یکی از پست‌های وبلوگ مرحوم قبلی بود!!! یکی از پُُست‌های مسابقه‌ای!!

  • یارو گفتنی

مدّتیه که برای نگه داشتن تنبونم، به جای کمربند چرمی از دوبنده استفاده میکنم؛ کلّا موجود خوب و مهربون و سازگاریه و خیلی باهم راحتیم! تنگی و محدودیت کمربند رو نداره، برای نشست و برخاست راحتتره، دردسر روغنکاری و واکس و این قِرّ و فِرها رو هم نداره و یه جورایی مثل اسم خارجکی‌ش (suspenders) به آدم حس تعلیق و آویزونی میده!

البته سوءتفاهم نشه! مدیونین اگه یه وقت خیال کنین مثلاً من این شکلی‌ام که دوبنده می‌بندم:

و یا این که زبونم لال به این روز افتادم:


و یا  مثل این لَریِ گندهدماغ، قصد تیپ زدن و خودخوشگل‌نمایی دارم:

بلکه هویجوری و محض خاطر رضایت دل خودم (این دل نه ها! اون یکی دل!) و ایضاً به علت پارهای مشکلات فنّی (!) زیرزور و فشّشّشّشّار بند چرمی نمیرم و در بیشتر مواقع (از جمله توی محل کار) دوبنده می‌بندم. معمولاً چون زیر کت هست، دیده نمیشه و جلب توجّه نمیکنه، ولی وای به حال وقتی که کت یا پالتو رو بذارم کنار...!حکایتی داریم ما و این جماعت همکارای ناقصالعقل (اعم از زیردست و زبردست و همدست!) 

البته این طفلیا مقصر نیستن!به قول یاروگفتنی:"گفتا ز که نالیم؟ که از ماست که بر ماست!"

وقتی بعضی افراد معلوم الحال این اقلیّت دوبنده‌بند با اقداماتی این چنینی:



و یا اون چنونی:



باعث میشن روی مردم به آدم باز بشه و به خودشون اجازه بدن هر شوخی ای با آدم بکنن:



دیگه از این چیزندیده‌ها چه توقع؟!

البته اکثرا (مخصوصاً همکارای خانوم) جلوی روم چیزی نمیگن! ولی از نگاههای موذیانه‌شون معلومه که بهم به چشم یه سوژه‌ی تپل واسه  خاله‌زنکبازی‌های پشت سر و غیبت و هرهر و کرکر نگاه میکنن! البته چه بهتر! اندکی از بار گناهامون کم بشه بد نیست!

مسلّماًطبیعیه که این وسط یه عدّههم هستن که با همون حرکات موذیانه‌ی وررفتن و کشیدن و رهاکردن بند (از جلو یا عقب!) و یا متلکهایی از قبیل: بپّا تنبونت نیفته! زبل خان! لورل و هاردی و ... مارو مورد عنایت قرار میدن و ابهت پوشالی و هیمنه‌ی توخالی‌مون رو با خاک یکسان میکنن!!

حالا چی شد که این مطلب رو نوشتم؟! این که اخیراً چند مورد مشاهده شده که طرف در حالی که صمیمانه دست بر روی شانه یا کتف ما گذاشته،بعد از لمس بندها از روی کت، در کمال بهت و تعجّب و با چشم و دهن گشاد پرسیده: اااااه!!! این بندها چیه؟!؟ مگهمردهاهم.......؟!؟!؟ (شکلک جر خوردگی چشم و دهان از شدّت تعجب رو خودتون تصور کنین!) دیگه واقعاً اینو نمیدونم کجای این دل صاب‌مرده بگذارم! و موندم که با این اوصاف، بازم ببندم یا نبندم؟!؟


  • یارو گفتنی